نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان سيف فرغاني
نيايي
در
ره مردان مگر کز خود برون آيي
وگر همت شود مرکب توان از خود برون رفتن
اگر انديشه هر کس برون آري ز دل زآن پس
همه کس را چو انديشه تواني
در
درون رفتن
عاشقانرا که چو من دست بزر مي نرسد
سر آن هست که
در
پاي تو جان افشانند
اي شده کوي تو از ديدار تو جنت صفت
چون تو
در
فردوس نبود حور عين آراسته
آيينه برگير و يکدم
در
رخ خود کن نظر
راست چون بستان بگل خود را ببين آراسته
عشق چون
در
دل بود جان و جهان را ترک کن
آب حيوان زاد داري بهر ره نان بر مگير
گر نعيم هر دو عالم يا بي اندر آستين
جمع کن
در
دامن ترک وبيفشان بر مگير
زمزم اندر جنب کعبه تا بسر پر بهر تست
در
رهش گر تشنه گردي آب حيوان برمگير
از آب گرم اشک فروغم زياده شد
کز عشق تو چو شمع مرا سر
در
آتش است
من سوختم
در
آتش عشق و تو چون شکر
آگه نه اي که عود معطر درآتش است
صيدت شدم چو مرغ وز بهر خلاص خود
بالي نمي زنم که مرا پر
در
آتش است
عاشق تو گرچه درويش است زر بخشد چو جان
ني زهر
در
همچو زنبيل گدا نان آورد
بقوت همت عاشق برآرد کوه را ازجا
چو آهن تيز شد
در
سنگ اثر دارد اثر دارد
تا نمودي روي و ديدم گرد چشمت آن مژه
مي کنم
در
حسرت چشم تو خون باران مژه
کسي کز درد عشق تو ندارد زندگي دل
اگر جان
در
تنش ريزند چون زهرش زيان دارد
هميشه فتنه خوبان بود
در
شهر وکوي ما
گل آنجا مي شود پيدا که بلبل آشيان دارد
بلندي جو ي و
در
پستي ممان چون سيف فرغاني
که بام قصر اين کار از معالي نردبان دارد
ديوان شاه نعمت الله ولي
عشق آمد و گفتا که دهم کام تو گفتم
تأخير مکن يار
در
اين کار خدا را
چو اوست
در
دوسرا غير او نمي بينم
منم که از دل وجان عاشقم به هر دو سرا
جمال اوست که
در
آينه نمايد روي
نظر به ديده ماکن به بين به شاه و گدا
يک زمان با ما
در
اين دريا نشين
عين ما مي بين به عين ما چو ما
نور او
در
ديده مردم خوشي ديديم ما
روي مردم را به نور چشم او ديديم ما
شخص و سايه دو نمايد
در
نظر اما يکي است
دو کجا بينيم چون از اهل توحيديم ما
غير نور روي او
در
ديده ما هست نيست
هرچه رو بنمود از آن روباز پرسيديم ما
خانه خالي کرده ايم و خوش نشسته بر درش
غيراو را نيست بارش
در
سرا بستان ما
در
ميان ما و او غيري نمي آيد به کار
ما از آن دلبريم و دلبر ما زان ما
درد درد او دواي درد ما باشد مدام
عشق او گنجي است
در
کنج دل ويران ما
دل روان جان مي دهد
در
عشق آن جانان ما
گر قبولش مي کند شکرانه ها بر جان ما
مجلس عشق است و رندان مست و ساقي
در
حضور
ساغر مي نوش کن، شادي سرمستان ما
خم مي درجوش و ما سرمست و ساقي
در
نظر
غم ز مخموران اين دوران چرا داريم ما
نقد گنج عشق او
در
کنج دل ما ديده ايم
اين چنين گنجي طلب مي کن زما، داريم ما
آفتابي
در
ازل خوش سايه اي بر ما فکند
تا ابد روشن بود اين روي مه سيماي ما
ذوق ما داري بيا با ما
در
اين دريا درآ
تا به عين ما نصيبي يابي از درياي ما
خانه خالي کرده ايم و خوش نشسته بر درش
غير او را نيست بارش
در
سرابستان ما
غرق دريائيم و خوش خوش دست و پائي مي زنيم
ذوق اگر داري درآ
در
بحر بي پايان ما
هرکه گداي او بود پادشه است بر همه
شه چه بود که پادشه بر
در
او بود گدا
و کنا فيه اکوانا و اعيانا و ازمانا
همه بوديم
در
ذاتش که پيدا گشته ايم اينجا
او بي حجاب با تو تو
در
حجاب از اوئي
خوش خوش حجاب بردار آن بي حجاب درياب
سنبل زلفي که بيني نافه اي دان پر ز مشک
در
چمن هر گل که چيني شيشه اي دان پرگلاب
ذوق ما داري درآ
در
بحر ما ما را طلب
آبرو جوئي مرو هر سو بيا ما را طلب
هر که آيد
در
نظر اين نور چشم عاشقان
دست او را بوسه ده گم کرده خود واطلب
عين ما جو و
در
اين بحر بجز ما مطلب
غرق دريا شو و جز ما تو ز دريا مطلب
ما حبابيم زده خيمه اي از باد بر آب
به از اين
در
دو سرا خانه و مأوا مطلب
غيرما را نتوان يافت
در
اين بحر مجو
عين ما جو و بجز ما دگر از ما مطلب
از دل و جان بنده اي از بندگان حضرتيم
نعمت الله
در
دو عالم سيد يکتاي ماست
گنج او
در
کنج دل مي جو که آنجا يافتيم
جاي گنج عشق او کنج دل ويران ماست
جز خيال روي او نقشي نيايد
در
نظر
هرچه ما ديديم و مي بينيم آن جانان ماست
دل به دست زلف او داديم و
در
پا مي کشد
ما پريشانيم از او او نيز سرگردان ماست
ما
در
طلبش هر سو چون ديده همي گرديم
ما طالب او مطلوب وين طرفه که او با ماست
جامي که ز آب است و پرآبست کدام است
در
مجلس ما جو که چنين جام حباب است
مجلس عشق است و رندان مست و ساقي
در
حضور
اين چنين خوش مجلسي از صحبت جم خوشتر است
رنگ عشق و بوي معشوق است رنگ و بوي ما
در
ميان عاشقان اين رنگ و بوئي ديگر است
ياري که اندر کار دل جان داد
در
بازار دل
همچون دل صاحب دلان زنده به جاني ديگر است
تا عين عشقش ديده ام مهرش بجان ورزيده ام
در
آشکارا ونهان ما را عياني ديگر است
اقليم دل شد ملک جان شهر تن آمد اين جهان
کون و مکان عاشقان
در
لامکاني ديگر است
محرم رازيم و دايم
در
حرم با سيديم
راز مي گوئيم و اين اسرار رازي ديگر است
گشته است بلبل مست نالان به عشق آن گل
در
بوستان ما بين گلهاي بي نظير است
ما
در
خرابات مغان مستانه خوش مي مي خوريم
شادي مست عاشقي کز جمله عالم بي غم است
گر يک دمي همدم شوي با سيد سرمست ما
در
جام مي بنمايدت ساقي که با ما همدم است
مي نوش که
در
مذهب ما پاک وحلال است
کاين مي نه شرابيست که گويند حلال است
بي نام ونشان شو که
در
اين کوي خرابات
بي نام ونشان هرکه بود نيک به نام است
مي نوش مي عشق که پاکست وحلال است
اين مي نه شرابيست که
در
شرع حرام است
سخن از گنج وطلسم ار بکنم عيب مکن
عشق گنجي است که
در
کنج دل ويران است
زنده دلان عالم دارند حياتي از وي
عالم تن است واو جان جان
در
بدن روان است
نورچشم است و به نورش همه را مي بينم
آفتابي است که
در
دور قمر تابان است
چشم و چراغ جان من از نور جانان روشن است
بنگر چنين نور خوشي
در
ديده جان من است
باما
در
اين دريا درآ بنگر حباب وآب را
هريک حبابي پر ز ماء ماننده جان وتن است
زنار کفر زلف ما، رو
در
ميان بندش بيا
آنگه به صدق دل بگو کاين کفر ايمان من است
دل رفت سوي دريا ما
در
پي دل رفتيم
از عقل مجو ما را بيرون ز خيال اوست
آب رو مي جو به عين ما چو ما
زانکه دايم عين ما
در
جست و جوست
ژاله اي بر عارض لاله نشيند
در
نظر
گرچه سيرآب است اما جان ما را شبنمي است
اي که مي گوئي که آب روي دريا ديده ام
آب رو داري ولي
در
ديده ما شبنمي است
جائي که جز يکي نيست مثلش چگونه باشد
در
آينه از آن رو تمثال بي مثالي است
موج و حباب و قطره
در
اين بحر ما يکي است
نقش حباب گرچه هزارند ماء يکي است
ترا نظر به خود است اي عزيز بد باشد
مراکه
در
همه حالي نظر بر اوست نکوست
بيا و جامه جان چاک زن به دست مرا
چو لطف او به کرم
در
پي رفوست نکوست
دم به دم خون دل از ديده روان بايد کرد
حاصل ديده
در
آن آب روان بايد جست
خيز با ما خوش
در
اين دريا درا
خويش را ميشو که وقت شست و شو است
لطف آن سلطان ما را انتهائي هست نيست
در
دو عالم غير او يک پادشاهي هست نيست
بي خيال روي او نقشي نبيند چشم ما
بي هواي عشق او
در
کوه سنگي هست نيست
دل به دريا داده ايم و آبروئي يافتيم
در
محيط عشق او جز ما نهنگي هست نيست
نعمت الله اين سخن از ذوق مي گويد به تو
اين چنين مستانه قولي
در
کتابي هست نيست
ديده جانم به نور طلعت او روشن است
غير نور روي او
در
ديده جان هيچ نيست
عشق زلفش
در
سر ما ديگ سودا مي پزد
هرکه دارد اين چنين عشقي ز سودا چاره نيست
نعمت الله
در
خرابات است و با رندان حريف
هرکه دارد عشق اين صحبت از آنجا چاره نيست
در
همه جان جز که هم جان هيچ نيست
تن چه باشد زانکه هم جان هيچ نيست
در
هر دلي که مهر جمال حبيب نيست
گر جان عالم است که با ما قريب نيست
هر قطره اي که
در
نظر ما گذر کند
چون نيک بنگريم ز ما بي نصيب نيست
عمر به باد هوا، داد
در
اين گفت و گو
ميل صوابي نکرد، راه خطا رفت رفت
به اميدي که مگر خاک
در
او گردم
ميل دارم که چو بادي به هوا خواهم رفت
در
نظر نقش خيال روي او بايد نگاشت
هر چه او بنمايدت نقشي از آن بايد گرفت
درد دردت گر دهد چون صاف درمان نوش کن
ور مي صافي دهد
در
دم روان بايد گرفت
عقل مخمور است و ما مست و خراب افتاده ايم
در
چنين وقتي نباشد عقل را بر ما گرفت
تا که سوداي خيالش
در
سويدا جا گرفت
چون سر زلفش وجودم مو به مو سودا گرفت
مابه جاروب مژه خاک درش را رفته ايم
گرد خاک آن
در
او دامن ما را گرفت
آمد دل و
در
دام سر زلف تو افتاد
مرغي است مبارک که فتاده است به دامت
هيچ است اين جهان وتو دل را
در
آن مپيچ
واين بند پيچ پيچ مپيچان به پات هيچ
ان يکاد از نفس روح امين
در
شب و روز
دافع چشم بدان از رخ نيکوي تو باد
ما سر به
در
خانه خمار نهاديم
پا بر سر ما هر که نهاد او بسر افتاد
دردي است دلم را به درمان نتوان داد
عشقي است
در
اين جان که به صد جان نتوان داد
صفحه قبل
1
...
1465
1466
1467
1468
1469
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن