نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
نيست ممکن نقش پا را از زمين برخاستن
هر گرانجاني که
در
دنبال محمل ماندماند
هر دلي کز بيم آشتهاي بي زنهار عشق
چون سپند خام
در
بيرون محفل ماندماند
از حجاب عشق دل از وصل او نوميد ماند
روي مه ناشسته
در
سرچشمه خورشيد ماند
عمر کوته مي شود از دستگيري پايدار
در
بساط زندگاني خضر از آن جاويد ماند
بيقراري خاک را وقت است بردارد زجاي
بس که
در
زير زمين دلهاي پراميد ماند
از اثر دور نکونامان نمي گردد تمام
در
جهان از فيض جام آوازه جمشيد ماند
خامشي بند زبان حرف سازان مي شود
از لب پيمانه خونها
در
دل غماز ماند
ناخني بر دل نزد ما را درين عالم کسي
نغمه محجوب ما
در
پرده اين سازماند
از زبان نرم خاکستر بر آتش دست يافت
شمع از آتش زباني
در
دهان گاز ماند
خامشي صائب کليد بستگيهاي دل است
بلبل ما
در
قفس از شعله آواز ماند
از حريصان نيست چيزي
در
جهان جز آه سرد
يادگار از عنکبوتان رشته آمال ماند
آب شد دل ز انتظار و چهره مطلب نديد
در
دل آيينه ما حسرت تمثال ماند
حرص را از ريزش دندان غم روزي فزود
زنگ ازين نقد روان
در
کيسه آمال ماند
شوق ليلي برد ما را صائب از عالم برون
حسرت ديوانه ما
در
دل اطفال ماند
از غبار خط دهان تنگ او پوشيده ماند
ديدني ناديده و ناديدني
در
ديده ماند
راز ما خونين دلان را محرمي پيدا نشد
در
دل دريا گره اين گوهر سنجيده ماند
نيستم يک جو زميزان قيامت منفعل
کز گراني جرم من
در
حشر ناسنجيده ماند
از شراب جان ما صائب رگ خامي نرفت
گرچه چندين اربعين اين باده
در
ميخانه ماند
تا خط بغداد جامم را ز مي لبريز کرد
خونبهاي توبه ام
در
گردن مينا نماند
چند ريزد صائب از کلک تو ابيات بلند؟
در
بياض سينه احباب ديگر جا نماند
تيشه فولاد انگشت ندامت مي گزد
حيف يک فرهاد شيرين کار
در
عالم نماند
از بناي استوار شرع با آن محکمي
غير برفين گنبد دستار
در
عالم نماند
طالب آمل گذشت و طبعها افسرده شد
کز چه رو آن آتشين گفتار
در
عالم نماند
سوخت چشم خيره خورشيد هر شبنم که بود
حسن را
در
پرده عصمت نگهباني نماند
تازه رويان گلستان غنچه پيشاني نشدند
در
بساط لاله و گل روي خنداني نماند
سينه روشندلان
در
گرد کلفت شد نهان
طوطي ما را براي حرف ميداني نماند
کرد ازبس سرمه سايي نغمه زاغ و زغن
عندليب خوش نوايي
در
گلستاني نماند
پاک شد از آه خون آلود لوح سينه ها
در
سفال خشک مغز خاک، ريحاني نماند
در
بساط آسمان از چشم شور روزگار
از رگ ابر بهاران مد احساني نماند
سينه مجنون ما شد خارزار آرزو
در
ميان ني سواران برق جولاني نماند
دست ما و دامن شبها، که
در
روي زمين
از براي دادخواهي طرف داماني نماند
مژده باد سحر با گل نمي دانم چه بود
اينقدر دانم درستي
در
گريباني نماند
بي نيازاني که بر فردوس دست افشانده اند
در
هواي چيدن سيب زنخدان تواند
چون صدف جمعي که گوهر مي فشاندند از دهن
حلقه
در
گوش لب لعل سخندان تواند
تا زياجوج هوس باشند ايمن گلرخان
سد آهن
در
ره از تيغ تغافل بسته اند
تا به کي
در
پوستين بيگناهان افکني؟
اين سگ نفسي که از بهر شکارت داده اند
ديگري دارد عنانت را چو طفل نوسوار
گرچه
در
ظاهر عنان اختيارت داده اند
در
گشاد غنچه دلهاي خونين صرف کن
اين دم گرمي که چون باد بهارت داده اند
گرچه
در
ظاهر اسير چارديوار تني
رخصت جولان برون زين نه حصارت داده اند
از فراموشي به فکر کار خويش افتاده اي
ورنه
در
روز ازل سامان کارت داده اند
پرده پوشيده رويان حقايق را مدر
ره چو باد صبح اگر
در
گلستانت داده اند
طفل را از بيضه عنقا تسلي کرده اند
عافيت
در
زير گردون گر نشانت داده اند
آب اگر بر آتش شهوت زني همچون خليل
در
دل دوزخ بهشت جاودانت داده اند
صائب از همصحبتان بگذر به تنهايي بساز
کز قلم
در
کنج خلوت همزبانت داده اند
شيوه من نيست چون گردنکشان استادگي
سر چو موج از خوش عناني
در
سرابم داده اند
کار من صائب چنين از بدگماني درهم است
ورنه
در
روز ازل سامان کارم داده اند
کوتهي چون ناله ني نيست درانداز من
در
خراش سينه ها دست درازم داده اند
در
شکارستان عالم مدتي چون شاهباز
بسته ام چشم طمع، تا چشم بازم داده اند
ناله زنجير دارد حلقه چشم غزال
تا من ديوانه را سر
در
بيابان داده اند
اهل دنيا حلقه بيرون
در
گرديده اند
همچو زنبور عسل تا خانه سامان داده اند
صفحه قبل
1
...
1465
1466
1467
1468
1469
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن