نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان سنايي
اين جهان و آن جهانت را به يک دم
در
کشد
چون نهنگ درد دين ناگاه بگشايد دهن
گرد قرآن گرد زيرا هر که
در
قرآن گريخت
آن جهان رست از عقوبت اين جهان جست از فتن
چون همي داني که قرآن را رسن خواندست حق
پس تو
در
چاه طبيعت چند باشي با وسن
فرش کفر از روي عالم
در
نوشتي سر بسر
ناصر دين هدي و قاهر کفر و وثن
هيچ کس را
در
جهان اين مايه مردي نبود
کو به ميدان خطر سازد براي دين وطن
راه دين بودست مخوف از ابتدا ليکن به جهد
آن همه مخوف را موقوف کردي
در
زمن
اين جلال و اين کمال و اين جمال و منزلت
نيست کس را
در
جهان جز مر ترا اي بوالحسن
گر نبودي روي و مويت هم نبودي روز و شب
گر نبودي رنگ و بويت گل نبودي
در
چمن
چون مردان بشکن اين زندان يکي آهنگ صحرا کن
به صحرا
در
نگر آن گه به کام دل تماشا کن
ازين زندان اگر خواهي که چون يوسف برون آيي
به دانش جان بپرور نيک و
در
سر علم رويا کن
اگر خواهي که
در
وحدت روانت پادشا گردد
سراي ملکت و دين را تهي از شور و غوغا کن
يک زمان از رنگ و بوي باده روح القدس را
در
رياض قدس عنبر مغز و مرجان بال کن
سرو خود را گوي اي سرو از پي گلزار رخ
خون روان
در
جويبار اکحل و قيفال کن
خال خود
در
چشم ما زن صبحهامان شام کن
زلف خود بر دوش خود نه روزهامان سال کن
خرقه و حالت به هشياري محال و مخرقه ست
چون ز خود بي خود شدي
در
خرقه دل حال کن
چراغ افروخته
در
تو بسي و هفت از آن گردان
که گه بر گاوشان جايست و گه بر شيرشان مسکن
چو کيوان قوي تاثير دهقان طبع بر گردون
چو تير و ماه ديوان ساز پيک انگيز
در
برزن
دل حاسد کشد هزمان چو لفظ تيغ هنجارش
هزاران خون دل دارد پس او هر لحظه
در
گردن
تواضع دوستر داري چو گوهر
در
بن دريا
و گرنه چرخ بايستي چو کيوان مر ترا معدن
ازين بي رونقي عالم چه نيکوتر بزرگان را
ز جامه بي تنه و تيريز و خانه بي
در
و روزن
الا تا
در
سمر گويند وصف بيژن و رستم
که اين بودست پيل اندام و آن بودست شيراوژن
ز سعي و حشمتت بادا به شادي و به اندوهان
ولي بر گاه چون رستم عدو
در
چاه چون بيژن
اي دل ار
در
بند عشقي عقل را تمکين مکن
محرم روح الاميني ديو را تلقين مکن
از براي هفت گندم هشت جنت
در
مباز
برگ بي برگي مجوي و قصد برگ تين مکن
گرم رو
در
راه عشق و با خرد صحبت مجوي
کبک اگر خواهي که گيري ملوح از شاهين مکن
عقل و عشق اندر بدايت جز دم آشفته نيست
عز و ذل بگسل تو و
در
عاشقي تعيين مکن
پرده دار عقل را
در
بارگاه دل نشان
تاج شاه روح را خلخال آب و طين مکن
چنگ
در
فتراک صاحب دولتي زن تا رهي
دل براي مال آن و ملک اين غمگين مکن
بر
در
سلطان نشايد کرد کبکي ره زدن
گر نداري گربه با خود دست زي زوبين مکن
در
نظم از بحر خاطر چون به دست آيد ترا
جز عروس روح را از عقد او کابين مکن
دل به دست دوست همچون يوسف اندر من يزيد
برده او را بي گنه افگنده
در
چاه ذقن
مرده هجرم حيات من به وصل روي تست
گور من
در
کوي خود کن دلق خود سازم کفن
آن علي کز حسن و احسان دهر او را برگزيد
تا مقام خويش را
در
خورد خود سازد وطن
شکلها پيدا شود
در
طبع و عقل از او بر او
گنجها از وي پديد آرند سادات سخن
هر که را اخلاص کردم
در
ضمير خويش باز
زو لگد خوردم بمالش چون اديم اندر عدن
دي ز دلتنگي زماني طوف کردم
در
چمن
يک جهان جان ديدم آنجا رسته از زندان تن
من
در
آن صحراي خوش با دل همي گفتم چنين:
کاينت عقل افزاي صحرا وينت جان پرور وطن
شاد باش اي مهتري کز بهر چشم زخم تو
خرقه
در
بازد فقير و بت بسوزد برهمن
سوسن آزاده را بيني که بي تاييد اصل
گنگ ماندست ار چه هستش ده زبان
در
يک دهن
زين عبارت گر لبش خالي نبودي
در
دهانش
زهره خون گشتي وز آن چون مشک زادي با لبن
هر دلي کز عشق و جاه و مال چون بتخانه بود
سوختي بتخانه و
در
هم شکستي آن وثن
گر چه
در
ميدان قالي ليکن از روي خرد
رفته اي جايي که بيش آنجا نه ما گنجد نه من
همت عالي ببايد مرد را
در
هر دو کون
تا کند قصر مشيد ربع و اطلال و دمن
کي شناسد قيمت و مقدار
در
بي معرفت
کي شناسد قدر مشک آهوي خر خيز و ختن
هيچ کس نستود و نپرستيد دو معبود را
هيچ کس نشنود روز و شب قرين
در
يک وطن
باش تا اعضاي خود بر خود گوا يابي به حق
باش تا
در
کف نهندت نامه سر و علن
هست
در
منشور دين توقيع امر و نهي تو
امر و نهيش را کنم اظهار «کنتم تکتمون »
عجز تو
در
ذکر فکرت زاد تو معجز شود
گر ز عجز خلق گويند «انهم لا يعجزون »
هر که لاخوف عليهم گويد اندر گوش تو
هم تواند گفت
در
گورت «و هم لا يحزنون »
تفکر کن يکي
در
خلقت شاهين و مرغابي
نگويي از چه معني گشت آن سقطان اين سقطون
که پنهان کرد جز ايزد به سنگ خاره
در
آتش
که روياند همي جزوي ز خاک تيره آذريون
سپيدي روز صنع کيست
در
دهر و سياهي شب
که مي گردند بر يک دور پشتاپشت چون طاحون
دوار مختلف را متفق با هم که گرداند
به قدرت
در
يکي موضع کند هر دو بهم معجون
چو ممکن نيست دانستن شمار مرگ معروفان
ببين تا خود که داند کرد
در
عالم حساب ايدون
ايا دل بسته
در
دنيا و فارغ گشته از عقبا
چه سود از سود امروزين که فردا هم تويي مغبون
در
ميان کفر و دين بي اتفاق آن و اين
گفتگويست از من و تو مرحبا بالقائلين
عاشقي را کاسمان رنجه ندارد هر زمان
در
زمين باشد بسي به زان که باشد بر زمين
هر زمان آيد ندا اندر دل هر عاشقي
کاي خرد ديوانه گرد اي صبر
در
گوشه نشين
زين سبب مقبول او شد فتنه اي بر شرک کفر
زين سبب مقصود او شد سغبه اي
در
راه دين
رستگاري هر دو عالم
در
کم آزاري بود
از بد انديشان بترس و با کم آزاران نشين
آنکه اندر حق او يک رنگ بينم
در
جهان
خواه گويي تاج باش و خواه گويي پوستين
خلق را
در
دين و دنيا از براي مصلحت
عروة الوثقي تويي امروز و هم حبل المتين
من نکو دانم که پيش راي تو نقاش وهم
نقش کردست اين همه احکام
در
لوح يقين
خواجه را اندر خزان بل تا دو باشد بوستان
غر چه را
در
مهرگان بل تا دو باشد پوستين
بر سپهر تو چه تنگي کرده باشد آفتاب
در
بهشت تو چه رحمت کرده باشد حور عين
سرکه اينجا طبع من شد انگبين احسان تو
من چو
در
سرکه فزودم تو مکن کم ز انگبين
نام تو چون وراي زمانست و عقل و جان
کي مردم زمانه
در
آيد به دام تو
عشقت چو جوهريست که بي تو ترا مقيم
با من نشانده دارد و تو
در
مقام تو
چون خجل کردي دو عالم را پديد آمد ز رشگ
کحل ما زاغ البصر
در
ديده بيناي تو
تا برونت آورد يزدان از نگارستان غيب
هر دو عالم کرد
در
حين روي سوي راي تو
دانم که لاله وار چو خون گشت و بترکيد
آن
در
ميان نرگس و گل ديدگان تو
ور همي گويي که هستم چاکر شير خداي
تن فداي تيغ و جان
در
خدمت دادار کو
ور همي گويي که چون بهلول من ديوانه ام
بر نشسته بر پلنگ و
در
دو دستت مار کو
اي سنايي گر ترا تا روز محشر
در
شمار
پيش خوانده گفته را با گفته ها کردار کو
در
ره هل من مزيد عاشقي مرجانت را
آن اناالحق گفتن و آن دجله و آن دار کو
زين سخن چندان که خواهي خوانده ام
در
گوش عقل
ليکن اندر دهر مردي عاقل و هشيار کو
گيرمت بوبکر نامت چون نداري صدق او
باري آن دندان مار و زخم آن
در
غار کو
چون همي خواهي که عماري بوي بر ساق عرش
در
ره اسلام عشق بوذر و عمار کو
ور ز راه نيکبختي خلوتي بگزيده اي
چون سنايي پس تنت بيکار و جان
در
کار کو
در
همه معدن ز تف عشق چون ياقوت و زر
بي اميد و بيم اشک لعل و روي زرد کو
گر همي دعوي کني
در
مجلس افروزي چو شمع
پس براي جمع همچون شمعت از خود خورد کو
در
زواياي خرابات از چنين مستان هنوز
چند گويي مرد هست ار مرد هست آن مرد کو
اين نعمت جان را که به ناگاه
در
آمد
اي سرد مزاجان ز دل و جان شرهي کو
اي زخمه زنان شد چو بهشتي ز رخش صدر
در
صدر بهشت از ره داوود رهي کو
عيسي و خرش هر دو چو
در
مجلس مااند
آنرا چو سماع آمد اين را گيهي کو
در
روز و شب چرخ چو زلف و رخ او کو
روز و شب پيوسته به زير کلهي کو
در
همه ملک نديد از مه مردان شاه
آنچه ديد از هنر و ذات و خرد مردانشاه
از پي آنکه چو
در
شرق بود مطلع او
مطلع مهر ز شرق آيد و افزايش ماه
آه
در
حنجر او خنجر گردد که کند
از سر دشمني از بيم تو و کين تو آه
اندر آن حال که
در
صدر تو سرهنگ عميد
مر ترا از هنر و طبع رهي کرد آگاه
هم
در
آن حال همي کرد به درياي ضمير
خاطر من ز پي حرص مديح تو شناه
اينت بي حد کرم و لطف و بزرگي و شرف
در
يکي شخص مرکب شده سبحان الاه
اي به صحراي سخاي تو شب و روز چو من
زده اميد همه از
در
آن لشگرگاه
خيزو درين گورها
در
نگر و پند گير
ريخته بين زير خاک ساعد و ساق و کله
در
همه عمر ار شبي قصد به مسجد کني
گر چه به روي و ريا بر کني از مشعله
بدايع را به گيتي
در
به حکمتها تو بر سازي
کواکب را به گردون بر به قدرتها تو آرايي
ز خار ار چاکري جويد همي گل تو برون آري
به بحر ار بنده اي جويد همي
در
تو بپيمايي
فراوان ناکسي کردند هر کس
در
جهان از خود
نهان گشتند سر تا سر حسودان و تو بر جايي
ايا راوي ببر شعر من و
در
شهرها مي خوان
به پيش کهتر و مهتر سزد گر دير بستايي
آفاق پر از گوهر و
در
کن چو برادر
کز علم و سخا حيدري و حاتم طايي
صفحه قبل
1
...
1457
1458
1459
1460
1461
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن