نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان سنايي
گر قماري کرد جان با او بجاني هم ز جان
لاجرم
در
ما ز دانش مايه صد چندان بماند
زلف شيطانيش گر دل برد گو بر باک نيست
منت ايزد را که جان
در
مدحت سلطان بماند
از فصيحان و ظريفان پاک شد روي زمين
در
جهان مشتي بخيل کور و کر و لال ماند
رفت سيد از جهان و چند مشکل کرد حل
بوحنيفه رفت و زو
در
گرد عالم قال ماند
نيست گويي
در
جهان جز فيلي از اصحاب فيل
شد نجاشي وز فسونش چند گون اشکال ماند
خاک شد کسري و از هر دل برون شد مهر او
در
مداين از بناي قصر او اطلال ماند
يک گره را خانه ها
در
غيبت و وزر و بزه
يک گره را گنجها بر طاعت و اهمال ماند
در
سماع و پند اندر دين آيات حق
چشم عبرت کور و گوش زيرکي کر کرده اند
کار و جاه سروران شرع
در
پاي اوفتاد
زان که اهل فسق از هر گوشه سر بر کرده اند
گاه و صافي براي وقف و ادرار عمل
با عمر
در
عدل ظالم را برابر کرده اند
از نفاق اصحاب دارالضرب
در
تقليب نقد
مومنان زفت را بي زور و بي زر کرده اند
غازيان نابوده
در
غز و غزاي روم و هند
لاف خود افزون ز پور زال و نوذر کرده اند
کودکان خرد را
در
پيش مستان مي دهند
مر مخنث را امين خوان و دختر کرده اند
زرد و سرخي باز
در
کردند خوشرويان باغ
تا دگر ره بر سر آن لاف رعنايي شدند
گاو آبي
در
جزيره سنبل و سوسن چرد
لاجرم هر جا که خفت از خاک او عنبر برند
يک پرستار و يکي عالم که
در
دوزخ برند
همچنان باشد که از جاهل دوصد کشور برند
از تعجب هر زمان گويد بنفشه کي عجب
هر که زلف يار دارد چنگ چون
در
ما زند
عاشقي بايد کنون کز رنگ گل گويد سخن
کي شود
در
دل چو لاف از رنگ نابينا زند
در
ده آن حمرا که رنگش همچو آه عاشقان
آتش اندر سعد و نحس گنبد خضرا زند
در
حجاب کبر يا چون باريا جولان کند
تکيه کي بر مسند «لا خوف » و «لا بشري » زند
اندر مصاف مردي و
در
شرط شرع و دين
چون خنثي و مخنث نه مرد و نه زنند
اي رفيقان دوش ما را
در
سرايي سور بود
رفتم آنجا گر چه راهي صعب و شب ديجور بود
اي بسا مذکور عالم کو بدو
در
ننگريست
اي بسا درويش دل ريشا که او مذکور بود
صد هزاران همچو موسي خيره بود اندر رهش
زان که هر سنگي
در
آن ره بر مثال طور بود
مر مرا ره داد دربان ديگران را منع کرد
زان که نام من رهي
در
عاشقي مشهور بود
چون
در
آن شب شخص روحم نزد آن حضرت رسيد
صورت هستي نديدم نقش من مقهور بود
هر که
در
ميدان مردي پيش او يکدم زند
رخش او گوساله گردد گر همه رستم بود
در
شبي کو عذر «اخطانا» همي خواهد ز حق
جبرئيل آنجا چو طفل ابکم و الکن بود
در
جهان دردي طلب کان عشق سوز جان بود
پس به جان و دل بخر گر عاقلي ارزان بود
حور و غلمان
در
ارم او را نمايند بگذرد
ديده از غيرت ببوسد دوست را جويان بود
چنگ
در
فرمان او زن عمر خود را زنده دار
گر نه فردا روزگارت را به غم تاوان بود
هر کرا دل بود از شست لقا راست چو تير
خواب
در
ديده او جز سر پيکان نشود
تا تو خوشدل نشوي
در
پي دلبر نرسي
تا که از جان نبري جفت تو جانان نشود
شربت از دست سنايي خور و ايمن مي باش
زان که گاه طمع او بر
در
خصمان نشود
سخت پي سست بود
در
طلب کوي تو آنک
مرد را باديه بر ياد تو بستان نشود
کيسه ها دوخته بر درگهت از روي اميد
زان که بي لطف تو کس
در
خور غفران نشود
آن منبه که ز تنبيه وي اندر همه عمر
هيچ دل
در
ره دين معدن عصيان نشود
ديو گريان نشود تا به سخن بر کرسي
آن لب پر شکر و
در
تو خندان نشود
نيست عالم چو تو
در
هيچ نواحي و کسي
صدق اين قول چه داند که خراسان نشود
هر که را رنگيست همچو نيل
در
آب افکنيد
هر که را بوييست همچون عود بر آذر نهيد
نفس را چون بر جگر آبيست آتش
در
زنيد
عقل را چون بر کله پشميست بندش بر نهيد
ناحفاظيرا چو سگ ار تاختيد از پيش
در
آن گه ي با يار آهو چشم برتر بر نهيد
چون ز روي هستي از من
در
من ايماني نماند
گر مسلمانيد يک ره نام من کافر نهيد
گر مخالف خواهي اي مهدي
در
آ از آسمان
ور موافق خواهي اي دجال يک ره سر برآر
باش تا بر باد بيني خان راي و راي خان
باش تا
در
خاک بيني شر شور و شور شار
گلبني کاکنون ترا هيزم نمود از جور دي
باش تا
در
جلوه ش آرد دست انصاف بهار
حرص و شهوت
در
تو بيدارند خوش خوش تو مخسب
چون پلنگي بر يمين داري و موشي بر يسار
مال دادي ليک رويست و ريا اندر بنه
کشت کردي ليک خوکست و ملخ
در
کشت زار
خشم و شهوت مار و طاووسند
در
ترکيب تو
نفس را آن پايمرد و ديو را اين دست يار
حق همي گويد بده تا ده مکافاتت دهم
آن به حق ندهي و پس آسان بپاشي
در
شيار
اين نه شرط مومني باشد که
در
ايمان تو
حق همي خاين نمايد خاک و سرگين استوار
گرد دين بهر صلاح دين به بي ديني متن
تخم دنيا
در
قرار تن به مکاري مکار
سخت سخت آيد همي بر جان ز راه اعتقاد
زشت زشت آيد همي
در
دين ز راه اعتبار
تا نداني کوشش خود بخشش حق دان از آنک
در
مصاف دين ز بود خود نگشتي دلفگار
علم و دين
در
دست مشتي جاه جوي مال دوست
چون بدست مست و ديوانه ست دره و ذوالفقار
زان که مشتي ناخلف هستند
در
خط خلاف
آب روي و باد ريش آتش دل و تن خاکسار
ز آنچنين بادي و خاکي چون سنايي بر سر آي
تا چنو
در
شهرها بي تاج باشي شهريار
ني که بيمار حسد را با شره
در
قحط سال
گرش عيسي خوان نهد بر وي نباشد خوشگوار
چون مردمک ديده عزيزي بر ما ز آنک
در
چشم تو سيم و زر ما هست چنين خوار
عالم سفلي نه جاي تست زينجا بر گذر
جهد آن کن تا کني
در
عالم علوي قرار
اي برادر روي ننمايد عروس دين ترا
تا هواي نفس تو
در
راه دين شد ره سپار
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف
والله ار ديدش رسد هرگز به
در
شاه وار
تا تو مرد صورتي از خود نبيني راستي
مرد معني باش و گام از هفت گردون
در
گذار
از پي يک مه که برگ گل دمد بر وي همي
گرمي و سردي کشد
در
باغها يک سال خار
تا بوي
در
زير بار حلق و خلق و جلق و دلق
پرده داران کي دهندت بار بر درگاه يار
تا تو مرد صورتي از خود نبيني راستي
مرد معني باش و گام از هر دو کشور
در
گذار
هر که
در
ميدان عشق نيکوان گامي نهاد
چار تکبيري کند بر ذات او ليل و نهار
رو که
در
بند صفات و صورت خويشي هنوز
بر سوي تو عز منبر خوشترست از ذل دار
آب و گل را زهره مهر تو کي بودي اگر
هم ز لطف خود نکردي
در
از لشان اختيار
کيست آنکو عز خويش از خاک درگاه تو ديد
کوشد اندر صدر دين
در
چشم کس يک روزخار
هيچ جاهل
در
جهان مفتي نگشته ست از لباس
هيچ گنگ اندر جهان شاعر نگشته ست از شعار
در
چنين مجلس که او کردست آنک کرده اند
جبرئيل از سدره و حوران ز کنگرها نظار
چشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف
بالله ار ديدش رسد هرگز به
در
شاهوار
قد و منظر چنگري بنگر که
در
علم نظر
جان خصمان را همي چون دارد اندر اضطرار
اي چو آتش
در
بلندي وي چو آب اندر صفا
وي چو باد اندر لطافت وي چو خاک اندر وقار
از پي يک مه که برگ گل دمد بر وي همي
گرمي و سردي کشد
در
باغها يکسال خار
در
اگر خواهي چنين رو نزد آن درياي علم
نور اگر خواهي چنين شو سوي آن شمع تبار
لافگاه علم و دين از نجم پر کرد انجمن
دامن کتم عدم زين
در
تهي کردش کنار
ابتدا اين رنجها مي کش که
در
باغ شرف
زود يابي صد گل خوشبوي از يک نوک خار
آفتاب اينک برآمد چند خسبم همچو کوه
در
شعاع نور افتم بي سر و بن دره وار
شير مردان
در
جهان چون ذره باشد نزد تو
دل برآورده به قهر از کلي جانشان دمار
دست
در
سنگي زده کي کوه بيند بت به دست
پاي بر مرغي نهاده کي رسد کس بر مدار
پيش از آن کادم نبود و نام آدم کس نبرد
در
دماغ عاشقان بودست ازين سودا خمار
لاجرم چون راه داد از درد
در
دل عشق را
برکشيد از عشق ليلي تيغ بر وي صدهزار
مفردي بايد ز مردم تا توان رفتن به دل
در
ميان چشم زخمي زين دو عالم سوگوار
ديده را هر خشت دامي هست بر باروي شهر
کي کند
در
گوش کيوان از بزرگي گوشوار
چشم چون بر ديدن افتد کي بود
در
ظرف حرف
باز تا بر دست باشد کي کند تيهو شکار
گر چه اندر کعبه اي بيدار باش و تيز رو
ور چه
در
بتخانه اي هشيار باش و پي فشار
آب
در
بستان آدم مي رود ليکن چه سود
از کلوخي گل برون آيد ز ديگر سوي خار
کار آن دارد که افتد
در
خم چوگان فقر
نام آن گيرد که باشد چون سها زرد و نزار
ور نه خود دست کفايت ز آستين کبريا
جون برون يازد کند
در
کام او چون خر فسار
موج خواهد زد زمين تا بر کنار افتد همه
هر چه
در
اندر يمين و هر چه سنگ اندر يسار
چون نيابد
در
رباط از بهر عيسا عقل دون
گو برو اندر ريا از بهر خر گندم بکار
من چه دانم کز چه دارد نور از خورشيد روز
من چه دانم کز چه بيند دزد
در
شبهاي تار
تخميم بر دهنده ز مدح و ثنا و شکر
در
بوستان عمر خود از حکمتم به کار
آن ز بيم مرگ بوده سالها
در
عين مرگ
و آن ز زخم چشم بوده هفته ها بيماروار
نرگسي کز بيم ايزد سالها يک رسته بود
خون حسرت کرده او را
در
لحد چون لاله زار
تا بود پر جوي و حوض و چشمه و دريا ز آب
در
چمنها گر نبارد ابر نيسان گو مبار
ابتدا اين رنجها ميکش که
در
باغ شرف
زود بويي صد گل خوشبوي از يک نوک خار
آن امامي کو ز حجت بيخ بدعت را بکند
نخل دين
در
بوستان علم زو آمد به بار
صفحه قبل
1
...
1454
1455
1456
1457
1458
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن