نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان سنايي
ما را شرابي يار کن يا چيزکي
در
کار کن
گر نور نبود نار کن آخر نباشد کم ز کم
انجم فرو روب از فلک عصمت فرو شو از ملک
بر زن سما را بر سمک انداز
در
کتم عدم
تا کي ز کاس ذواليزن گاهي عسل گاهي لبن
مي مکش بسان تهمتن اندر عجم
در
جام جم
مي کش که غمها مي کشد اندوه مردان وي کشد
در
راه رستم کي کشد جز رخش رخت روستم
بستان الاهي جام را بردار از آدم دام را
در
باز ننگ و نام را اندر خرابات قدم
در
خواب جانش داده اي آب روانش داده اي
بر خود نشانش داده اي چون گشت موجود از عدم
عشق تو با مفلسان سازد چو من
در
راه او
برگ بي برگي ندارم بينوايي چون کنم
من چنان خواهم که او خواهد چو
در
خرمن گهش
از کهي گر کمتر آيم کهربايي چون کنم
او که بر رخ حسن دارد جز وفاکاريش نيست
من که
در
دل عشق دارم بي وفايي چون کنم
بادپايي خواهد از من عشق و من
در
کار دل
دست تا از دل نشويم بادپايي چون کنم
نه از رفيق گريغ و نه از فراق دريغ
نه
در
ميانه تکلف نه از زمانه ستم
مرا دل اندر راه و دو ديده
در
حرکات
بجسته از بر يار و نشسته بر ادهم
بسهم شير و بتن زنده پيل و چشم چراغ
چو عزم بر سر کوه چو وال
در
دل يم
آتشي بيش مزن
در
دل و جانمان ز فراق
که خود از آتش عشقت چو دخان و شرريم
پاي ما را به ره عشق تو آورد و بداشت
تو چه داني که ازين پاي چه
در
درد سريم
ليک شکر است ازين لاغري خود ما را
که رقيب تو نبيند که به تو
در
نگريم
از پي عشق تو اي طرفه پسر
در
همه حال
بنده شهر تو و دشمن شهر پدريم
بر بساز کم زنان خود را بر آن مهتر نهيم
گر دغا بازد کسي ما مهره
در
ششدر نهيم
در
دو کونم نيست از معلوم حالي يک درم
با چنين افلاس خود را نام سر دفتر نهيم
کي پسندد عاقل از ما
در
مقام زيرکي
کاسب تازي مانده بي که جو به پيش خر نهيم
مصر اگر فرعون دارد ما به کنعان بس کنيم
سيم گر سلمان ربايد ديده
در
بوذر نهيم
تا بدين دلق اي برادر
در
سنايي ننگري
عطر از عود آن گهي آيد که بر آذر نهيم
گر چه ستد زمانه چک و چاک را ز ما
آتش نخست
در
شکن چاک و چک زنيم
اي ما ز لعل پر نمکت چون نمک
در
آب
هرگز بود که زيور ما بر محک زنيم
خيز تا از روي مستي بيخ هستي بر کنيم
نقش دانش را فرو شوييم و آتش
در
زنيم
جام فرعوني به کف گيريم و پس موسي نهاد
هر چه فرعونيست
در
ما بيخش از بن برکنيم
ننگ اين مسجد پرستان را
در
ديگر زنيم
چون که مسجد لافگه شد قبله را ويران کنيم
چون جمال قرب و شرب لايزالي
در
رسيد
جامه چون عاشق دريم و شور چون مستان کنيم
هر چه از پيشي و بيشي هست
در
اطراف ما
ما بر آن از دل صلاي «من عليها فان » کنيم
طبل جانبازي فرو کوبيم
در
ميدان دل
بي زن و فرزند و بي خان و سر و سامان شويم
گه بعون همرهان چون آتش اندر دي بويم
گه به دست ملحدان چون آب
در
آبان شويم
از پي بغداد و کرخ و کوفه و انطاکيه
زهرمان حلوا شود آنشب که
در
حلوان شويم
در
غريبي درد اگر بر جان ما غالب شود
چون نباشد اين عزيزان سخت بي درمان شويم
همرهان با سرخ رويي چون به پيش ماه شب
ما به زير خاک چون
در
پيش مه کتان شويم
نام و ننگ و لاف و اصل و فضل
در
باقي کنيم
تا سزاوار قبول حضرت قرآن شويم
گر چه
در
ريگ روان عاجز شويم از بي دلي
چون پديد آيد جمال کعبه جان افشان شويم
چون علاي دين و دولت آنکه از اقبال او
لاله رويد از ميان خاره
در
فصل خران
ميزبان بودند عالم را دو يوسف
در
دو قحط
يوسف غزني به دين و يوسف مصري به نان
هر که دين خواهد که دارد چون شما بايد خطر
هر که
در
خواهد که دارد چون صدف بايد دهان
شير اصلي معني اندر سينه دارد همچو خاک
شير رايت باشد آن کو باد دارد
در
ميان
از پي بخت ازل را فرخي
در
شعر خويش
پيش ازين گفتست بيتي من همي گويم همان
حرمتي يابي چنان گر في المثل
در
صف حرب
تير دشمن پيشت آيد چفته گردد چون کمان
چو گويي
در
خم چوگان فگن خود را به حکم او
که چوگاني ست از تقدير و ميدانيست از ايمان
نبيني هيچ ويراني
در
اطراف جهان دل
چو کردي قبله دين را به زهد و ترس آبادان
کزين دريافت سر دل امين
در
کوي تاريکي
وزين بشنود بوي جان برون از آب و گل سلمان
همه
در
دست کار دين همه خونست راه حق
ازين درد آسمان گردان وز آن خون حلقها قربان
اگر بر عقل چرب آيد يقين دان کان گمان باشد
وگر
در
شرع افزايد گمان بر کان بود فرمان
خضر زين راه شد
در
کوي کابي يافت جان پرور
سکندر از ره ديگر برون آمد چو تابستان
همه دادست بي دادي چو تو
در
کوي دين آيي
همه شاديست غم خوردن چو داني زيست با هجران
چو بوتيمار شو
در
عشق تا پيوسته ره جويي
چو بلبل بر اميد وصل منشين هشت مه عريان
اگر سلمان همي خواهي که گردي رو مسلمان شو
که بي راي مسلماني بميري
در
بن زندان
مرو
در
راه هر کوري اگر مردي برين هامون
که گمراهي برون آيي بسي گمره تر از هامان
نه جان خود زندگي باشد غلط زينجاست غافل را
که جان دريست
در
خلقت ز بهر زينت جانان
همه اکرام و احسان ست سيلي خوردن اندر سر
چه باشد گر کني
در
پيش جانان جان و تن قربان
نه از ترتيب عقل افتد سخن
در
خاطر عيسي
نه بر تقدير حرف آيد معاني ز آيت قرآن
هر آنک اندر سماع آيد همه علمش هدر گردد
هر آنک اندر شعاع افتد شود ديوانه
در
گيهان
وليک از کار و بار اين اثر يابد جهان دل
بلي
در
ذکر علم آن ثناخواند بسي حسان
جگرها خون شد و پالود تا باشد کزين معني
خبر يابد مگر يک دل شود
در
آسمان پران
پاي کي دارد با صحبت تو سفله دون
چون نه اي خيره سر و
در
نسب خيره سران
گرچه با زيب و فريم از خرد و اصل و وفا
گرد ميخانه
در
آييم چو بي زيب و فران
بندگي کن چون خدايي کرد نتواني همي
زان که باشد بنده را
در
بند چون تن را توان
در
نهان خويش پس چون ريسمان گم کرده اي
تا سر تو پاي شد پاي تو سر چون ريسمان
گر نهان داري سر خود را به تن
در
چون کشف
خويشتن را چون کشف باري سپر کن ز استخوان
در
نهاد خويش چون خرچنگ داري چنگها
تا به چنگ آري به هر چنگي دگرگون نام و نان
گر چو گرگ و سگ بدري عيبه هاي عيب را
چون بهايم عاجزي
در
پنجه شير ژيان
چون خبزد و گردي اندر مستراح از بهر خورد
نحل وار از بهر خوردن رو يکي
در
بوستان
گر بود چون سرو سر سبزي و پيروزي ترا
در
کمر بندند گلها همچو ني پيشت ميان
اعتماد و تکيه کم کن بر بقا و بود خويش
آنچه باقي ماند از عمرت بپرد
در
زمان
شرط مردان نيست
در
دل عشق جانان داشتن
پس دل اندر بند وصل و بند هجران داشتن
در
که از بحر عطا خيزد صدف دل ساختن
تيز کز شست قضا آيد هدف جان داشتن
چون ز دست دوست خوردي
در
مذاق از جام جان
لقمه را حلوا و بلوا هر دو يکسان داشتن
هر چه دست آويز داري جز خدا آن هيچ نيست
چون عصا پنداشتن
در
دست ثعبان داشتن
هم به جاه آن اگر ممکن شود
در
راه آن
هر دو گيهان داشتن پس بر سري آن داشتن
چون دو شب همخوابه خواهد بود با خورشيد ماه
در
محاق او را چه بيم از شکل نقصان داشتن
دين و ملت ني و بر جان نقش حکمت دوختن
نوح و کشتي ني و
در
دل عشق طوفان داشتن
گه گهي
در
کوي حيرت بي فضولي گوش و لب
از دل سنگين جلاجل وز لب افغان داشتن
خويش و جان را
در
دو گيتي از براي خويشتن
چار ميخ عقل و نفس و چار ارکان داشتن
تا بيابي بوي يوسف بايدت يعقوب وار
رخت و بخت و عقل و جان
در
بيت احزان داشتن
بوهريره وار بايد باري اندر اصل و فرع
گه دل اندر دين و گه دستي
در
انبان داشتن
از خود و از خلق نرهي تا نگردد بر تو خوش
در
دبيرستان حيرت لوح نسيان داشتن
کي روا باشد به ناموس و حيل
در
راه دين
ديو را بر مسند قاضي اکبر داشتن
گر تن خاکي همي بر باد ندهي شرط نيست
آب افيون خوردن و
در
دامن آذر داشتن
گبرکي چبود؟ فکندن دين حق
در
زير پاي
پس چو گبران سال و مه بردست ساغر داشتن
راستي
در
راه توحيد اين دو شرطست اي عجب
چشم صورت کور و گوش مادگي کر داشتن
شرط باشد دين به حرمت داشتن
در
حکم شرع
چون عروس بکر را با زر و زيور داشتن
خاک را
در
ساکني گر حلم او تمکين دهد
کي تواند گرد ازو انگيخت باد کوه کن
در
عرين گر شير بيند آهو از انصاف تو
نرم نرم از بيم آهو شير بگذارد عرن
شعر من چون چادر مريم مستمر گشته بود
من به کنجي
در
همي خوش خوش همي خوردم حزن
چون سوار راهبر گشتي تو
در
ميدان عشق
شو پياده آتش آندر زين و زين افزار زن
جان و دل را
در
قباله عاشقي اقرار کن
پس به نام عاشقي مهري بر آن اقرار زن
در
پاکي و بي باکي جانا چو سرانداران
چون کم زدي اندر دم آن کمزده را کم زن
اشغال دو عالم را
در
مجلس قلاشان
چون زلف نکورويان بر هم و نه بر هم زن
آبي که نهي زان پس بر عالم عالم نه
آتش که زني آن گه
در
عالم عالم زن
ار تخت نهي ما را
در
صف ملايک نه
ور دار زني ما را بر گنبد اعظم زن
رخت از
در
همرنگان بردار و به يکسو نه
وندر بر همدردان خر پشته و طارم زن
نقلي که نهي دل را
در
حجره مريم نه
لافي که زني جان را از زاده مريم زن
گر باده همي ما را بر تارک کيوان ده
ور راي زني ما را
در
قعر جهنم زن
يا برو همچون زنان رنگي و بويي پيش گير
يا چو مردان اندر آي و گوي
در
ميدان فگن
سالها بايد که تا يک سنگ اصلي ز آفتاب
لعل گردد
در
بدخشان يا عقيق اندر يمن
بارنامه ما و من
در
عالم حس ست و بس
چون ازين عالم برون رفتي نه ما بيني نه من
صفحه قبل
1
...
1456
1457
1458
1459
1460
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن