167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • نيست ممکن نقش پا را از زمين برخاستن
    هر گرانجاني که در دنبال محمل ماندماند
  • هر دلي کز بيم آشتهاي بي زنهار عشق
    چون سپند خام در بيرون محفل ماندماند
  • از حجاب عشق دل از وصل او نوميد ماند
    روي مه ناشسته در سرچشمه خورشيد ماند
  • عمر کوته مي شود از دستگيري پايدار
    در بساط زندگاني خضر از آن جاويد ماند
  • بيقراري خاک را وقت است بردارد زجاي
    بس که در زير زمين دلهاي پراميد ماند
  • از اثر دور نکونامان نمي گردد تمام
    در جهان از فيض جام آوازه جمشيد ماند
  • خامشي بند زبان حرف سازان مي شود
    از لب پيمانه خونها در دل غماز ماند
  • ناخني بر دل نزد ما را درين عالم کسي
    نغمه محجوب ما در پرده اين سازماند
  • از زبان نرم خاکستر بر آتش دست يافت
    شمع از آتش زباني در دهان گاز ماند
  • خامشي صائب کليد بستگيهاي دل است
    بلبل ما در قفس از شعله آواز ماند
  • از حريصان نيست چيزي در جهان جز آه سرد
    يادگار از عنکبوتان رشته آمال ماند
  • آب شد دل ز انتظار و چهره مطلب نديد
    در دل آيينه ما حسرت تمثال ماند
  • حرص را از ريزش دندان غم روزي فزود
    زنگ ازين نقد روان در کيسه آمال ماند
  • شوق ليلي برد ما را صائب از عالم برون
    حسرت ديوانه ما در دل اطفال ماند
  • از غبار خط دهان تنگ او پوشيده ماند
    ديدني ناديده و ناديدني در ديده ماند
  • راز ما خونين دلان را محرمي پيدا نشد
    در دل دريا گره اين گوهر سنجيده ماند
  • نيستم يک جو زميزان قيامت منفعل
    کز گراني جرم من در حشر ناسنجيده ماند
  • از شراب جان ما صائب رگ خامي نرفت
    گرچه چندين اربعين اين باده در ميخانه ماند
  • تا خط بغداد جامم را ز مي لبريز کرد
    خونبهاي توبه ام در گردن مينا نماند
  • چند ريزد صائب از کلک تو ابيات بلند؟
    در بياض سينه احباب ديگر جا نماند
  • تيشه فولاد انگشت ندامت مي گزد
    حيف يک فرهاد شيرين کار در عالم نماند
  • از بناي استوار شرع با آن محکمي
    غير برفين گنبد دستار در عالم نماند
  • طالب آمل گذشت و طبعها افسرده شد
    کز چه رو آن آتشين گفتار در عالم نماند
  • سوخت چشم خيره خورشيد هر شبنم که بود
    حسن را در پرده عصمت نگهباني نماند
  • تازه رويان گلستان غنچه پيشاني نشدند
    در بساط لاله و گل روي خنداني نماند
  • سينه روشندلان در گرد کلفت شد نهان
    طوطي ما را براي حرف ميداني نماند
  • کرد ازبس سرمه سايي نغمه زاغ و زغن
    عندليب خوش نوايي در گلستاني نماند
  • پاک شد از آه خون آلود لوح سينه ها
    در سفال خشک مغز خاک، ريحاني نماند
  • در بساط آسمان از چشم شور روزگار
    از رگ ابر بهاران مد احساني نماند
  • سينه مجنون ما شد خارزار آرزو
    در ميان ني سواران برق جولاني نماند
  • دست ما و دامن شبها، که در روي زمين
    از براي دادخواهي طرف داماني نماند
  • مژده باد سحر با گل نمي دانم چه بود
    اينقدر دانم درستي در گريباني نماند
  • بي نيازاني که بر فردوس دست افشانده اند
    در هواي چيدن سيب زنخدان تواند
  • چون صدف جمعي که گوهر مي فشاندند از دهن
    حلقه در گوش لب لعل سخندان تواند
  • تا زياجوج هوس باشند ايمن گلرخان
    سد آهن در ره از تيغ تغافل بسته اند
  • تا به کي در پوستين بيگناهان افکني؟
    اين سگ نفسي که از بهر شکارت داده اند
  • ديگري دارد عنانت را چو طفل نوسوار
    گرچه در ظاهر عنان اختيارت داده اند
  • در گشاد غنچه دلهاي خونين صرف کن
    اين دم گرمي که چون باد بهارت داده اند
  • گرچه در ظاهر اسير چارديوار تني
    رخصت جولان برون زين نه حصارت داده اند
  • از فراموشي به فکر کار خويش افتاده اي
    ورنه در روز ازل سامان کارت داده اند
  • پرده پوشيده رويان حقايق را مدر
    ره چو باد صبح اگر در گلستانت داده اند
  • طفل را از بيضه عنقا تسلي کرده اند
    عافيت در زير گردون گر نشانت داده اند
  • آب اگر بر آتش شهوت زني همچون خليل
    در دل دوزخ بهشت جاودانت داده اند
  • صائب از همصحبتان بگذر به تنهايي بساز
    کز قلم در کنج خلوت همزبانت داده اند
  • شيوه من نيست چون گردنکشان استادگي
    سر چو موج از خوش عناني در سرابم داده اند
  • کار من صائب چنين از بدگماني درهم است
    ورنه در روز ازل سامان کارم داده اند
  • کوتهي چون ناله ني نيست درانداز من
    در خراش سينه ها دست درازم داده اند
  • در شکارستان عالم مدتي چون شاهباز
    بسته ام چشم طمع، تا چشم بازم داده اند
  • ناله زنجير دارد حلقه چشم غزال
    تا من ديوانه را سر در بيابان داده اند
  • اهل دنيا حلقه بيرون در گرديده اند
    همچو زنبور عسل تا خانه سامان داده اند