نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.14 ثانیه یافت شد.
ديوان سيف فرغاني
چو مالک بي زيان باشد ز دوزخ هرکه او دارد
ز رضوان خيال تو بهشتي
در
سعير دل
وراورا نيز دريابي چنان مگذار (و) مستش کن
که بي آن بدرقه
در
ره خطر دارد خطير دل
در
ره او نبود سنگ و اگر باشد نيز
جز گهر از سر هر سنگ بپايي نرسد
هر که
در
دور تو بي عشق برآمد نامش
گر بدين عار رضا داد زهي بي ننگي
سيف فرغاني پا بر سر خود نه
در
راه
زآنکه اين راه دو گامست و تو صد فرسنگي
هر شبي بر خاک ريزم آب چشمي همچو شمع
کآتشي
در
من فتاد از التهاب روي تو
در
فصول هر کتابي فکر کردم سطر سطر
نيست اندر هيچ خط حرفي ز باب روي تو
اي آنکه بهره نيست ترا زين حديث و گويي
در
کوي دوست عاشق حيران چه قدر دارد
گر بوسه يي از آن لب ميگون رسد بسيف
مست از نشاط رقص کند روح
در
بدن
اگر
در
روز وصل تو نباشم جمع با ياران
من و آه سحرگاه و شب هجران و تنهايي
حرم بر عاشقان تنگست از ياران غار تو
چو سگ بيرون
در
خسبم من مسکين ز بي جايي
ز جان بازان اين ميدان کسي همدست من نبود
که من
در
راه عشق تو بسر رفتم ز بي پايي
چو جنت دايم اندر وي همه رحمت فراز آيد
«تو از هر
در
که باز آيي بدين خوبي و زيبايي »
زهي خورشيد را داده رخ تو حسن و زيبايي
در
لطف تو هرکس بر من نبندد گر تو بگشايي
اگر چه ديده مردم بماند خيره
در
رويت
ببخشي ديده را صد نور اگر تو روي بنمايي
کنون اي سيف فرغاني که پايت خسته شد
در
ره
برو بار سر از گردن بيفگن تا بياسايي
چو دست عشق او گيرد کمان حکم
در
قبضه
نه مردي گر برو داري که برجز تو رسد تيرش
شراب عشق
در
دادي و من چون چشم مخمورت
خرابيها کنم زين پس که مستم کرد تأثيرش
هستي تست گناه تو و او با همه لطف
اين گنه تا بنميري ز تو
در
نگذارد
از گل سيمين که باد از دست شاخ افشانده است
بر سر گنج است گويي سرو را پا
در
بهار
تا ز لاف نيکويي گل را زبان بسته شود
تو ز باغ حسن خود يک غنچه بگشا
در
بهار
کسي کو کم نکرد (دنيا) نيابد
در
رهش پيشي
کسي کو گم نگشت از خود نشايد جست و جويش را
چو
در
ميدان عشق او نه مرد جست و جو بودم
بمن کردند درويشان حوالت گفت و گويش را
ز باد سرد کز آن کوي آورد خاکي
چو آب گرم فتد جوش
در
من از آتش
عشق
در
دل غم و انده نبود دور از تو
جور لشکر بکش اي خواجه کي سلطان اينجاست
خانه يي چون حرم و بر
در
و بامش عشاق
چون مگس جمع شده کآن شکرستان اينجاست
سيف فرغاني از عشق بپرهيز و منه
پا
در
آن کار که بيرون شد از آن نتواني
اي دوست بي تو ما را اندر جهان چه خوشي
بي چون تو دلستاني
در
تن ز جان چه خوشي
اين جان نازنين را از جسم راحتي نه
با همدگر دو ضد را
در
يک مکان چه خوشي
دنيا و آخرت را بهر تو ترک کردم
بي تو درين چه راحت جز تو
در
آن چه خوشي
ز عشقت خاک اران را بآب چشم تر کردم
من مسکين ندانستم که
در
ديده ارس دارم
بذکر سيف فرغاني سخن را گر بيالايم
سزد تا مستمع داند که من
در
آب خس دارم
در
مقام شوق تو مست شراب عشق تو
دارد از جز تو فراغت چون فرشته از طعام
بر
در
تو با دل پرآتش و چشم پر آب
خويشتن را سوخته از پختن سوداي خام
اي بسا درويش زنده دل که
در
دنياي دون
خفت بر خاک وز خاکش گرد بر دامان نداشت
اي بسا زنده که خود را کس شمرد و چون بمرد
در
کفن سگ شد که اندر پيرهن انسان نداشت
پيش ازين بي عشق تو
در
نظم ما ذوقي نبود
هرکه عاشق گشت بر شيرين شکر گفتار شد
گر ميانت
در
زرو ياقوت گيرم چون کمر
خدمتي نبود که آن جز خاک و اين جز سنگ نيست
سعدي اريک چند
در
ميدان تو اسبي براند
مرکب ما پشت ريش و باره ما لنگ نيست
در
سخن نيکست هرکس را و بر بالاي چنگ
اين بريشمها که مي بيني بيک آهنگ نيست
چو چشم و ابرويش ديدي ز مژگانش مشو غافل
بترس اي غافل از مستي که تيرش
در
کمان باشد
چو کرد او آستين افشان و
در
رقص آمد آن ساعت
بسروي ماند آن قامت که شاخش گل فشان باشد
از جان و دل فزوني وز آب و گل بروني
کين آب (و) لطف هرگز
در
ما و طين نباشد
اي نرگس تو مست و لب تو شراب رنگ
گل
در
چمن ز روي تو کرد اکتساب رنگ
گل خنداني و ما
در
غم تو گريانيم
آخر اين گريه ما زآن لب خندان تا چند
تو مي روي و مرا نقش تست
در
ديده
بيا که سير نمي گردد از نظر ديده
چندان چو سگ بکوي تو
در
خفته ام که هيچ
از خاک درگه تو نشانم نمي رود
ما را دليست دايم
در
هم چو موي زنگي
از خال هندو آسا وز چشم ترک سانت
هرچه
در
وصف تو گويند و کنند انديشه
آن همه دون حق تست و تو برتر زآني
ژاله بر برگ سمن همچون عرق بر روي او
لاله
در
صحن چمن مانند آن رخسار نيست
اي بشيريني ز شکر
در
جهان معروف تر
شهد با چندان حلاوت چون تو شيرين کار نيست
مستي و ديوانگي از چون مني نبود عجب
کز شراب عشق تو
در
من رگي هشيار نيست
در
سخن هر لفظ کندر وي نباشد نام تو
صورتش گر جان بود آن لفظ معني دار نيست
شب را بدم چو روز کند روز را چو شب
از شوق (تو) گر آه کند
در
سحر کسي
در
حال من نظر کن و از آه من بترس
کز عشق بهره مندم و از وصل بي نصيب
در
شهر با توام خبر عشق فاش شد
از اشکم اين تواتر و از شعرم اين نسيب
دامن زنده دلان گير و از آن پس چو مسيح
بنفس
در
بدن مرده اثر چون جان کن
در
سماع از قول تو عشاق افغان مي کنند
تا تو بي برگ اندرين پرده نوا برداشتي
ترا
در
خواب چون بينم که مشتاقان رويت را
شبست از بهر بيداري و روز از بهر ناخفتن
اگر همچون نگين
در
زر نشاند بخت و اقبالم
ز غير تو اگر شمعم بخواهم نقش پذرفتن
من خمش بودم مرا آورد شوقت
در
سخن
چون دم اندر ني کني لابد برآيد زو خروش
در
بوستان که خلعت سبز از بهار يافت
لاله نمونه يي زد و گل برگ آل تست
مدام
در
پي او رو که راه عشق بداند
که چشم عقل تو کورست اگر بديده بصيري
آمد بر
در
تو تا مگر از صحبت تو
چون تو سلطان شوم و صحبت اثرها دارد
جان خود را
در
رهان عشق نه واره ز خود
باز شد مرغي که او را طعمه خود کرد باز
گر بگويد دوست اشک از سر فرو باري چو شمع
ور بخواهد باز آتش
در
دهان گيري چو گاز
اندرين حالت بيا اي طالب اندر من نگر
تا ببيني بلبلي را باغ و بستان
در
کنار
با چنين شوق جگر سوزست حال دل چنانک
دايه بي شير و او را طفل گريان
در
کنار
عاشقم بر تو و بر صورت جان پرور تو
من ازين معني کردم دل و جان
در
سر تو
کنار جوي چو شد سبز
در
ميان چمن
بيا بگو که چه خواهم من از تو نوروزي
زين دل که
در
تصرف مهر تو آمده است
اندازه يي بکن که چه مقدار از آن تست
هنگام بهار اي جان
در
باغ چه خوش باشد
بر ياد تو مي خوردن بر بوي تو گل چيدن
ملک سلطانيست او را
در
جمال و حسن از آن
عشق او بر بنده چون بر ملک سلطان غالبست
اي چون تو نبوده گل
در
هيچ گلستاني
آن کار چه کارست آن کو تازه کند جاني
چون
در
نمازت جان و دل نبود بجانان مشتغل
تو سوي قبله بعد ازين خواه پشت آور خواه رو
رو بر بساط عشق او با سيف فرغاني نشين
تا دم بدم بنمايدت
در
هر رخي آن شاه رو
هر سال شهر را ز رخت
در
چهار فصل
آن زيب و زينت است کزا شکوفه باغ را
در
کار عشق تو دل ديوانه را خرد
زآن سان زيان کند که جنون مر دماغ را
گر من از عشق تو ديوانه شوم باکي نيست
که چو من شيفته
در
کوي تو بسياري هست
ز روز ما که بمحنت رسد بشام چه غم
ترا که
در
شب زلفست روي چون قمري
ز بس که خلعت عشق تو جان من پوشيد
خيالم است که
در
جامه اين منم يا تو
پس اين تويي و مني
در
ميانه چندانست
که قطره بحر ببيند تو ما شوي ما تو
فدا کند پس ازين جان و دل بدست آرد
چو ديد بنده که
در
دل همي کني جا تو
سايه بر کار چو من ذره کجا اندازي
که چو خورشيد تو از پرتو خويشي
در
تاب
آنچه از لطف و کرم
در
حق من فرمودي
يابي از بنده دعا و ز خداوند ثواب
ماه را زرد شود روي چو
در
وي نگري
روز را خيره شود چشم چو رخ بنمايي
در
هواي عشق تو چون ذره زآن گردان شدم
کآفتاب حسن تو مي تابد از گردون خويش
يار صاحب حسن و ما
در
دست او چون آينه
چون ببيند آينه شاهد بود مفتون خويش
عاشقان را
در
درون شمع است و شاهد رو وليک
چون توان کردن صفت از شاهد بيچون خويش
چون غلام عشق گشتي و شد آزاد از دو کون
پس مبارک بنده يي
در
خدمت ميمون خويش
زآن نگار خوش نمک ديگ دل ما جوش کرد
کآتشي
در
ما فگند از روي آذرگون خويش
گفت رو از خط ما تعويذ جان کن زآنکه نيست
مارگير زلف ما
در
عصمت افسون خويش
هرکه او
در
دام ما افتاد و دادش دانه عشق
همچو مرغ کشته گردد هر دم اندر خون خويش
گر خوهي کز زند عشق اندر تو افتد آتشي
نار شهوت را بکش
در
طبع چون کانون خويش
اهل دل
در
کار خرج از معدن جان مي کنند
صرف کن سيم و زر از گنجينه قارون خويش
در
سينه يي که هر سو چون خيمه چاک دارد
سلطان عشق گويي خرگاه خويش چون زد
مي گفت دل کزين پس
در
قيد عشق نايم
بيچاره آنکه لافي از حد خود فزون زد
هر کشته يي که بگرفت آن غم ورا گريبان
او آستين و دامن هردم
در
آب و خون زد
آن کآب لطف دارد ناگه چو باد بر من
بگذشت و بازم آتش
در
خرمن سکون زد
تير مژه بر جان بزن اي دوست چو چشمت
افگند
در
ابروي کمان شکل تو خم را
صفحه قبل
1
...
1462
1463
1464
1465
1466
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن