نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
آن دشمن ايمان که ز رخسار چو قنديل
آتش زده
در
سينه محراب همين است
آن گوهر شهوار که درياي گهر را
در
گوش کشد حلقه گرداب همين است
خورشيد عذاري که ازو سوخته صائب
خون
در
جگر لاله سيراب همين است
در
پرده بينايي من نقش دويي نيست
هر داغ پلنگم به نظر ديده آهوست
تا غنچه نگرديم دل ما نگشايد
در
خلوت ما رطل گران کاسه زانوست
سيري ز تماشاي خود آن حسن ندارد
تا آينه ديده ما
در
نظر اوست
عشق است که اکسير بقا خاک
در
اوست
از هر دو جهان سير شدن ماحضر اوست
دستي که
در
آغوش هوس حلقه نگردد
گستاخ تر از زلف به موي کمر اوست
از سينه هر کس شنوي ناله زاري
از خويش بروي آي که آواز
در
اوست
از حوصله هر دو جهان، گرد برآرد
اين نشأه که
در
ساغر اول نظر اوست
مويي که شود سلسله گردن شيران
در
حلقه زنار ميانان کمر اوست
از روشنيش خيره شود ديده خورشيد
شمعي که ز رخ
در
ته دامان خط اوست
ز آيينه دل چون خط ياقوت برد زنگ
در
ديده غباري که ز ريحان خط اوست
خون
در
جگر نافه کند قطره اشکش
هر ديده خونبار که حيران خط اوست
پيوسته به پرگار بود دور نشاطش
هر ديده که
در
حلقه فرمان خط اوست
ياقوت که
در
قطعه نويسي است مسلم
خونين جگر از مشق پريشان خط اوست
هر آيه رحمت که ازو تازه شود جان
يکسر همه
در
دفتر احسان خط اوست
صائب چه خيال است که ديوانه نگردد؟
زين زمزمه تازه که
در
شان خط اوست
تا پنجه اقبال که پر زور برآيد؟
دست دو جهان
در
خم سيب ذقن اوست
وصل مه کنعان چه مناسب به زليخاست؟
يعقوب شناسد که چه
در
پيرهن اوست
يک حرف ازان غنچه دهن رنگ ندارم
هر چند که ده رنگ زبان
در
دهن اوست
از لعل، سخن پيش رخ يار مگوييد
صد برگ خزان ديده چنين
در
چمن اوست
کرده است شکرخند به شيرين دهنان تلخ
اين شور که
در
پسته شکرشکن توست
در
ديده ما حاشيه گلشن رازست
خطي که به گرد لب رنگين سخن توست
از موي شکافان جهان است سرآمد
اين تيغ زباني که نهان
در
دهن توست
خورشيد کز او نعل فلکهاست
در
آتش
پروانه پر سوخته انجمن توست
خميازه گل وقت سحر بي سببي نيست
غفلت نکنم،
در
خم آن طرف کلاه است
صائب عجبي نيست گر آرام ندارم
خاکستر من
در
گرو صرصر آه است
در
دايره نه فلک آرام ندارد
اين نقطه شوخ از خط فرمان که جسته است؟
در
گلشن خلدش نتوان داشت به زنجير
اين طاير وحشي ز گلستان که جسته است؟
در
دامن ساحل نزد چنگ اقامت
اين مشت خس از سيلي طوفان که جسته است؟
در
باغ جهان شاخ گلي نيست که صد دست
سرمشق شکستن ز کلاهت نگرفته است
آخر که رسد
در
تو، که دلهاي سبکسير
دامن به سبکدستي آهت نگرفته است
زنگار گرفته است دل اهل جهان را
در
آينه هيچ نظر نور نمانده است
در
ناله دلها ز اجابت اثري نيست
ناليدن پوچي ز جرس بيش نمانده است
ما
در
چه شماريم، که خورشيد جهانتاب
گردن به تماشاي تو از صبح کشيده است
در
عهد سبکدستي آن غمزه خونريز
شمشير تو آسوده تر از راه بريده است
حق بر طرف توست
در
آزردن صائب
سر رشته پيمان تو هرگز نبريده است
در
بردن دل اينهمه تعجيل چه لازم؟
اين طور زليخا پي يوسف ندويده است
در
صاف خموشي نبود درد ندامت
دندان تأسف لب ساغر نگزيده است
با شوخي آن چشم، رم چشم غزالان
در
ديده صاحب نظران پرده خوابي است
در
دلبري اندام تو کم نيست ز رخسار
هر بند قباي تو مرا بند نقابي است
در
ديده من جوهر بيرحمي شمشير
از سوختگي سايه بيد و لب آبي است
دستي که به احسان، فلک خشک گشايد
در
ديده روشن گوهران موج سرابي است
هر آه جگرسوز که از سينه برآيد
در
دامن صحراي جزا سايه بيدي است
صائب اگرت ديده بيدار نخفته است
در
پرده شبگير عجب صبح اميدي است
صحراي عدم ساده ازين پست و بلندست
در
ملک وجودست اگر صلحي و جنگ است
حيرت زدگان بيخبر از منزل و راهند
در
قافله ما نه شتابي نه درنگي است
صائب گل آن است که هموار نگشتي
در
راه سلوک تو اگر خاري و سنگي است
هر عقده که
در
راه طلب روي نمايد
سودازده زلف ترا نافه چيني است
صفحه قبل
1
...
1454
1455
1456
1457
1458
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن