نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان سيف فرغاني
صوفي صافي بدرد جامه بر خود همچو گل
کآن لب چون غنچه گردد بلبل الحان
در
سخن
مطرب من قول تست اي من غزل گو بهر تو
حال بر من شد دگر پرده مگردان
در
سخن
آنرا که دمي ديده دل گشت گشاده
چشم از همه
در
بست و بروي تو نظر کرد
زآتش شوق تو ما را
در
دل اين سوزش خوشست
چون نياز از عاشق مهجور و از معشوق ناز
پرده از رو دور کن تا من بمهتاب رخت
در
شب زلف تو جويم اين دل گم گشته باز
ماه با سلطان حسنش گوي
در
ميدان فگند
پس بماند و پيش شد هفتاد ميدان گوي دوست
شاعران گر
در
سخن گفتن ز من نيکوترند
همچو من زاهل سخن کس نيست نيگو گوي دوست
دل تنگم و ز عشق توام بار بر دلست
وز دست تو بسي چو مرا پاي
در
گلست
اي بزير زلف تو سايه نشين خورشيد و ماه
زلف و رويت
در
نقاب عنبرين خورشيد و ماه
گر همي خواهد امان اين از زوال آن از خسوف
گو برو
در
سايه زلفش نشين خورشيد و ماه
از کلهداران که دارد وز نکورويان کراست
در
قبا سرو و صنوبر بر جبين خورشيد و ماه
از آرزوي تو
در
خاک و خون همي گردم
بيا و عزت خود باز بين و خواري من
ز صبر و عقل درين وقت شکرها دارم
که
در
فراق تو چون مي کنند ياري من
در
سجده گاه بندگي تو چو آسمان
پيش تو بر زمين نهد آن را که رو بود
از آن زمان که مرا بر
در
تو آب نماند
چو خاک از سر ره برنداشت هيچ کسم
با سر زلف تو گفتم مشو آشفته که هست
جمع را تفرقه
در
دل ز پريشاني تو
راه رو شب چون شتر تا خوش بياسايي بروز
اي جرس جنبان چو خر
در
کاروان نيستي
سيف فرغاني دهان
در
بند و از دل گوش ساز
نطق جان بشنو که گويا شد زبان نيستي
من ار ز پاي درآيم ترا چه غم که چو من
هزار عاشق سرگشته
در
جهان داري
عهد کرده است که
در
محمل تن ننشيند
جانم آن روز که از کوي تو محمل برود
نه اهل دل بود آن کو دل از دلبر بگرداند
ز سگ کمتر بود آنکس که رو زين
در
بگرداند
روز و شب
در
طلبت گرد زمين گردانست
آسماني که شب و روز مه و خور دارد
مرد عشق از گهر نفس بود
در
همه حال
چون ترازو که ز رو سنگ برابر دارد
گر لبم بر لب نهي چون کوزه اي شيرين چو جان
در
تن همچو سبو آب روانم خوش شود
همچو سگ از خوان تو گر نان خورم نبود عجب
مغز اگر همچون عسل
در
استخوانم خوش شود
(اين) چنين شوري که دارم از سماع نام تو
وقت
در
کوي تو از بانگ سگانم خوش شود
دل چو بستانيست بي برگ از زمستان فراق
در
نوا آيم چو مرغ ار بوستانم خوش شود
گر کوه نام تو شنود
در
زمان چو لعل
هر سنگ او بنام تو گردد نگينه يي
رخ تو آتش کانون جمالست و از آن
شهر پر مي شود از روي تو
در
تشرين گل
خويشتن را همه تن جسم خوهد چون نرگس
تا نظر
در
رخ خوب تو کند مسکين گل
چيست فردوس چو
در
وي ننمايي تو جمال
چه بود باغ که او را نکند تزيين گل
در
بهاران ز من اين دسته گل خاص تر است
گر چه نزد همه عام است بفروردين گل
بچشم حال چو ما را خبر معاينه شد
بعين چون تو نديديم و
در
خبر کس نيست
مرا که ديده دل از تو روشني دارد
بهر کجا نگرم جز تو
در
نظر کس نيست
ز حسرت کام گردد تلخ آن دم جان شيرين را
که لعل او
در
آميزد شکر با آب گفتارش
مرا اي دوست از دشمن نباشيد بيم
در
عشقت
که از باد خزان نبود زيان مر شاخ طوبي را
از ديدن ماه و خور عار آيدت اي دلبر
گر بهر تماشا را
در
خود نگري باري
عاشق روي تو از کوي تو نايد
در
بهشت
نزد عاشق فخر دارد خاک کويت بر بهشت
همه ديوانگان را بند زنجيرست و اين طرفه
که
در
زنجير عشق تو دل ديوانه شد بندم
گر بياد روي تو آبي خورم
در
وقت مرگ
بي گل از خاک رهي سر بر نيارد خارها
گل که باشد پيش روي تو که او را چون گياه
بعد ازين آرند و بفروشند
در
بازارها
کس برون خانه محرم نيست سر عشق را
در
فرو بند اين سخن مي گوي با ديوارها
لبت بنکته بسي آب و خمر
در
هم ريخت
مگر ز جوي بهشت انگبين و شير تويي
ز بعد آن همه الفاظ مدح
در
حق تو
که از معاني آن يک بيک خبير تويي
ترا بديدم و صبر و قرار رفت از من
مگس چو ديد عسل خويشتن
در
آن انداخت
کسي که
در
ره عشق آمد او دو عالم را
چو ميخ کفش برفتن يکان يکان انداخت
وآن را که طوق مهر تو
در
گردن اوفتاد
بر فرقش ار چه تيغ زدي سر گران نکرد
عاشق که سير گشت ز خود گر چه گرسنه است
کونين لقمه يي شد و او
در
دهان نکرد
آنرا که
در
زمين دل افتاد تخم عشق
چون گاو بار برد و چو گردون فغان نکرد
دست از جهان بدار که اصحاب کهف وار
در
غار ره نيافت سگ ار ترک نان نکرد
در
گلشن جمال تو روي تو آن گلست
کز عکس خود چو لاله کند هر گياه را
از عشقت آه مي نکنم زآنکه
در
دلم
شوق تو آتشي است که مي سوزد آه را
منه رخت اندرين ويران که
در
خلد برين رضوان
بشارت مي دهد هردم بتو فردوس اعلي را
بخارستان دنيا
در
مکن با هر خس آميزش
که دولت بهر تو دارد پر از گل باغ عقبي را
چو رهبر نيست اي ره رو تمسک کن بشعر من
چو
در
ره قايدي نبود عصا چشم است اعمي را
بيا که با جگر تشنه
در
پي آن آب
ز ديده بر رخ من چون دل روان بيني
اي بگرد خرمن تو خوشه چين خورشيد و ماه
ماه با روي تو نبود
در
محل اشتباه
مرکب تن را جو (و) نان کم کن اي رايض که نيست
حاجتي
در
مرج ايران رخش رستم را بکاه
چو کردم يک نظر
در
تو دلم شد مهربان بر تو
مسخر گشت بي لشکر ولايت چون تو سلطانرا
بسي سلطان و لشکر را هزيمت کرد
در
يکدم
شکسته دل که همره کرد با خود جان مردانرا
وصالت راست دل لايق که شبها
در
فراق تو
مددها کرد مسکين دل بخون اين چشم گريانرا
دوست گر عرضه کند ملک دو عالم بر تو
در
دو عالم مشو از دوست بچيزي خرسند
ترسم که روز وصل نيابي اثر ز من
در
من (اگر) فراق تو زين سان اثر کند
کردم برين قرار که يک شب بسوز دل
آهي کنم که
در
دلت اي جان اثر کند
خفته مر مقصود را چون دست
در
گردن کني
اي بپاي جست و جو گامي نرفته سوي دوست
مشهر کردمي خود را چو شعر خويش
در
عالم
بنام عاشقي او گر از من نامدي ننگش
تعالي الله چه رويست آن بنزهت چون گلستاني
درو حسن آن عمل کرده که
در
فردوس رضواني
چو قد و زلف تو ديدم کنون روي ترا گويم
که خورشيدست بر سر وي و ماهي
در
شبستاني
بجان بوسي خرم از تو که بهر زندگي دل
لب لعلت نهان کرده است
در
هر بوسه يي جاني
چو رويت جلوه خود کرد جان
در
تن بتنگ آمد
چو گل بشکفت بر بلبل قفس شد همچو زنداني
غمت را
در
دل درويش همچون زر نگه دارم
که باشد مر توانگر را (دفينش کنج ويراني)
کلاه شاهي خوبان بدست ناز بر سر نه
که با اين جسم همچون جان دو عالم
در
قبا داري
چو گل ز پرده برون آمد و وصال رسيد
ز بيم هجر که
در
پي بود فغان دارد
از حسن حال او سخني مي رود که باز
در
خدمت رخ تو نکو گشت حال حسن
اي که اندر چشم مستت فتنه دارد خوابگاه
دل بزلفت داده ام کز فتنه باشد
در
پناه
خاک را هر ذره يابي کوکبي بر اوج چرخ
آب را هر قطره بيني يوسفي
در
قعر چاه
چون تو
در
درياي غفلت غرقه يي همچون صدف
زآن نمي داني که گوهر عشق دارد کان دل
همچو سوره بر سر جان تاج بسم الله نهد
آيت عشق تو گر نازل شود
در
شان دل
دلم چو سلسله
در
هم شود ز رشک آن دم
که گرد موي ميانت کند کمر حلقه
لايق اين مرتبه شيرين تواند بود و بس
گر شکر چين
در
خور ست اين لعل شکر ريز را
کاريست عشق صعب و اگر جان رود
در
آن
هرگز نمي توان دل از اين کار برگرفت
در
بهاي وصل خود زين مفلسان جز جان مخواه
چون تو غارت کرده اي مال خريداران خويش
بي بند عشق هيچ کس از جاي برنخاست
در
حلقه يي که آن بت زنجير مو نشست
آنکس که
در
طريق تو گم گشت همچو سيف
از گفت و گو خمش شدو از جست و جو نشست
چون خاک اگر عزيزي بنشست بر
در
تو
هر جا که رفت از آن پس چون زر نديد خواري
اي که با من مهربان صد کينه
در
دل داشتي
بد همي کردي و بد را نيک مي انگاشتي
اي ز اول تا بآخر لاف من از لطف تو
آخرم مفگن چو
در
اول توام برداشتي
با تو چون بنده عتابي بود سعدي را که گفت
(ياد مي داري که با ما جنگ
در
سر داشتي )
پسته دهان که
در
سخن و خنده مي شود
زآن پسته پر شکر طبق روي چون گلش
سيف فرغاني بي روي تو
در
فصل بهار
خوش همي گريد چون ابر تو چون گل ميخند
سگ از کسي بهست که او راه ما نرفت
شيراز سگي کمست که
در
غار ما نبود
اي جمله از تو،از همه کس
در
طريق تو
تقصير رفت،بخت مگر يار ما نبود
زآن سکه مهرت نشد محو ازدل چون سيم من
هرچند
در
هر بوته يي بگداخت چون زرآتشم
بهر سخن گفتن مرا
در
قيد عشق آورده اي
چون عود بهر بوي خوش افگنده اي درآتشم
با نفحه لطفت اگر بادي کند بر من گذر
با آب حيوان
در
اثر گردد برابر آتشم
عشقت همي گويد مهابي سيف فرغاني سخن
من مرده چون خاکستر و زنده است
در
بر آتشم
جز مدح دوست اي سيف از تو چه خدمت آيد
در
حضرتي که آنجا سلطان کند غلامي
گر عاشقي فدا کن
در
ره عشق جان را
دانم که اين دليري نبود چو تو جبان را
با او فراخ دل شو
در
بذل جان که نبود
زآن ماه خانه روشن مرتنگ روز نان را
دنيا بديد طبع چو خر
در
رميد و گفتا
اينجا کنم درنگ که آب و گياه ديدم
صفحه قبل
1
...
1463
1464
1465
1466
1467
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن