167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان سنايي

  • در شريعت ذوق دين يابي نه اندر عقل از آنک
    قشر عالم عقل دارد مغز روح انبيا
  • در خداي آباد يابي امر و نهي دين و کفر
    و احمد مرسل خداي آباد را بس پادشا
  • ناشتا نزديک او شو زان که خود نبود طبيب
    مفتي ذوق و دليل نبض جز در ناشتا
  • چنگ در فتراک او زن تا بحق يابي رهي
    سنگ بر قنديل خود زن تا ز خود گردي رها
  • عشق را بيني علم بر کرده اندر کوي صدق
    عقل را بيني قلم بشکسته در صدر رضا
  • با وفاداران دين چندان بپر در راه او
    تا نه بال خوف ماند با تو نه پر رجا
  • تو چه ديدستي هنوز از طول و عرض ملک او
    کآنکه در سدره ست هم آن را نداند منتها
  • بخشش خود را به شکر کس نيالايد که هست
    در ره آزاد مردان شکر جزوي از جزا
  • پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او
    هر که در فردوس باشد چون نباشد پارسا
  • ريش تو داند که گوز بينمک مان در مزه
    کم نيابد آخر از تيز نمک سود شما
  • ده خدا در خشم شد با غور گفتا: هم کنون
    راست گردانم به يک باهو من اين پشت دوتا
  • مالشي بايست ما را زان که به ربط را همي
    گوشمالي شرط باشد تا درآيد در نوا
  • از تو آن آيد ز ما اين زان که در شرط قمار
    پختگان را صرف بهتر خام دستان را دغا
  • شهادت گفتن آن باشد که هم ز اول در آشامي
    همه درياي هستي را بدان حرف نهنگ آسا
  • چو لا از حد انساني فکندت در ره حيرت
    پس از نور الوهيت به الله آي ز الا
  • تو در کشتي فکن خود را مپاي از بهر تسبيحي
    که خود روح القدس گويد که بسم الله مجريها
  • جهان هزمان همي گويد که دل در ما نبندي به
    تو خود مي پند ننيوشي ازين گوياي ناگويا
  • چو علمت هست خدمت کن چو دانايان که زشت آيد
    گرفته چينيان احرام و مکي خفته در بطحا
  • ترا تيغي به کف دادند تا غزوي کني با خود
    تو چون از وي سپر سازي نماني زنده در هيجا
  • قدم در راه مردي نه که راه و گاه و جاهش را
    نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا
  • که يارب مر سنايي را سنايي ده تو در حکمت
    چنان کز وي به رشک افتد روان بوعلي سينا
  • ظفر ظفر تو نيز مکن در عناي مرگ
    بر قهر و رجم نفس ز ديو رجيم ما
  • اي چو آب اندر لطافت اي چو خاک اندر درنگ
    وي چو آتش در بلندي و چو باد اندر صفا
  • گر چه ناهموار بود از پيشکاران کار حکم
    پيش از اين ليکن ز فر عدل تو در وقت ما
  • عقل چون در يافتن شد اين همه گرد آمدند
    نزد او از بهر عز سرمد و کسب بقا
  • حرفها ديدم که خود را يک به يک بر مي زند
    پيش من زاري کنان زانسان که پيران در دعا
  • و آن دگر گفتي مرا کن قافيت در مدح او
    تا بدرم همچو اقبالش مخالف را قفا
  • ز برق و باد به بيني بر آسمان و زمين
    حسام وار شدست وز ره در آتش و آب
  • به صدر دولت بايسته اي واندر خور
    چنانکه هست و ببايست و در خور آتش و آب
  • معاقبست حسودت به دو مکان به دو چيز
    به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب
  • به زير فکرت و کلک تو خاست بر در نظم
    ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
  • به سان صرصر ليکن به گاه تابش و خوي
    که ديد ساخته در طبع صرصر آتش و آب
  • تو روي شادي افروز و آب غم بر از آن
    هني و روشن در جام و ساغر آتش و آب
  • در آب و آتش بي حد چرا شوم غرقه
    چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب
  • ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک
    چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب
  • بريد فکرت کلک تو خواست بر در نظم
    ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
  • وليک از آتش و آبست ديده و دل من
    چو در ثناي تو کردم مکرر آتش و آب
  • عدل از در او گويان با ظلم که: لا تامن
    جود از کف او گويان با بخل که:لا تقرب
  • فردوس اعلا روي تو حکم تجلي کوي تو
    اي در خم گيسوي تو جانها همه جانان طلب
  • نازان ز قربت جد و عم، خرم به ديدارت حشم
    بنماي هان اي محتشم قرب دو عالم در دو لب
  • ابر و جبهت او راست چو شمس اندر قوس
    کله و طلعت او راست چو مه در عقرب
  • گه گه آيد بر من طنز کنان آن رعنا
    همچو خورشيد که با سايه در آيد به طرب
  • اي فلک قدر يقين دان که بر مدحت تو
    نيست در شاعري من نه ريا و نه ريب
  • شير طبعم نکند همچو دگر گرسنگان
    بر در خانه و بر خوان چو سگ و گربه شغب
  • محکم عنان در چنگ من سوي نگار آهنگ من
    بسپرده ره شبرنگ من گاهي سريع و گه خبب
  • در منزل «سلما» و «مي » گشتم همي ناخورده مي
    تن همچو اندر آب ني دل همچو بر آتش قصب
  • آمد به گوشم هر زمان آواز خضر از هر مکان
    کايزد تعالي را بخوان در قعر قاع مرتهب
  • خسته دل من در حزن گفتي مر الاتعجلن
    چون گفتمي با ديده من «انا صببنا الماء صب »
  • و آنجاي که بخشايش ما دم زد اگر تو
    در عمر گنه بيني آن گه گنه ماست
  • حقا که نه بر زندگي و دولت و دينست
    هر عزم که در رغم سفيهان تبه ماست
  • فلک در شگفت از تو گر چند او
    بر از آتش و آب و خاک و هواست
  • تو شرعي و او دين و در راه حق
    نه آن زين نه اين زان زماني جداست
  • خه خه اي شاهي که از بس بخشش و بخشايشت
    خرس در داهي و گرگ اندر شباني آمدست
  • از در دولت سبک بر بام هفتم رو که چرخ
    با چنين نه پايه بهر نردباني آمدست
  • منت خداي را که مر اين هر دو وصف را
    جر در مزاج پيشرو دين قرار نيست
  • در بر و بحر نيست يکي صنعت از سخا
    کاندر بنان و طبعش از آن صدهزار نيست
  • با سيرتش در آتش و آب و هوا و خاک
    قدر بلند و صفوت و لطف و وقار نيست
  • جز در چمن ولي تو چون گل پياده کيست
    جز بر اجل حسود تو چون جان سوار نيست
  • نزديک علم و راي تو مه نورمند نيست
    در پيش حلم و سنگ تو که بردبار نيست
  • مانده اندر پرده هاي تر و ناخوش چون پياز
    هر که او گرم مجرد در رهش چون سير نيست
  • گهر ايمان جسته ست ز ارکان سپهر
    در دو کونش به مثل جز دل پاکان کان نيست
  • کاين طريقست که در وي چو شوي توشه ترا
    جز فنا بودن اگر بوذري و سلمان نيست
  • آن شاخ عطا بخش که در باغ شريعت
    با نفع تراز وي به گه جود بري نيست
  • از روزه و از گريه چو يک کام و دو چشمش
    در باديه تقوا خشکي و تري نيست
  • در آب فنا غرق شد از زورق کينه
    آن دل که درو ز آتش مهرت شرري نيست
  • در عين بهشتي تو هم اينجا و هم آنجا
    کاندر دل تو از حسد کس مقري نيست
  • داري خرد و علم و سخا ليک بر عقل
    در طبعت از اين بي حسدي به هنري نيست
  • خورشيد جهان کي شود از علم کسي کو
    در شب چو مه او را بر خواندن سهري نيست
  • در شاخ ثناي تو چو زد چنگ سخا کن
    کز شاخ ثنا به ز سخاوت ثمري نيست
  • گر تو خواهي نفس خود را مستمند خود کني
    در کند عشق «بسم الله » کمين بايد نهاد
  • جاي گر حور و حريرت بايد اندر تار شب
    از دو چشم خويشتن در ثمين بايد نهاد
  • گر تو خواهي ظاهر و باطنت گردد همچو تير
    در سحرگه ديده را بر روي طين بايد نهاد
  • کسي کاندر صف گبران به بتخانه کمر بندد
    برابر کي بود با آن که دل در خير و شر بندد
  • کسي کو را عيان بايد خبر پيش مجال آيد
    چو خلوت با عيان سازد کجا دل در خبر بندد
  • غلام خاطر اويم، که او همت قوي دارد
    که دارد هر دو عالم را و دل در يک نظر بندد
  • دو در دارد حيات و مرگ کاندر اول و آخر
    يکي قفل از قضا دارد، يکي بند از قدر دارد
  • هر آن عالم که در دنيا به اين معني بينديشد
    جهان را پر خطر بيند روان را پر خطر دارد
  • کمر گيرد اجل آنرا که در شاهي و جباري
    زحل، مهر نگين دارد قمر طرف کمر دارد
  • نگيرم هيچ چيز ار در آن کفه نشينم من
    چون من از هيچ کم باشم گران کفه از آن دارد
  • سبکتر کفه ذاتي گران تر کفه جاني
    وگر با خود در آن کفه زمين و آسمان دارد
  • خرد را آفريند او کجا اندر خرد گنجد
    بنان در خط نگنجد ار چه خط نقش از بنان دارد
  • برآمد از بحار قدس ميغ نور بر جانها
    همه تشنه دلانرا او به خود در شادمان دارد
  • معاني را اسامي نه اسامي را معاني نه
    وگر نه گفته گفتني آنچه در پرده نهان دارد
  • همه دردم از آن آيد که حالم گفت نتوانم
    مرا تنگي سخن در گفت سست و ناتوان دارد
  • هم اکنون بيني آن مرد خس نادان ناکس را
    برد از اين معانيها که در بسته ميان دارد
  • سخن با خود همي گويم که خود کس نيست در عالم
    مرا باري خود اندر خود خرد بازارگان دارد
  • شد ناطقه بر نطق طرب گوي چو در باغ
    از ناميه هر شاخ و گيا راي نما کرد
  • آن خواجه که از آز رهي گشت هر آنکو
    راه در او را زره جهل رها کرد
  • در فتنه فتد عالمي ار گردد ظاهر
    آن کار که او نز پي ايزد به خلا کرد
  • مرد آن بود که در ره پاکي چو عاشقان
    خط بر سر صواب و قلم بر خطا کشد
  • با چشم شوخ او خوش از آنيم کو به عشق
    سرمه همه ز خاک در پادشا کشد
  • ندارد ملک جم در چشم عاشق وزن چون دارد
    که دست عاشق از کهنه سفالي جام جم سازد
  • عروس عشق بي کس نيست با هر ناکس از کوري
    کبود ري در کند خود را به عشقش متهم سازد
  • هم در دم اول که ترا ديدم گفتم
    کين چون دم آخر به هنر بي بدل آمد
  • در افسر تو نيست سخن ليک چه سودست
    کز اصل مرا خود سر بي مغز کل آمد
  • باش تا سلطنت و کبر تو مشتي دون را
    از در دين به هوس خانه شيطان آرند
  • اي بسا بيخ که در چين و ختن کنده شود
    تا چو تو مهر گياهي به خراسان آرند
  • کافران گمره از آنند که در زلف تواند
    يک ره آن زلف ببر تا همه ايمان آرند
  • عقل کل در نقش روي دلبرم حيران بماند
    جان ز جاني توبه کرد آنک بر جانان بماند
  • عقل و جان در خدمت آن بارگه رفتند ليک
    عقل کارافزاي رفت و جان جان افشان بماند