نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان سنايي
خانه اي ديدم به يونان
در
حجر کرده به نقش
صورت افلاک و تاريخ بنايش بر کنار
نسر واقع
در
حمل کنده که تاريخ اين به دست
کي بگويد اين به دست کس شناسد اين شمار
آنکه گفت از گاه آدم پنج و پانصد بيش نيست
نسر واقع
در
حمل چون کرده اند آنجا نگار
چاکري را نامزد کرد او که نعمان را بخوان
تا کند او اين جدل
در
پيش تخت شهريار
رفت قاصد چون بديد آن کان علم و فضل را
گفت: آمد ملحدي
در
پيش خسرو بادسار
ماه
در
افزايش و نقصان و خود بر حال خويش
سوي مصنوعات شو آن گه صنايع کن نظار
در
سه تاريکي نگارد صورتي چون آدمي
آن گه ي بر وي پديد آرد خط و زلف و عذار
در
دهانت آب خوش آمد تا بداني طعم چيست
چند گويم زين دلايل کن برين بر اختصار
مشکشان
در
نافهاشان چون جگرشان خون شده
از چه؟ ا زتشوير و شرم آن دو زلف مشکبار
در
لبش چون بنگرم از غايت لعلي شود
چشمم از عکس لبان چون مي او پر خمار
بنده از وي آمنم زيرا که روزي بيشک ست
در
طويله عشوه او صد کس اندر انتظار
باز اگر چند اين چنين ست او وليک اين به بود
کاش اندر سنگ باشد پنبه اي
در
پنبه زار
تو بوسه همي باري از آن لعل شکر بار
در
بوسه چدن ديده و جانها به اثر بر
آتش زده اي
در
دل عشاق ز خشکي
آبي نه کسي را ز تو بر روي جگر بر
خو کرده زبانش به
در
جنگ و سر گنج
اندر صف مجلس به «بگير» و به «ببر» بر
اي تکيه گه دولت و تاييد تو
در
ملک
بر سو به خداوند و فرو سو به هنر بر
پشت خم داد و نهاد از قبل خدمت و عذر
روي افروخته از شرم بر آستانه
در
او چو تنگ شکر و گشته سراسيمه ز خواب
من چون طوطي شده بي خواب
در
انديشه خور
خواب زايد اگر از شکر و بادام چرا
خوابم از ديده ببرد از
در
بادام و شکر
خود که داند که
در
آن نيم شب از مستي او
تا چه برداشتم از بوسه و هر چيزي بر
رويش از خاک چو برداشتم از خوي شده بود
لاله برگش چو گل نم زده
در
وقت سحر
بادي از بخت تو تا از اثر جوهر طبع
در
جهان آدمي از پاي رود مرغ به پر
از وفاق ادريس بر رفت از زمين بر آسمان
از خلاف ابليس
در
رفت از بهشت اندر سقر
اين فدا گوش نيوشا کرد اندر هجر تو
و آن فداگر چشم بينا کرد
در
هجر پسر
گر نماند درد و گردي
در
ميان نبود عجب
درد بر دارد شفا و گرد بنشاند مطر
آنکه مر ملک ملک را ز نکو رايي و داد
دست بنهاد چو
در
عمر خود از عدل عمر
چارسوي و پنج حس بخت بگرفت آن چنانک
حادثه نه چرخ را از شش جهت بر بست
در
هر که
در
کانون خصمش آتش کينه فروخت
گر چه با رفعت بود کم عمر گردد چون شرر
در
تو کز گردون ملکت صدهزاران آفتاب
مي برون آري و هستي و هر زماني بنده تر
شد ز اقبال و ز فرت
در
لطافت آن چنانک
زهر قاتل گر غذا سازي نيابي زو ضرر
ديده دشمن کند تيرت چو نقش چشم بند
گر چه
در
ظلمت عدو چون ديده ها سازد مقر
نيزه اي اندر بنان اختر کن و جيحون مصاف
باره اي
در
زير ران هامون برو گردون سير
راکبش گر سوي مشرق تازد از مغرب بر او
گر چه
در
روزه ست مفتي کي نهد حکم سفر
سم او سنبد حجر را
در
زمان الماس وار
پس بزودي زو برون آيد چو آتش از حجر
هر که نامت بر زبان راند از بدي
در
يک زمان
خضروارش حاضر آرد نزد ايشان ما حضر
آتش ار هيزم کند کم
در
طبيعت طرفه نيست
آتشي کو هيزم افزايد همي اين طرفه تر
گر به زر وصف کند برگ رزان را پس از آن
برگ زرين شود از دولت او
در
مه تير
اي جواني که ز معني نوت
در
هر گوش
هر زمان نور همي نو طلبد عالم پير
هر زمان زهره و تير از پي يک نکته تو
هر دو
در
مجلس شعر تو قرينند و مشير
هر کسي شعر سرايد وليکن سوي عقل
در
به خر مهره کجا ماند و دريا به غدير
چهره و ذات ترا
در
هنر از بي مثلي
خود قياسيست برون از مثل سوسن و سير
گر چه دل
در
صفت مدح تو حيران شده بود
او همي کرد همه مدح تو موزون به صرير
ليک
در
جمله تو از دولت نيکو شعري
چون شهان سوي زري من چو خران سوي شعير
آدمي
در
جمله تا از نفس پر باشد چو گوز
هر زماني آيد از وي ديو را بوي پنير
در
مصاف خشم و شهوت چشم دل پوشيده دار
کاندرين ميدان ز پيکان بي ضرر باشد ضرير
فاسقت خوانم نه عاشق ار چو مردان
در
سماع
ذوق سمعت بازداند نغمت بم را ز زير
چونت عمر و زيد باشد کارساز نيک و بد
در
نبي پس کيست «نعم المولي و نعم النصير»
مير ميرت بر زبان بينند پس
در
وقت ورد
يا مخوان «فوضت امري » يا مگو کس را امير
اي خميرت کرده
در
چل صبح تاييد الاه
چون تنورت گرم شد آن به که بربندي فطير
صدق ما را صبح کاذب سوخت ما را صدق بخش
پاي ما
در
طين لازب ماند ما را دستگير
در
کف خذلان و ذل فتح و ظفر گشتي اسير
گر نبودي هر دو را اقبال خواجه دستگير
نيک ماند سير
در
ظاهر به سوسن ليک باز
چون ببويي دور باشد پايه سوسن ز سير
شعر چون نيکو نيايد کز صفاي او دلم
هر زمان
در
طبع من گوهر همي گردد ضمير
نه ز بد شعري به هر صدري ندارم اختلاط
ليک بي معني همي
در
پيش هر خر خير خير
از براي لقمه اي نان بر نتوان آبروي
وز براي جرعه اي مي رفت نتوان
در
سعير
گر چه من بنده ندارم خدمتي از فضل خويش
تو خداوندي بجا آر از کرم اين
در
پذير
اي سنايي کي شوي
در
عشقبازي ديده باز
تا نگردي از هواي دل به راه ديده باز
اي دل ار چون سرو يازان نيستي
در
راه عشق
دست را زي گلستان وصل معشوقان مياز
سر بنه
در
بي خودي چون آب و خاک اندر نشيب
تا چو باد و آتش از پاکي برآيي برفراز
پاي تا
در
راه ننهي کي شود منزل به سر
رنج تا بر تنت ننهي کي شود جان جفت ناز
مال
در
دست بخيلان کي خرد مدح و ثنا
خال بر روي سياهان کي دهد زيب و طراز
اي نهنگ آساي
در
درياي پندار و غرور
روز وشب از روي مستي با خرام و با گراز
چون نداني ويحک اين معني که
در
شست هوا
همچو ماهي دايمي مانده به چاه شست باز
نه ز روي آرزو بود آنکه
در
تير از گزاف
«من » و «سلوي » را بدل کردند با سير و پياز
ناز کم کن چون سنايي بر سر مشتي خسيس
تا شوي
در
گلستان وصل خوبان جفت ناز
اي سنايي گر سنا خواهي که باشد جفت تو
گام
در
راه حقيقت نه چو مردان دست ياز
ز سر بر کردن اين کشت از دل و خاک
چه سودش چون کند سر
در
سر داس
گر چه با طاعتي از حضرت او «لا تامن »
ور چه با معصيتي از
در
او «لا تياس »
ساکن و صلب و امين باش که تا
در
ره دين
زيرکان با تو نيارند زد از بيم نفس
رو که استاد تو حرصست از آن
در
ره دين
سفرت هست چو شاگرد رسن تاب از پس
چنگ
در
گفته يزدان و پيمبر زن و رو
کآنچه قرآن و خبر نيست فسانه ست و هوس
ز بهر حشمت او را شدست
در
شب و روز
بنات نعش پرستار و بنده ابن ذکاش
بسا کسا که ز دون همتي و بدبختي
به مدح گوي نشد زر و جامه
در
کالاش
از دو عالم ياد کردن بي گمان آبستني ست
گر همي دعوي کني
در
مردي آبستن مباش
باد پيماي تر از من نبود
در
ره عشق
کز پي ديده خود سرمه کنم خاک درش
هست هر روز فزون دولت خوبيش وليک
من چه گويم تو درين ديده شو و
در
نگرش
بنگ و افيون شود از بوي تو سرمايه عقل
گر
در
آن کو که توباشي بود افيون يا بنگ
بودي آن روز به کردار چو خورشيد به ثور
هستي امروز به مقدار چو مه
در
خرچنگ
عقل هر ترک
در
آن روز همي گويد هين
ترکش اي ترک به يکسو فکن و جامه جنگ
شوم از شکر ثناهات چو قمري
در
دم
چو بوم من ز لباس تو چو طوطي بارنگ
پاي بند خير و شري کي شود
در
راه عشق
آنکه باشد تشنه شوق و کمال ذوالجلال
اي جنيد و بايزيد از خاک سرها برکنيد
تا جهاني بر جدل بينيد و قومي
در
جدال
اي دريغان صادقان گرم رو
در
راه دين
تير ايشان ديده دوز و عشق ايشان سينه مال
يا همه جان باش يا جانان که اندر راه عشق
در
يکي قالب نباشد جان و جانان را مجال
در
جهان آزاد مردي کو که با وي دم زنيم
محرم و شايسته و اهل و مريد و بي ملال
اي گرفتار نياز و آز و حرص و حقد و مال
ز امتحان نفس حسي چند باشي
در
وبال
چند
در
ميدان قدس از خيره تازي اسب لاف
چون نداري داغ عشق از حضرت قدس جلال
جهد آن کن تا ببري منزل اندر نور روح
تا نماني منقطع
در
اوسط ظل و ضلال
زان فکرت بيهوده که
در
خاطر من بود
يک ساعته ره بود ز من تا به سلاسل
آفتاب کل مخلوقات آن کز بهر جاه
ياد کرد ايزد به جان او به قرآن
در
قسم
نيست اندر هشت جنت کس چنو با قدر و جاه
نيست
در
هفت آسمان ديگر چنو يک محتشم
چرخ اعظم آمده پيش قيامش
در
رکوع
طارم کسرا از او کسر و ز جاه او به خم
او جدا کرد آن کساني را سر از تن بي خلاف
کز جفا بي حرمتي کردند
در
بيت الحرام
عجبتر آنکه ز بهر دو روزه مستقرم
به طوع و رغبت خود سال و ماه
در
سفرم
گر نبودي بود تو موجود کلي را وجود
حق به جان تو نکردي ياد
در
قرآن قسم
کحل حجت بود آن
در
چشم هر بيننده اي
يعني از مهر تو نتوان دور بودن يک دو دم
هر چه
در
فهم تو گنجد همه مخلوق بود آن
به حقيقت تو بدان بنده که من خالق آنم
کفر صد ساله ببخشم به يک اقرار زباني
جرم صد ساله به يک عذر گنه
در
گذرانم
ذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذيرم
کوه کوه از تو معاصي به کرم
در
گذرانم
چون عشق را ذات آمدي نفي قرابات آمدي
چون
در
خرابات آمدي کم کن حديث خال و عم
صفحه قبل
1
...
1455
1456
1457
1458
1459
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن