نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان سيف فرغاني
مرا بلطف خود الهام کرد داور نفس
که دست بر
در
دل دار و پاي بر سر نفس
اگر از سيم و زر باشد ور از
در
و گهر باشد
بابراهيم چون شايد بت آزر فرستادن
چو چيزي نيست
در
دستم که حضرت را سزا باشد
ز بهر خدمت پايت بخواهم سر فرستادن
ز جيب فکر چو سر بر کند سخن
در
حال
چو موي راست شود فرق او بشانه تو
اي که
در
مملکت قيصر و خاقان شاهي
مي کن انديشه که کو قيصر و کو خاقانش
دل تنگ نيست گرچه بر او غم فراخ شد
بط تر نگشت اگر چه بدريا
در
او فتاد
با چنين قامت و بالا چو درآيي
در
باغ
سر بزير آورد و پاي تو بوسد عرعر
در
دور ما از آتش بيداد ظالمان
چون دوذ و سيل تيره شد آب و هواي خاک
تو چنان شاهي که
در
منشور دولت درج کرد
عشق تو عشاق را انتم علي الحق المبين
دست قدرت بر نياورد از براي جان و دل
مثل او اعجوبه يي
در
کارگاه ما و طين
صورتي دارد که
در
وي خيره گردد چشم عقل
ديده معني خود روشن کن و رويش ببين
چون مگس آنجا بسي کردم دهان
در
تلخ و شور
خوشتر از شيرين نديدم وز شکر باز آمدم
شکرستان ترا چون من مگس
در
خور بود
زين سوم راندي من از سوي دگر باز آمدم
حامل
در
بود از مهر تو دل همچون صدف
قطره يي بودم که رفتم چون گهر باز آمدم
من اشتر دل اگر يابم ترا
در
گردن آويزم
جرس وار و کنم هردم ز درد دل فغان روشن
فراقت آنچه با من کرد پنهان
در
شب تيره
کجا گفتن توان پيدا، کجا کردن توان روشن؟
چو
در
وصف جمال تو نويسم شعر خود، گردد
مرا همچون يد بيضا قلم اندر بنان روشن
مرا
در
شب نمي بايد چراغ مه که مي گردد
بياد روز وصل تو شبم خورشيد سان روشن
چو خندد لعل تو
در
حال خلقي را کند شيدا
چو دم زد صبح گيتي را کند اندر زمان روشن
شبي
در
مجمع خوبان نقاب از روبر افگندي
ز نورش شمع رخشان را چو آتش شد دخان روشن
من از دهشت درين حضرت سخن پوشيده مي گويم
در
اشعارم نظر کن نيک و حالم بازدان روشن
تو
در
سود و زيان خود غلط کردي نمي داني
ازين سرمايه نزد تو شود سود و زيان روشن
شب ار چون شمع برخيزي و سوزي
در
ميان خود را
بسان صبح روشن دل نشيني بر کران روشن
سوي آن بحر شعر ار کش ازين جو قطره يي بردي
کجا آب سخن ماندي ورا
در
اصفهان روشن
بر هر دلي که کژدم عشق تو نيش زد
از سينه ساخت
در
طلبت همچو مار پاي
رويم چو کاه گشت چو
در
دل ز هجر تو
قوت گرفت غصه چو از جوچهار پاي
در
راه وصف تو که کس آن را بسر نبرد
زين پيش عقل را نکند هيچ کار پاي
دو کون
در
ره عشق تو ترک بايد کرد
که جمع مي نشود خاک با چنان گوهر
بجان فروشي از آن لب تو بوس و اين عجبست
که
در
ميانه معدن بود گران گوهر
ز سلطان بي نيازي نيست
در
دنيا توانگر را
بمن ده ملک درويشي ز سلطان بي نيازم کن
طمع درديست
در
انسان که باشد مال درمانش
ببر اين درد را از من ز درمان بي نيازم کن
دل دنياطلب کورست هان اي سيف فرغاني
بگو
در
راه دين يارب ز کوران بي نيازم کن
اي ز تو هم خرقه هم سجاده تو بي نماز
در
حقيقت بر من و تو اسم درويشي مجاز
گر نداني سر درويشي و گويي فقر چيست
آنکه
در
عالم بحق از خلق باشي بي نياز
در
ره معني نکو کن جان خود زيرا بحشر
بس بصورت زشت باشد نفس تن پرور بناز
تا زخود بيرون نيايي ره نيابي
در
حرم
ور چه همچو کعبه باشي سال و مه اندر حجاز
ملک رويست و تويي شايسته بروي همچو چشم
ملک چشمست و تويي بايسته
در
وي چون بصر
هم بدست عدل گردان پشت حال ما قوي
هم بچشم لطف کن
در
روي کار ما نظر
سيف فرغاني نصيحت کرد و حالي باز گفت
باد پند و شعر او
در
طبع پاکت کارگر
سود دارد پند اگر چه اندرو تلخي بود
خوش بود
در
کام اگرچه بي نمک باشد شکر
اي که
در
حسن عمل زامسال بودي پار به
مردم بي خير را دست عمل بي کار به
چند گويي من بهم
در
کار دنيا يا فلان
چون ز دين بي بهره باشد سگ ز دنيا دار به
آن جهانجويي که نزد حق بدين نبود عزيز
در
جهان چون اهل باطل بهر دنيا خوار به
در
طريق ار يار جويي از غني بهتر فقير
ور بگرما سايه خواهي بيد از اسپيدار به
با وجود خار کز وي خسته گردد آدمي
گل چو
در
گلشن نباشد گلخن از گلزار به
چو زال زر برو ايران زمين نگه مي دار
چو رستم ار نزني
در
بلاد توران تيغ
رو غم دين خور درين دنيا که فردا
در
بهشت
نوش شادي آن خورد کين نيش غم بسيار خورد
تا امام خود نسازي شرع را
در
کار ملک
هرچه تو حاکم کني چون ظلم باشد دون عدل
هرچه
در
دنيا وجودي دارد ار خود ذره است
از خلاف ضد خود او نيز بس آسوده نيست
گرچه خاکش
در
پناه خويشتن گيرد چو آب
زآتش ار ايمن بود از باد خس آسوده نيست
گرچه
در
زير اسب دارد چون کسي بالاي اوست
چون خران بارکش زين بر فرس آسوده نيست
چو مردان نفس سرکش را بزنجير رياضت ده
که کس مر شير را ناورد بي زنجير
در
طاعت
هوا را خاک بر سر کن بدست همت وآنگه
چو آب اندر دهان آتش بکف مي گيرد
در
طاعت
برو اندر صف مردان چو غازي تيغ زن با خود
درآور نفس کافر را بيک تکبير
در
طاعت
ازين سان موعظت مي گوي با خود سيف فرغاني
درآور نفس سرکش را بدين تدبير
در
طاعت
تو چون گنجي و حب مال مارست اي پسر
در
تو
سخن بشنو برو از خود بافسون مار بيرون کن
اگر از دست حکم دوست تيغ آيد ترا بر سر
سپر
در
رو مکش جوشن درين پيکار بيرون کن
سرت را
در
فسار حکم خويش آورد نفس تو
گر از عقل افسري داري سر از افسار بيرون کن
گرت
در
دل نيامد عشق و عاشق نيستي باري
برو با عاشقان او ز دل انکار بيرون کن
برو گر عاشق از جاني برو اي سيف فرغاني
گرت
در
دل جز او چيزيست عاشق وار بيرون کن
اي تو از بهر بريشم زده
در
دنيا چنگ
گر نه اي ناي برو از دم او باد مگير
هرگز اولاد (تو) بعد از تو غم تو نخورند
زر بشادي خور و
در
دل غم اولاد مگير
بر اميد قرب تو داريم تا صبح اجل
در
شب هجر تو وقتي خوشتر از روز وصال
نفس سرکش چون تواند ساخت با اندوه عشق
کي تواند خورد اگر با سک بود نان
در
جوال
گر کمال خويش خواهي گام زن وز ره ممان
زآنکه چون
در
سير باشد بدر خواهد شد هلال
تا تويي اي سيف فرغاني ازين پس
در
سخن
زين نمط مگذر که بعد از حق نباشد جز ضلال
در
سماع از گفته تو شورها خواهند کرد
دم بدم ارباب وجد و هر نفس اصحاب حال
جهد کن تا ز سحاب غم جانان چو صدف
قطره يي
در
دهنت افتد و گوهر گويي
بلبل ناطقه را شور چو
در
طبع افتد
از پي گل رخ خود شعر چو شکر گويي
ملک از چرخ فرود آيد و
در
رقص آيد
گر تو زين پرده چو مطرب غزلي برگويي
با يزيد انبازي اندر خون شاهي چون حسين
چون تو
در
حرب از براي شمر جوشن مي بري
به ز بيداري بود جاي دگر سگ را و گر
بر
در
اصحاب کهفش بهر خفتن مي بري
دلت که اوست خضر
در
جهان هستي تو
از آن بمرد که آب حيات تو نان شد
کنون سزد که ز چشم تو خون چکد چو کباب
چو
در
تنور ندامت دل تو بريان شد
اي ترا
در
کار دنيا بوده دست افزار دين
وي تو از دين گشته بيزار و ز تو بيزار دين
از پي مالي که امسالت مگر حاصل شود
در
پي اين سروران از دست دادي پار دين
بحث و تکرار از براي دين بود
در
مدرسه
وز تو آنجا فوت شد اي عالم مختار دين
در
چراگاه جهان خوش خوش همي کن گاوليس
چون خر نفس ترا بر سر نکرد افسار دين
سيف فرغاني برو آثار دين داران بجان
در
کتب مي جو، قوي مي کن بدان آثار دين
ورچه شعر از علم دين بيرون بود، چون عارفان
تا تواني درج کن
در
ضمن اين اشعار دين
گدا که خوار بود بهر لقمه بر
در
خلق
همين که نزد توانگر عزيز شد نان مرد
برون شو از مکان و کون تا زيشان نشان يابي
چو
در
کون و مکان باشي نيابي جاي درويشان
شب قدرست و روز عيد هر ساعت مه و خور را
اگر خود را بگنجانند
در
شبهاي درويشان
رو بدست عشق زنجير ادب بر پاي نه
وآنگه اين
در
زن که اندر حلقه مردان شوي
عاقبت چون يوسف اندر ملک مصر و مصر ملک
عزتي يابي چو روزي چند
در
زندان شوي
تا چو کودک
در
شکم آسوده دارد مر ترا
رو بنه بر خاک و بر پشت زمين غافل مباش
گر چه
در
صحراي دنيا دانه نعمت بسيست
همچو مرغ از دام او اي دانه چين غافل مباش
ور چو يوسف همچو مادر بر تو مي لرزد پدر
از برادر خصم داري
در
کمين غافل مباش
خلق پيش از تو بسي رفتند و بودندي چو من
مرگ داري
در
قفا اي پيش بين غافل مباش
در
نعيم آباد جنت گر سرور جان خوهي
زآن دلي کز بهر او باشد حزين غافل مباش
سيف فرغاني اگر چه همچو من
در
راه دوست
پيش ازين حاضر نبودي بعد ازين غافل مباش
در
خود ار خواهي که بيني دم بدم آثار حق
يک دم از اخبار ختم المرسلين غافل مباش
آن نمي بيني که از گرماي تابستان گداخت
همچو يخ
در
آب برفي کز زمستان باز ماند
من نپندارم که تأثيري کند
در
حال تو
خرقه يي با تو گر از آثار مردان باز ماند
وآنکه را
در
نفس خيري نيست مشتي بدسرشت
از براي نفع خود بر شر دلالت مي کنند
در
آن زمان که ز هستي خويش پر بودم
نبود همتم از قيد اين و آن خالي
تا چند باشد اي جان پيش
در
تو ما را
چون مرغ بهر دانه از خاک بوسه چين لب
هنگام شعر گفتن شوقت مرا قرين دان
زآن سان که
در
خموشي (با) لب بود قرين لب
وين جهان سفله شان چون هيچ دامن گير نيست
زو قدم بيرون زده سر
در
گريبان فارغند
کرده اند از بهر رقص از سر نشاطي
در
سماع
وز دو کون افشانده دست اين پاي کوبان فارغند
صفحه قبل
1
...
1461
1462
1463
1464
1465
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن