167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • زنهار مجوييد ز کس ديده بيدار
    در خوابگه دهر که افسانه زند موج
  • در سد سکندر بتوان رخنه فکندن
    گر داعيه همت مردانه زند موج
  • صد پرده گلوگيرتر از موج سراب است
    بزمي که در او سبحه صد دانه زند موج
  • آنجا که شود خامه صائب گهرافشان
    در شوره زمين گوهر يکدانه زند موج
  • تا شوي در گردن افرازي نمايان چون هدف
    با لباس کاغذين از تير باران سرمپيچ
  • در کمال حسن دارد خال بيش از زلف دخل
    از رضاي مور زنهار اي سليمان سرمپيچ
  • از بيخودي افتاد به جنت دل افگار
    در خواب بود راحت بيمار و دگر هيچ
  • در کار جهان صرف مکن عمر به اميد
    کافسوس بود حاصل اين کار و دگر هيچ
  • در چشم جهان ريخت نمک صبح قيامت
    چشم تو نشد سير ازين خواب گران هيچ
  • در جبين کس نمي بينيم انوار صلاح
    ريش و دستاري بجا مانده است ز آثار صلاح
  • نوبت پاکي ز دلها با لباس افتاده است
    در گره افتاده از عمامه ها کار صلاح
  • سعي کن چون عارفان در پاکي باطن، که نيست
    پاکي ظاهر متاع روي بازار صلاح
  • مي شود سرپنجه خورشيد تابان پنجه اش
    هر که آويزد ز روي صدق در دامان صبح
  • هيچ کافر را الهي کودک بدخو مباد!
    خون شد از بدخويي من شير در پستان صبح
  • من که نور صدق مي تابد ز گفتارم، چرا
    شمع کافوري نسوزد در شبستانم چو صبح؟
  • خرده انجم ندارد رونقي در کوي صبح
    مهره خورشيد شايسته است بر بازوي صبح
  • در مصيبت خانه دنيا دل بي داغ نيست
    مهر تابان دست افسوسي است بر زانوي صبح
  • گر چه خاکستر شب صيقل زنگار دل است
    در صفاکاري دل، دست دگر دارد صبح
  • نيست در پرده چشمش ز سياهي اثري
    مي توان يافت عزيزي به سفر دارد صبح
  • برد از مغز زمين خشکي سودا بيرون
    جوي شيري است که در پرده شکر دارد صبح
  • دل سنگ آب کند ناله مرغان چمن
    پنبه در گوش ازين راهگذار دارد صبح
  • در قدح خون شفق دارد و گل مي خندد
    مشرب مردم پاکيزه گهر دارد صبح
  • چون عرق کوکبش از طرف جبين مي ريزد
    تا بناگوش که در مد نظر دارد صبح؟
  • هر سري را نکشد دار فنا در آغوش
    سر خورشيد سزد شمسه دروازه صبح
  • مي شود زود چو خورشيد چراغش روشن
    هر که جايي نرود غير در خانه صبح
  • در محيطي که منم کشتي دريايي او
    کف خشکي است نصيب لب ديوانه صبح
  • دل ما ميکده خون جگر بد، که زدند
    از شفق پنجه خونين به در خانه صبح
  • نيست در سينه ما هيچ به جز داغ جنون
    جام خورشيد زند دور به ميخانه صبح
  • بندگي کار جواني است، به پيري مفکن
    در شب تار به ره رو که بياسايي صبح
  • نخل آهي بنشان در دل شبهاي دراز
    تا به همدستي توفيق به بار آيي صبح
  • نمک به ديده غفلت کن از سفيده صبح
    که صد کتاب سخن هست در جريده صبح
  • شمرده دار نفس در حريم ساده دلان
    که مي پرد ز نفس رنگ ارغواني صبح
  • بر عيش دل مبند که کم عمري نشاط
    روشن بود ز خنده پا در رکاب صبح
  • از بوي گل اگر چه سبکروح تر شدم
    در چشم روزگار گرانم چو خواب صبح
  • در نور صدق محو نشود ظلمت دروغ
    شب را کند به نيم نفس تارومار صبح
  • شب پرده پوش و روز سفيدست پرده در
    باشد ازان به چشم سيه کار، بار صبح
  • عمرش تمام شد به نفس راست کردني
    هر چند بست پا ز شفق در نگار صبح
  • از چشم شور، خون شفق شد، به خاک ريخت
    شيري که داشت در قدح زرنگار صبح
  • گردد در آفتاب پرستي دو تيغه باز
    بيند اگر به چهره آن گلعذار صبح
  • سالک ميان خوف و رجا سير مي کند
    مانده است در کشاکش ليل و نهار صبح
  • از خط صفاي عارض او شد يکي هزار
    در موسم بهار بود بي غبار صبح
  • بي شست و شوي، نامه پاکان بود سفيد
    پرورده است در نمک خويش داغ صبح
  • پا در رکاب برق بود حسن نوخطان
    زنهار بر مدار نظر از چراغ صبح
  • در نور صدق محو شود دعوي دروغ
    ظلمت به گرد مي رود از کاروان صبح
  • در راست خانگان نتوان يافتن کجي
    تير دعا خطا نشود از کمان صبح
  • در زير پاي سير درآرد براق روح
    عظم رميم را نفس جانفزاي صبح
  • چون خون مرده قابل تلقين فيض نيست
    هر کس ز خواب خوش نجهد در هواي صبح
  • در سلک راستان نتواند سفيد شد
    چون شمع هر که جان ندهد رونماي صبح
  • صائب چگونه وصف نمايد، که قاصرست
    خورشيد با هزار زبان در ثناي صبح
  • در چشم منکران قيامت نمونه اي است
    از جوي شير گلشن فردوس، جوي صبح