نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان سنايي
از سخاي بي قياسش مدح ناخوانده تمام
کلک او چون شخص خود مداح را
در
زر گرفت
لاجرم
در
دور او هر دم همي گويند اين:
ياد باد آنشب که يار ما ز منزل برگرفت
او ز حکمت صدهزاران رمز ديد و دم نزد
حاسدش از صورتي بادي چنين
در
سر گرفت
چون گرفت اندر نظر تيغ يماني
در
يمين
بر نهد مر خصم را داغ غلامي بر جبين
کنيتش با اين لقب ز آنگونه
در
خورشيد هست
اين و آن ده حرف اکنون خواهي آن و خواه اين
زهره
در
چرخ سيم تا شد مريدت زين سپس
زهره را بي سبحه ننگارد همي نقاش چين
در
حق خود هم ز حق تشريف او چون مي رسد
هر زمان از حضرت سلطانت فرماني دگر
خاطر تيز تو تا
در
دين پديد آمد نماند
نيز مر روح القدس را هيچ پنهاني دگر
از وراي پرده هاي کن فکان
در
علم عشق
گوهري آري همي هر ساعت از کاني دگر
گاهم اين گفتي که
در
تو هيچ حکمت نيست زانک
چون حکيمانت نبينم ساعتي مست و خراب
نه ز بد شعري به هر صدري ندارم اختلاط
ليک بي معني همي
در
پيش هر خر خير خير
از براي پاره اي نان برد نتوان آبروي
وز براي جرعه اي مي رفت نتوان
در
سعير
حاجت از تو خواست بايد من چه جويم از خسان
در
ز دريا جست بايد من چه جويم از غدير
خانه حاسد چو قلب نامت و نام پدرت
زير و بالا باد و
در
نام محن محصور باد
در
دوام بي نيازي بر مثال عقل و نفس
جسمت از آرامش و جانت ز جنبش دور باد
نز براي آنکه تو
در
بند شعر و شاعري
از پي تشريف شاعر سعي تو مشکور باد
تا بدان روزي که باشي قاضي حسن القضا
در
جهان دين تو باشي مفتي و اقضي القضات
آخر نه من زار توام
در
درد بسيار توام
زار و گرفتار توام اي بي وفا اي پاسبان
زان قد علم نالم همي
در
خون دل پالم همي
از او بدين حالم همي اي بي وفا اي پاسبان
معشوق خود را بنده ام
در
عالمش جوينده ام
هستم برين تا زنده ام اي سنگدل اي پاسبان
من روز و شب گريان ترم وز عشق با افغانترم
در
درد تو حيرانترم اي سنگدل اي پاسبان
اي کودک زيبا سلب سيمين بر و بيجاده لب
سرمايه ناز و طرب حوران ز رشکت
در
تعب
زلف و رخت چون روز و شب زان زلفکان بلعجب
افگنده
در
شور و شغب جان و دل عشاق را
ناز همالان مکش زان که به هر انجمن
از همه
در
علم و فضل افضلي و اوحدي
عيش هني شد چو يافت سيرت و زيب و لقات
ديو زيان شد چو يافت
در
تو فر مرشدي
حاسد تا
در
جهان نيست چو ناصح به دل
ساخته با نيک و بد راست چو با آب، گل
المستغات اي ساربان چون کار من آمد به جان
تعجيل کم کن يک زمان
در
رفتن آن دلستان
آرام جان من مبر عيشم مکن زير و زبر
در
زاري کارم نگر چون داري از حالم خبر
رحمي بکن زان پيشتر کايد جهان بر من به سر
بگذار تا
در
رهگذر با تو برآرم يک نفس
مي شويم و مي پوشم اي نوشين لب
در
هجر تو رخ به خوان و از نيل سلب
زحمت همه
در
نهاد آب و گل ماست
پيش از دل و گل چه بود آن منزل ماست
اي چرخ فرو گسل که ماه تو برفت
در
حجله رو اي سخن که شاه تو برفت
با اين همه چشم زخم اي حورنژاد
در
راه تو بنده با خود و بي خود باد
سيمرغ نه اي که بي تو نام تو برند
طاووس نه اي که با تو
در
تو نگرند
اي من به تو زنده همچو مردم به نفس
در
کار تو کرده دين و دنيا به هوس
جز من به جهان نبود کس
در
خور عشق
زان بر سر من نهاد چرخ افسر عشق
واکنون که به ديده
در
زدي خار اي چشم
تا جانت برآيد اشک مي بار اي چشم
اي بسته به تو مهر و وفا يک عالم
مانده ز تو
در
خوف و رجا يک عالم
از عشوه چرخ
در
امانم ز تو من
و آزاد ز بند اين و آنم ز تو من
وين از همه طرفه تر که
در
چشم يقين
تو هيچ نه و از تو گراني چندين
اي همت صد هزار کس
در
پي تو
وي رنگ گل و بوي گلاب از خوي تو
اي عقل اگر چند شريفي دون شو
وي دل زدگي به گرد و خون
در
خون شو
اي شش جهت و هفت فلک را به تو راه
از هشت بهشت آمده اي
در
نه ماه
ور تيغ دورويه کرد از سر تا پاي
خود را چو کمر
در
دل او سازم جاي
حديقة الحقيقة و شريعة الطريقة سنايي
نيست جز شرع و عقل و جان و دماغ
خلق را
در
دو خطه چشم و چراغ
تو بدو داده اي و او به تو روي
هر دو همره چو حلقه ها
در
موي
ديوان سيف فرغاني
هرچند غافلم ز تو لکن ز ذکر تو
در
و کر سينه مرغ دلم مي زند صفير
چو بگذشت از غم دنيا بغفلت روزگار تو
در
آن غفلت ببي کاري بشب شد روز کار تو
ترازان سيم مي بايد که
در
کار خودي دايم
چو کار او کني هرگز نيايد زر بکار تو
زر طاعت بري آنجا که اخلاصي
در
آن نبود
بسي بر تو شکست آرد درست کم عيار تو
ملک شمشيرزن بايد، چو تو تن مي زني نايد
ز تيغي بر ميان بستن مرادي
در
کنار تو
بشادي مي کني جولان درين ميدان، نمي دانم
در
آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو
بسيج راه کن مسکين، درين منزل چه مي باشي
امل را منتظر، چون هست اجل
در
انتظار تو
ترا
در
قوت نفس است ضعف دين و آن خوشتر
که نفس تست خصم تو و دين تو حصار تو
قلم چون زرده ماري شد بدست چون تو عقرب
در
دواتت سله ماري کزو باشد دمار تو
خلايق از تو بگريزند همچون موش از گربه
چو
در
ديوان شه گردد سيه سر زرده مار تو
ترا
در
سر کلهداريست چون کافر از آن هرشب
ببندد عقد با فتنه سر دستار دار تو
ترا عاري بود زآن پس شراب از جام جم خوردن
چو شد
در
جشن درويشي ز خرسندي عقار تو
در
نصرت خرد که هوا دشمن ويست
با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج
از آب چشم خاک ره دوست ساز گل
هر رخنه يي که
در
دل تست استوار کن
بر لوح که از خلق نهان
در
شب غيب است
آن جمله کتب همچو ستاره تو چو ماهي
اي زلف يار، باز رسن باز جان ما
در
تو ز دست دست، که حبل المتين تويي
تا تويي زنده مسلمان نشوي رو خود را
بکش اي خواجه که
در
مذهب عشق اين فتويست
چو چنگ سر
در
پيشم بود که ساز کنم
ز قول خود غزلي بر سه تاي انديشه
من همي گويم چو رويت
در
دو عالم روي نيست
تا مرا باور کني برگير و بنگر آينه
شايد ار
در
وصف چون تو شکر ستاني شود
بعد ازين اي دوست چون طوطي سخنور آينه
چون رخ تو کي شود حاصل مر او را آب لطف
ور چو آهن سرخ رو گردد
در
آذر آينه
زير پاي رخش آهن سم تو گيرد چو نعل
عاشق سرگشته را گر رو بود
در
آينه
عشق از آن سان محو گردانيد رسمم را که من
مي نبينم روي خود گر بنگرم
در
آينه
از گهرهايي که
در
وي طبع من ترصيع کرد
چون عرض زين پس جدا نبود ز جوهر آينه
گفت
در
من نگر اي خواجه که از خوبان من
همچو سر از تنم و همچو علم از دستار
مبر آن ظن که چو من بر
در
و ديوار وجود
دست تقدير کند با قلم صنع نگار
ايا رونده که عمر تو
در
تمنا رفت
تو هيچ جاي نرفتي و پايت از جا رفت
چراغ فکر برافروز و
در
ضمير ببين
که پس چه ماند از آن کس که از تو پيشين رفت
ز خانه تا
در
مسجد نيامد از پي دين
وليکن از پي دنيا ز روم تا چين رفت
عقل را
در
دو جهان وقت حساب خوبان
ابتدا از تو بود چون ز يک آغاز شمار
عزم اين کار کن ار علم نداري غم نيست
در
صف معرکه رستم چه پياده چه سوار
عشق شهريست که
در
وي نبود دل را مرگ
عشق بحريست که از وي نرسد جان بکنار
گفتند ماه و خور که چو پيدا شد آن نگار
ما
در
حناي عزل گرفتيم دست کار
اي بخت سر کشيده بنه پاي
در
ميان
تا من بباغ وصل ز گل پر کنم کنار
از بس که گرد کوي تو بوديم تا بصبح
از بهر روز وصل تو شبها
در
انتظار
سوزي فتاده
در
دل و بر رخ فشانده اشک
آتش نهاده بر سر و چون شمع پايدار
اکنون تو دوري از من و من بي تو زنده ام
سختا که آدميست
در
احداث روزگار
نور وجود از تو گرفت و پديد گشت
گر ذره بوذ
در
عدم اي جان گر آفتاب
در
باغ حسن از آن رخ و آن روي مر تراست
بر آفتاب لاله و بر عرعر آفتاب
چون شد ز تاب مهر تو هر ذره يي ز من
در
سايه هواي تو اي دلبر آفتاب
مي دان يقين که
در
رگ کان خون گهر شود
مر کوه را چو تيغ زند بر سر آفتاب
تو همچو آب لطيفي از آن همي داري
مدام از دل خود همچو آب
در
بر سنگ
چکيد
در
ره عشق تو خون دل بر خاک
رسيد بر سر کوي تو پاي جان بر سنگ
ز روي روشنت ار پرتوي فتد بر خاک
در
آب تيره چو ماهي شود شنا گر سنگ
چو تاب مهر تو بر دل رسيد دل بگذاخت
چو اندر آب کلوخ افتد و
در
آذر سنگ
چو سبزه سبز شود چون کلوخ
در
صحرا
از آب لطف تو چون خاک اگر شود تر سنگ
من از براي دل او دگر نگويم شعر
که آب مي نکند بيش ازين اثر
در
سنگ
شدم ز عشق تو سگ جان و شير دل که مرا
غمت چو گربه فرو برد
در
جگر دندان
در
بزم عشق او دل من چنگ شوق زد
اين زير و بم از آن همه اوتار باز ماند
در
بدي من مرا علم اليقين حاصل شدست
وين نه از جهل تو باشد گر نکوداني مرا
با لطف طبع اگرچه
در
قلب روح روحي
با حسن روي اگر چه بر روي حسن خالي
روحست علم و
در
تن جان قالبست او را
کس را مباد نفسي از روح علم خالي
از بهر مال قارون چون گنج
در
زمين شد
بر چرخ چارم آمد عيسي ز بي عيالي
هر باطلي که کردي از بهر آن بمحشر
مي دان يقين که از حق
در
معرض سؤالي
صفحه قبل
1
...
1460
1461
1462
1463
1464
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن