167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • آن جام جهاني که جهان در طلب اوست
    از ديده ادراک نهان است و نهان نيست
  • از بي بصري در نظر تنگ خسيسان
    يوسف به زر قلب گران است و گران نيست
  • هر چند که حسن تو درين شهر غريب است
    در عالم انصاف به تنهايي من نيست
  • در دست فلاخن نکند سنگ اقامت
    زلف تو حريف دل هر جايي من نيست
  • در صبح ازل سير کنم شام ابد را
    کوته نظري پرده بينايي من نيست
  • در چشم تو هر چند که چون خواب گرانم
    رنگ رخ عاشق به سبکپايي من نيست
  • دارم خبر از راز شرر در جگر سنگ
    زنگار بر آيينه بينايي من نيست
  • در موج پريشاني من فاصله اي نيست
    امروز به جمعيت ما سلسله اي نيست
  • موقوف به وقت است سماع دل عارف
    هر روز در اجزاي زمين زلزله اي نيست
  • در معرکه عشق ز جرأت خبري نيست
    غير از سپر انداختن اينجا سپري نيست
  • در قافله فرد روان بار ندارم
    هر چند به جز سايه مرا همسفري نيست
  • در پله سنگ است گهر بي نظر پاک
    بيزارم ازان شهر که صاحب نظري نيست
  • چون شيشه بي مي، نبود قابل اقبال
    باغي که در او بلبل خونين جگري نيست
  • کوته نظري پرده بينايي روح است
    در ديده سوزن ز مسيحا خبري نيست
  • قاف عدم آوازه تراش است، وگرنه
    در عالم ايجاد ز عنقا خبري نيست
  • در عالم باطن نرسد زاهد بي مغز
    کف را ز نهانخانه دريا خبري نيست
  • در گوشه دلتنگي ما گوشه نشينان
    از جبهه واکرده صحرا خبري نيست
  • مي کرد قيامت سخن ما ز بلندي
    تا قامت او ريشه در انديشه ما داشت
  • در خامه نقاش ازل نقطه خالت
    چون چرخ دو صد دايره بي سر و پا داشت
  • دلگيري من نيست ازين باغ، نوآموز
    در بيضه مرا شوق قفس بال فشان داشت
  • هرگز به سر خود قدمي راه نرفتم
    در باديه زنجير مرا ريگ روان داشت
  • نقشي به فريبندگي آن خط موزون
    در سلسله موجه کوثر نتوان يافت
  • تا شانه صفت سر ننهي در سر اين کار
    سر رشته آن زلف معنبر نتوان يافت
  • در فکر اثر باش که جز آينه امروز
    شمعي به سر خاک سکندر نتوان يافت
  • گردن مکش از تيغ که جز حلقه فتراک
    در خلد ره از رخنه ديگر نتوان يافت
  • از همرهيش در جگر لاله نفس سوخت
    از بس که به تعجيل گل لعل قبا رفت
  • در يک نفس از کيسه گلزار شکوفه
    چون سيم و زر از پنجه ارباب سخا رفت
  • بيقدري ما چون نشود فاش به عالم؟
    ماهي که شب قدر در او بود نهان، رفت
  • خاموشي و گفتار دهان تو دهد ياد
    از بست و گشاد در دکان قيامت
  • مانند در گوش تو شده تازه و سيراب
    از صبح بناگوش تو ايمان قيامت
  • وقت است که در ديده خفاش گريزد
    از شرم تو خورشيد درخشان قيامت
  • هم جنتي از چهره و هم دوزخي از خوي
    نقدست در ايام تو سوداي قيامت
  • در سينه ما سوختگان نم نتوان يافت
    بي آب بود دامن صحراي قيامت
  • در سايه کوه گنه ما ز بلندي
    آسوده بود خلق ز گرماي قيامت
  • فرعون که مي زد لمن الملک ز نخوت
    در بحر عدم غوطه زد از چوب شبانت
  • اين سرکشي نخل تو با خاک نشينان
    زان است که در خواب بهارست خزانت
  • اين چه چشم هميشه در خواب است
    اين چه شرم هميشه بيدارست
  • اين چه مژگان رخنه در دل کن
    اين چه چشم هميشه بيمارست
  • چشم بد دور ازان چمن که در او
    مژه شوخ، خار ديوارست
  • دام گردون به خاک پوسيده است
    يک رم آهوانه در کارست
  • سر بي شور، جام بي باده
    دل بي عشق زنده در گورست
  • زخم در تيغ مي شود ناسور
    بس که آفاق پر شر و شورست
  • ره مده حرص و آز را در دل
    که پر و بال دشمن مورست
  • جز در حق به هر دري که روي
    مد انعام، چوب دربان است
  • گل بي خار اين چمن صائب
    در گريبان غنچه خسبان است
  • عقل مرغي است در قفس محبوس
    عشق سيمرغ قاف امکان است
  • عندليبي که در خيال گل است
    هر کجا غنچه مي شود چمن است
  • خنده هر چند کم بود، در وقت
    خانه پرداز محنت کهن است
  • مغز گردد در استخوانش نال
    چون قلم هر که عاشق سخن است
  • بر زبان قلم نيايد راست
    آنچه از شوق در ضمير من است