نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان سنايي
اتفاق آن دو جوهر بد که
در
آفاق جست
اصل وقتي خضر بر دو فرع اسکندر گرفت
آب آتش را نبد وصل تو چون صحبت نيافت
پاره اي زان آب بر آتش زد آتش
در
گرفت
«اين » و «آن » باشد اشارت سوي اجسام کثيف
تو لطيفي
در
عبارت «اين » و «آن » چون خوانمت
از وراي «کن فکان » آمد پس از تخييل خويش
در
مناجات از فضولي «کن فکان » چون خوانمت
زان قبه لقب گشت مر او را که نيابي
در
قبه بجز مسخره و رند و مخنث
ايمن بود از چشم بد آن را که ز زشتي
در
چشم کسان چون رخ شطرنج بود رخ
خواجه
در
غم من ار گفت که چون بي خردان
دين به دل کرده اي اندر ره دنيا لابد
ديو
در
گوش هوا و هوسش مي گويد
از پي کبر و کني چون متنبي سد جد
گفتمش پوتي و لوتي کني امروز مرا
دست بر سر زد و پس پاي سبک
در
سر کرد
دست
در
گردنم آورد پس او از سر لطف
گوش و آغوش مرا پر گهر و زيور کرد
نشاني باشد آنکس را
در
آن ديده که هر ساعت
نشان بي نشاني را نشان او نشان گردد
اگر معروف و مشکورست
در
راه دل و ديده
ز معروفي و مشکوري به مهجوري نهان گردد
اگر پابست سر گردد و گر ديده بصر گردد
سنايي وار
در
ميدان همه ذاتش زبان گردد
نمي داند مگر آنکس مراد از کشف حال آيد
که کشف حال را
در
حال بي حالي زوال آيد
ز حال آنگه شود صافي دل بدحال مردي را
که از کوي هدي بي حال
در
کوي ضلال آيد
نهان گشتست حال کشف
در
دلهاي مشتاقان
تو آوازي بر آر از دل چنان دل کز خيال آيد
عاشق دين دار بايد تا که درد دين کشد
سرمه تسليم را
در
چشم روشن بين کشد
اين جهان چون ذره اي
در
چشم او آيد همي
او نبيند ذره اي و چشم را بر هم زند
نمرود هواي خانه باطن و ز بت آگند
او رفت سوي عيد تو
در
عيش نظر باش
اي آنکه ترا
در
تو تويي نيست تصرف
آن به که نگويي تو سخن را ز تصوف
هر چند
در
ميان دو گويم زمين و چرخ
ليک اين دو گوي را به يک انديشه پهنه ام
چون بشد مست و ز باده سر او گشت گران
کرد وسواس مرا
در
دل شيطان رجيم
گفتم او را که: سه بوسه دهي اي جان پدر
گفت: خواهي شش بگشاي
در
کيسه سيم
او به زير من چون کبک که
در
چنگل باز
من بر آن گنبد او راست چو بر طور کليم
حلقه شد بر من جهان چون عقد سيصد
در
اميد
تا درين سي روز دارم طمع آن سيصد درم
ريش
در
وعده مجنبان از سر حري بگوي
از پي دوري ره من زود يا «لا» يا «نعم »
در
هنرمندي چو سرو اندر چمن گاه نشاط
گاه از نزهت به بال و گاه از شادي به چم
چنگري اي پارسا
در
عاشق مسکين به کين
تا ز بد فعلي چه داري بر مسلمانان يقين
کم سگال ار نيستي عاشق کزان
در
آز تن
مانده معني را بجاي و کرده صورت را گزين
جنت باقي کجا يابي و راه بي هوان
تا تو باشي
در
هواي جوي شير و انگبين
اي به خواب غفلت اندر هان و هان بيدار شو
در
ره معني قدم مردانه و هشيار زن
هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نيند
روي جز
در
حق مدار و حکم جز قرآن مکن
تاز دو عيد و يکي قدر چه خيزد ترا
عيد همي بين و قدر
در
شکن موي او
از پي آن تيز خاطر قد کمان کردي ز غم
پس چو تير اندر کمان
در
وي دل يکتاه کو
نطع پر اسب و پياده پيل و فرزين و رخست
کار اينها شاه دارد
در
ميانه شاه کو
ايمن شده از عمر خود و گشت شب و روز
در
بي خردي کيسه به طرار سپرده
زان پيش که نوبت به سر آيد تو
در
آن کوش
تا مرده زنده شوي اي زنده مرده
تا تو خود کي مرد آن باشي که خود را چون خليل
در
کف محنت چو گوي پهنه غازي کني
نيست سوداي دفاع تو که
در
بازار صدق
با خس و خاشاک مي خواهي که بزازي کني
مگذران
در
لهو و بازي عمر ليکن روز حشر
کيفر آن گاهي بري با حور عين بازي کني
اگر بودي دلت مشتاق
در
گفتار بسم الله
ترا هر دم هزاران نعره «هل من مزيد» ستي
به هفت کشور تا شکر پنج و ده گويم
نبود خواهم ساکن دو روز
در
يک جاي
شکر چدن آيد خرد و جان ز ره گوش
چون
در
سخن آيد لب چون پسته مقالت
زانگونه مي صرف که چون يک دو سه خورديم
در
چشم خود از بي خبري هيچ نمانيم
در
چشم سر و ديده سر مر همگان را
باطنت به گل ماند و ظاهرت به نسرين
اي جان به فدايت که ببردي تو ز ما جان
اي تن به فدايت که بر آيي ز
در
تن
گر باد و بروتم بجز از خاک
در
تست
چون شانه تو خود سبلت و ريشم همه بر کن
چشم تو ز بس حور چو بتخانه چين باد
وز خشم تو
در
ابروي بدخواه تو چين باد
اين شعر که
در
مدح تو امروز بخواندم
حقا که چنين بود و چنانست و چنين باد
تا کي بود رازم نهفت، غم، خانه صبرم برفت
لقمان چنين
در
صبر گفت، الصبر مفتاح الفرج
خواهيد تا شويد پذيراي
در
لطف
خود را به سان جزع و صدف کور و کر کنيد
خود
در
کمال چرخ نه بس آب و روشنيست
اي خاک تيره بر سر چرخ و کمال او
تا
در
ميان ماتم خود بيني آن رخش
پر خاک و خون شده چو لب آبدار خويش
کي نان و آب خودش خورد آن مادري که او
در
خاک ره نهد چو تو سرو از کنار خويش
نعمتي بود آنکه ما را دوست ناگه زين بلا
در
جهان روز کوري حجره اي بنياد کرد
اين نه بس ما را ز عشقش کز پي يک حقشناس
لحن او
در
بلخ ما را شاعري استاد کرد
شاد گشت از مهر او زان بيني آب اندر بحار
يار شد با کين او زان يابي آتش
در
اثير
تافته هرگز نبيني ميم و را و دال را
يک زمان
در
چاکريش از بهر دال و را و ميم
چون دلش را
در
سلامت دين ز دلها يافت پيش
نيز يک دل را نخواهد جز دل ما را سليم
اي چو گل
در
باغ دين خشبوي و نوراني جمال
لفظ تو چون حاسدت بشنيد شد چون لاله لال
مادحان را بس تو نيکو دار کز بهر کرم
نيز
در
عالم فلک را چون تو فرزندي نماند
محنت و راحت همي
در
حضرتت بازند نرد
من چنان دانم که محنت چون همه مردان نماند
حرص آن معني که تا
در
حضرت غزنين و بلخ
ابتدا جامه تو پوشد کابتدا مدح تو خواند
حفظ ايزد سال و مه بر ساقه کام تو باد
عون گردون روز و شب
در
کوکبه کار تو باد
در
غريبي از براي پادشاهي نام و ننگ
بر سر و فرق سنايي تاج و دستار تو باد
يار دنيا نيستي پس بهر دين
در
آخرت
احمد مرسل شفيع و فضل حق يار تو باد
تا به سامان بود بستان شاخ
در
وي ننگريست
چون همي هنگام آن آمد که بي سامان شود
تا
در
ايران خواجه بايد خواجه ايران شاه باد
حکم او چون آسمان بر اهل ايران شاه باد
سوي ميزان شد براي سختن زر آفتاب
زان که روي باغ را گردون به ميزان
در
کشد
هر که بر فتراک امرش يک زمان خود را ببست
خويشتن را
در
دو گيتي چون خرد مشهور کرد
پس چو چونين ست بهر نام نيکش خلق را
مدح او چون مدح روح و عقل
در
افواه باد
جذر و کعبي را که نگشاد ايچ کس از بستگي
حل کند
در
يک زمان گر طبع او جولان کند
عقل و جان گر روز و شب
در
تحت فرمان ويند
پس عجب نبود که چاکر خواجه را فرمان کند
روي پاداشي نبيند هرگز از اعمال نيک
هر که روزي يا شبي
در
بند باد افراه تست
همچنين و بعد ازين تا
در
جهان گردد زمان
دولتت را حکم باد و عشترتت را گاه باد
در
مه آذر ز آذر گل برآري ساعتي
قطره اي آب ار ز روي لطف بر آذر زني
صورت اقبال را ماني که از نيروي فعل
بر جهاني بر زني گر
در
جهاني بر زني
ليک روي عالم آنگه برفروزد چون نبيد
گر همه خود را به زردي چنگ
در
ساغر زني
در
دو صف آتش ز طبع و آبروي يکدگر
مي برند از خنجر آتش مزاج آب رنگ
گه بر سر عقل را سايه کند تيغ يمان
گه بهر دل
در
غم سفته کند تير خدنگ
آن زمانت گر
در
آن هيئت فلک بيند شود
نجم بر روي فلک چون نقطه بر پشت پلنگ
خاصه اين بنده کز آب نظم مدحت ناگهان
شد چو درياي محيط از
در
مدحت با نظام
جاه و مقدار تو از زينت بدان موضع رسيد
کاسمان عقل و جان
در
تحت چونين جاه باد
هر چه
در
گيتي حکيمي بود يک يک سوي تو
آمد و برخواند شعر و صله بستد رفت شاد
خويشتن را
در
تو مهتر چون بپيوستم ز بيم
رحمتي کن بر چو من شاعر که رحمت بر تو باد
مکمن قرآن به جز صدر مکين الدين مدان
تا همي ممکن شود جز
در
پي ممکن مباش
تا چنو تاجي بود بر فرق اصفاهان مدام
چون خرد
در
سر، درو سازند پس شاهان مقام
نيست گردد بي گمان از خاطر او حشو و لحن
آب گردد استخوان ناچار
در
حلق هماي
اخطل و اعشي
در
آن جانب شده صاحب نفير
شاکر و جلاب ازين جانب شده صاحب نفر
معني اندر جوشن لفظ آمده پيش مصاف
خود بر سر همچو کيوان تيغ
در
کف همچو خور
مر خرد را خاطر من
در
زمان دادي جواب
من ندانم خواجه داند تا کرا باشد ظفر
در
سعادت همچنين آسوده بادي سال و ماه
از بزرگان و ز بزرگي مر ترا اقبال و جاه
اي دل ار جانانت بايد منزل اندر جان مکن
ديده
در
گبري مدار و تکيه بر ايمان مکن
در
ميان عاشقان بي آگهي چشم و دهان
اشک عاشق وار پاش و نعره عاشق وار زن
چهره چون دينار گردان
در
سراي ضرب دوست
پس به نام مفخر دين مهر بر دينار زن
آن نکو نامي که بيرون برد چون همنام خويش
رخت عشق از هشت باغ و هفت بام و پنج
در
کاذبات را حلم او چون صبح کاذب پرده وار
صادقان را علم او چون صبح صادق پرده
در
هر که بر وي دوزباني کرد چون پرگار و کلک
و آنکه
در
صدرش دورويي کرد چون تيغ و تبر
حسن عقلش آب و آتش بود و اين کس را نبود
کاتش از بام اندر آمد آب راه
در
گرفت
عقل کاري داشت
در
سر ليکن اندر خدمتش
چون سر و کاري بدينسان ديد کار از سر گرفت
صفحه قبل
1
...
1459
1460
1461
1462
1463
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن