نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان سنايي
تا تو کم بودي ز عقد دوستان
در
شهر بلخ
بود هر روز فراغت دوستان را غم فزاي
سخت خامي باشد و تر دامني
در
راه عشق
گر مريدي با مراد خود شود زور آزماي
در
غم حج بودن اکنون از اداي حج بهست
من بگفتم اين سخن گو خواه شايي خوا مشاي
تو
در
بحر محيط اي دل چو غواصان يکي غوطه
بکن هزمان اگر خواهي که از موجش رها يابي
گر آن ماهي که يونس را بيوباريد
در
دريا
بيوبارد ترا چون او ازين سفلي علا يابي
اي ز آواز و جمال تو جهان پر طربي
وز پي هر دو شده جان و دلم
در
طلبي
گر ز آهن دل من
در
کف تو گشت چو موم
ور چو يعقوب ز عشق تو کنم واهربي
تا دو نوک قلمت فايده دارد
در
ملک
چرخ با چار زن از عجز بود چون عزبي
کي فرو زد مر ترا قنديل دلداري چو تو
آب بر آتش گرفتي خاک
در
روغن زدي
کي شود پيراهنت هم قدر قد تو چو تو
از گريبان کاست کردي آنچه
در
دامن زدي
در
روي سخا از دل چون بحر تو آبي
وندر دل بخل از کف چون ابر تو ناري
بي موي و
در
و دوغ فرود آمده مشکي
چون شير و درو موي پديد آمده تاري
مجلس آرايي کني هر جا که باشي زان که تو
چون گل و مل
در
جهان آراسته بي زيوري
از پري ز آتش بود تو آتشين طبع آمدي
شايد ار باشي تو مانند پري
در
دلبري
آن اديب مشرق و مغرب که اندر شرق و غرب
کرد پيدا
در
طريق شاعري او ساحري
شعر او خوان شعر او دان شعر او بين
در
جهان
تا بداني و ببيني ساحري و شاعري
آسمان
در
باب من باز ايستاد از کار خويش
بر زمين اکنون مرا چه بهتري چه بدتري
مستمع بودندي از لفظ تو گر بودي جداي
در
ميان خاک و باد و آب و آتش داوري
گرمي و تري
در
طبع فزايد مستي
او همه چون شکر و مي همه گرمي و تري
آنکه نه چرخ نزادست و نه اين چارگهر
يک پسر چون او
در
دهر سخي و هنري
سوختي دشمن خود را ز تف آتش خشم
گر بهشتي به چه
در
قهر عدو چون سقري
پدرت بود سخي تر ز همه لشگر شاه
تو ز کف دايم و
در
ورزش رسم پدري
قصد درگاه تو زان کردم تا از سر لطف
در
چو من شاعر از ديده حرمت نگري
ز آنت گفتم که همي دانم کز خوش سخني
شکري والله
در
طبع و به لذت شکري
عقل
در
دل بکوفت عشق تو گفت اندر آي
صدر سراي آن تست گر به حرم ننگري
چيست چندين آب و گل را سروري کردن به حرص
آب و گل خود مر ترا بسته ميان
در
داوري
بلعجب کاريست چون تو بنگري از روي عقل
چون تو اندر آشنايي عقل و دين
در
کافري
آن شبي کش عرس باشد خلق ازو با ناي و کوس
مادرش خندان و او زان شرم
در
رسواگري
هر کرا خشنود تن دين هست ناخشنود ازو
مقبلا مردا که دو معشوق را
در
بر گري
گر توانگر ميري و مفلس زيي
در
روز چند
به که خوانندت غني اينجا و تو مفلس مري
رنج کش باش اي برادر همچو خار از بهر آنک
زود پژمرده شود
در
دست گلبرگ طري
در
ميان گردنان آيي کلاه از سر بنه
تا ازين ميدان مردان بو که سر بيرون بري
ور نه
در
ره سرفرازانند کز تيغ اجل
هم کلاه از سرت بربايند هم سر بر سري
چون تو دادي دين به دنيا
در
ره دين کي کنند
پنج حس و هفت اعضا مر ترا فرمانبري
چون
در
خيبر بجز حيدر نکند از بعد آن
خانه دين را که داند کرد جز حيدر دري
نام مردي کي نشيند بر تو تا از روي طمع
چون زنان
در
زير اين نيلاب کرده چادري
تا بشد نفس سخنگوي تو
در
درس هوس
اي شگفتي تو گر از اصلاح منطق بر خوري
دين چه باشد جز قيامت پس تو خامش باش از آنک
در
قيامت بي زبانان را زبان باشد جري
هر کجا ز زلف ايازي ديد خواهي
در
جهان
عشق بر محمود بيني گپ زدن بر عنصري
کي پذيرد گر چه تشنه گردد از هر ابتر آب
هر کرا همت کند
در
باغ جانش کوثري
در
سري کانجا خرد بايد همه کبرست و ظلم
با چنين سر مرد افساري نه مرد افسري
باش تا چون چشم ترکان تنگ گردد گور تو
گر چه خود را کور سازي
در
مسافت صد کري
قابل فيض خرد چون نفس کلي کرد از آنک
از خرد
در
نفع خيري دايم و دفع شري
از خرد پر داشت عيسا زان شد اندر آسمان
ور خرش را نيم پر بودي نماندي
در
خري
با رسنهاي الاهي چرخها گردان و تو
تن زده
در
چاه و کوهي بر سر کاهي بري
در
خدمت اين مردم تا تن به نرنجاني
حقا که تو بر هيچي چون زاهد او ثاني
که تا دست جوانمردي به دنيا
در
نيفشاني
چنان دان بر خط دين بر که دست تاج مرداني
چه بندي دل
در
آن ايوان که هستش پاسبان کيوان
نبيني عاقل هرگز نه ايواني نه کيواني
اگر خواهي که با حشمت ز اهل البيت دين باشي
ببايد
در
ره ايمان يکي تسليم سلماني
در
کفر و جهودي را ز اول چون علي بر کن
که تا آخر چنويابي ز دين تشريف رباني
چه خيزد ز اول ملکي که
در
پيش دم آخر
بود ساسي و بي سامان چه ساساني چه ساماني
تو ماني و بد و نيکت چو زين عالم برون رفتي
نيايد با تو
در
خاکت نه فغفوري نه خاقاني
تو اي ظالم سگي مي کن که چون اين پوست بشکافند
در
آن عالم سگي خيزي نه کهفي بلکه کهداني
مشو غره که
در
يک دم ز زخم چرخ ساينده
بريزي گر همه سنگي بسايي گرچه سوهاني
ز روي حرص و طراري نيارد وزن
در
پيشت
همه علم خدا آن گه که بنشيني بوزاني
مترس ار
در
ره سنت تويي بي پاي چون دامن
چو اندر شاهراه عشق بي سر چون گريباني
اگر چه از سر جلدي کني بر ما روا عشوه
در
آن ساعت چه درمان چون به عشوه خويش درماني
سماعست اين سخن
در
مر و اندر تيم بزازان
هم اندر حسب آن معني ز لفظ آل سمعاني
بدان گه بوي دين آيد ز علمت کز سر دردي
نشيني
در
پس زانو و شور فتنه بنشاني
چو يعقوب از پي يوسف همه
در
باز و يکتا شو
وگر نه يوسفي کن تو نه مرد بيت احزاني
اگر راه حقت بايد ز خود خود را مجرد کن
ازيرا خلق و حق نبود بهم
در
راه رباني
شنيدستي که اندر مرو
در
مي رفت بي سيمي
ز بهر بوي بوراني چه گفت آن لال لاماني
تو پيش خويشتن خود را چو کتان نيست کن زيرا
ترا بر چرخ ماهي به که
در
بازار کتاني
گر يکي دم بر تو افتد باز پرس از باد فقه
قال قالي پيش گيري چنگ
در
دفتر زني
باز اگر
در
صدر فقهت مفتيي لازم کند
فقه را منکر شوي با شيخ شبلي بر زني
با تو اندر پوست باشد بي گمان ابليس تو
تا تو اندر عشق دم
در
خانه آدم زني
چون نگفتي لا مگو الله و اثباتي مکن
گر قدم
در
کوي نفي خود نهي محکم زني
در
نهاد تو دو صد فرعون با دعوي هنوز
تو همي خواهي که چون موسا عصا بر يم زني
از مراد خود تبرا کن اگر خواهي که تو
در
ميان بي مرادان يک نفس بي غم زني
نشنود گوش تو هرگز صوت موسيقار عشق
تا تو
در
بزم مراد خويش زير و بم زني
عشق خرگه کي زند اندر هواي سر تو
تا تو خرگه زير جعد زلف خم
در
خم زني
خنجر تيزيست برو حنجر هر کس که بري
حلقه به گوشيست درو حلقه هر
در
که زني
جان مرا مست کني مست چو بر من گذري
عقل مرا پست کني زلف چو
در
هم شکني
از ره شيرين سخني بس ترشم
در
ره تو
جان مرا پاک بشوي از خوشي و خش سخني
اي اصل تو ز خاک سياه و تن از مني
در
سر مني مکن که به ترکيب چون مني
همسايه تو گرسنه
در
روز يا سه روز
تو بسته سر ز تخمه و حلوا و روغني
گهي جنات اعلا را مکان خويشتن بيني
گهي خود را
در
آن ميدان بدان مردان به هم بيني
نبيني هيچ مردي را که با وي صدق همراهست
اگر بيني چنان بيني که گرگي
در
حرم بيني
به زير سنگ و گل بيني همه شاهان عالم را
کجا آن روز
در
گيتي ملوکان عجم بيني
سنايي خود يکي بنگر که فردا چون بود حالت
ازين گفتار بي معني بسي
در
ديده نم بيني
گر از ميدان شهواني سوي ايوان عشق آيي
چو کيوان
در
زمان خود را به هفتم آسمان بيني
نظرگاه الاهي را يکي بستان کن از عشقي
که
در
وي رنگ و بوي گل ز خون دوستان بيني
که دولتياري آن نبود که بر گل بوستان سازي
که دولتياري آن باشد که
در
دل بوستان بيني
سر الب ارسلان ديدي ز رفعت رفته بر گردون
به مروآ تا کنون
در
گل تن الب ارسلان بيني
چه بايد تنگدل بودن که اين يک مشت رعنا را
همي باد خداوندي کنون
در
بادبان بيني
دل نازک به يکي طفل سپردم که نماند
نيز
در
دستم از آن پس جز لاحوال واهي
از بس انديشه زلفينش به غم
در
پوشيد
دل و چشمم ز دو زلفش سيهي بر سيهي
تا گران حنجر شوي
در
صومعه تحقيق باش
چون سبک سر تر شوي لاحول کن خناس را
گر هوا را چون سکندر سد همي سازي چه سود
چون سکندر هر زمان
در
سينه کن احواس را
چون ضماني مي دهي
در
حق خود مشهور ده
و آنچه ثابت مي کند حجت بود قرطاس را
تا نهان گشت آفتاب خواجگان
در
زير خاک
شد لبم پر باد و دل پر آتش و ديده پر آب
کوکب معني تو
در
سير آوري بر چرخ طبع
وانگه از نوک قصب روز اندر آميزي به شب
آنکه
در
هر فن ز دانش ره برد با طبع شعر
جاي انصافست اگر باشد نظام او را لقب
باز گفتم کابلهي باشد که
در
ديوان شرع
چون مجرد باشد از زر نيست بر گوهر زکات
تا بيابي گر بخواهي از براي حج و غزو
در
مناسک حکم حج واندر سير رسم غزات
تا بدان روزي که قاضي خلق باشد پادشا
در
جهان دين تو باشي مفتي و اقضي القضات
در
عنا تا کي توان بودن به اميد بهي
هر کسي را صابري ايوب و عمر نوح نيست
آن کيست که از بهر تو يک قطره بباريد
کان قطره کنون
در
صدف دين گهري نيست
اي داده به باد اين مه با برکت و با خير
ما ناکت ازين آتش
در
دل شرري نيست
چون همي داني که منزلگاه حق جز عرش نيست
پس مهار اشتر کشيدن
در
بيابان شرط نيست
صفحه قبل
1
...
1458
1459
1460
1461
1462
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن