167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان سنايي

  • مکن در قبه زنگار اوصاف حروف او را
    چو عشق عافيت پخته چو کارم خام جان اي جان
  • مرا عشقت بناميزد بدانسان پروريد اي جان
    که با ياد تو در دوزخ توانم آرميد اي جان
  • دلم در چاکري عشقت کمر بستست تو گويي
    که ايزد جز پي عشقت مرا خود نافريد اي جان
  • همه عالم چو حرف «ن » از آن در خدمتت مانده
    که از کل نکورويان تويي خاص آن جان اي جان
  • گمنام کرد ما را يک جام باده تو
    در ده دو جام ديگر ما را چو نام گردان
  • عاشقي گر خواهد از ديدار معشوقي نشان
    گر نشان خواهي در آنجا جان و دل بيرون نشان
  • چون ز خود بي خود شدي معشوق خود را يافتي
    ذات هستي در نشان نيستي ديدن توان
  • چنگ در فتراک عشق هيچ بت رويي مزن
    تا به شکرانه نخست اندر نبازي جان و تن
  • يا دل اندر زلف چون چوگان دلبندان مبند
    يا چو مردان جان فدا کن گوي در ميدان فگن
  • هر چه از معشوق آيد همچو دينش کن درست
    وآنچه از تو سر برآرد بت بود در هم شکن
  • لاابالي پيشه گير و عاشقي بر طاق نه
    عشق را در کار گير و عقل را بيکار کن
  • ور ز راه پنج حس خواهي که يار آيد ترا
    پنج باده نوش کن هر پنج در مسمار کن
  • حاصل نبود کس را از عشق تو در دنيا
    جز نامه سيه کردن جز عمر هبا کردن
  • اي به راه عشق خوبان گام بر ميخواره زن
    نور معني را ز دعوي در ميان زنار زن
  • قيل و قال لايجوز از کوي دل بيرون گذار
    بر در همت ز هستي پس قوي مسمار زن
  • نوش شهد از پيش آن در زهر قاتل بار کن
    طمع از روي حقيقت پيش زهر مار زن
  • ور نخواهي تا چو فرعون لعين گردي تو خوار
    پس چو ابراهيم پيغمبر قدم در نار زن
  • زاهدان ار تکيه بر زهد و صيام خود کنند
    تو چو مردان تکيه بر خمر و در خمار زن
  • دور شو از صحبت خود بر در صورت پرست
    بوسه بر خاک کف پاي ز خود بيزار زن
  • جرعه اي درد صفا در ريز بر اصحاب درد
    خرقه پوشان ريا را بر قفا مخراق زن
  • پس در غم آنکس که ز گل خار نداند
    عمر از چه کنم ياد که رشک خور مي من
  • جامه جنگ از سر خود برکش و خوش طبع باش
    خانه لهو و طرب را يک زمان در باز کن
  • ناز ترکان خوش بود چندان که در مستي شود
    چون شوي مست و خراب آنگاه ناز آغاز کن
  • اي از کمال و لطف و بزرگي بر آسمان
    عهد و وفا و خدمت ما در زمين مکن
  • تا ترا در دل چو قارون گنجها باشد ز آز
    چند گويي از اويس و چند گويي از قرن
  • باده با فرعون خوري از جام عشق موسوي
    با علي در بيعت آيي زهر پاشي بر حسن
  • در وصف تو عقل و جان چون من شده سرگردان
    اي وهم ز تو حيران آخر چه جمالست اين
  • پرسي: چو مني دلبر بيني تو به عالم در
    اي ماه نکو منظر آخر چه سوالست اين
  • هر مرغ که زيرک تر هر مرد که عاقل تر
    در شد به جوال تو آخر چه جوالست اين
  • صف زده در پيش او خلق خروشان شده
    تن زده آن ماه را فارغ و خاموش بين
  • از دو ياقوتش دو چيز طرفه يابم در دو حال
    چون بگويد حلقه باشد چون خمش گردد نگين
  • هر زمان گويي سنايي کيست خيز اندر نگر
    هم سنا و هم سنايي را در آن صورت ببين
  • يک زمان در هجر و وصل او شود خرم دلم
    اين چه آفت رفت يارب بر من از ديدار او
  • عشق تو مرغي ست کو را اين خطابست از خرد
    اي دو عالم گشته عاجز در سر منقار تو
  • نيست منزل صبر را يک لحظه پيش من چنانک
    نيست قيمت شرم را يک ذره در بازار تو
  • ترس من در عذر تو افزون بود از جنگ از آنک
    نفي استغفار باشد عين استغفار تو
  • ايمني از چشم بد زان کز صفا بينندگان
    جز که شکل خود نمي بينند در رخسار تو
  • اي بسا در حقه جان غيورانت که هست
    نعره هاي سر به مهر از درد بي فرياد تو
  • شير چرخت ز پي آب همي سجده برد
    من چه سگ باشم تا خاک بوم بر در تو
  • پس گر به رود جيحون غرقه شوم در آب
    غرقه بمان مرا تو و کشتي مدار رو
  • گر در بهشت باقي و تنها تو ميروي
    ما را تو دست گير و به مالک سپار رو
  • اي تف عشقت به يک ساعت به چاه انداخته
    هر چه در صد سال عقل ما ز جان اندوخته
  • اي دل اندر بيم جان از بهر دل بگداخته
    جان شيرين را ز تن در کار دل پرداخته
  • ياد کن آن مرد را کو پاي در دريا نهاد
    از پسش دشمن همي آمد علم افراخته
  • در هواي شمع عشق و شمع مي پروانه وار
    پيشواي خلد و صدر سدره را پرواز ده
  • پيش کان پير منافق بانگ قامت در دهد
    غارت عقل و دل و جان را هلا آواز ده
  • ما چو اندر عشق تو يکرويه چون آيينه ايم
    تو چرا در دوستي با ما دو سر چون شانه اي
  • شمع خود خواني همي ما را و ما در پيش تو
    پس ترا پرواي جان از چيست گر پروانه اي
  • هر کجا صحراست گرم و روشنست از آفتاب
    تو از آن در سايه ماندستي که اندر خانه اي
  • گه در ايمان از رخ ايمان فزايش حجتي
    گاه بر کفر از دو زلف کافرش پتياره اي
  • کي بدين کفر و بدين ايمان من تن در دهد
    هر کرا باشد چنان زلف و چنان رخساره اي
  • چو فسون دانم کردن چه حيل دانم ساخت
    تا بدانم که تو در دام که آويخته اي
  • در وصل تو با خوي تو از روي خرد نيست
    جان را ز خم زلف تو اميد رهايي
  • نازي در سر که چه يعني من نيکوم
    تا تو بدين سيرتي نه تو و نه نيکويي
  • چرا گويي سنايي اين گر او را خود شکارستي
    ز دست سينه کبک دري او را در آرستي
  • يار اگر در کار من بيمار ازين به داشتي
    کار اين دلخسته را بسيار ازين به داشتي
  • کار من مشکل شد ارني دوست در دل بردنم
    نرگس بيکار را بر کار ازين به داشتي
  • شد دلم مغرور آن گفتار جان افزاي تو
    آه اگر در عشق من گفتار ازين به داشتي
  • با سنايي عهد و پيمان داشتي در دل مقيم
    گر سنايي مرد بودي کار ازين به داشتي
  • کشيدي در ميان کار خلقي را به طراري
    پس آنگه از ميان خود را به چالاکي بدر بردي
  • کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم
    ز مي بايد که در دستم نهي هر ساعتي جامي
  • پس چو ميدان فلک را نيست خورشيدي چو تو
    چون فلک هر روز گرد خاک در گردم همي
  • گر هنوز از دولبش جويم غذا نشگفت از آنک
    در هواي عشقش اکنون کفچه بر گردم همي
  • روي زرد من ز عکس روي چون خورشيد اوست
    زان چو سايه گرد آن ديوار و در گردم همي
  • صدهزاران جان متواري در آري زير زلف
    چون به دو کوکب کمند حلقه ها را خم زني
  • در خرابات نهاد خود بر آسودست خلق
    غمزه بر هم زن يکي تا خلق را بر هم زني
  • ز بهر چشم تو نرگس همي پويم به هر مجلس
    نديدم در غمت مونس بجز باد سحرگاهي
  • آهم شکست در بر ز آن دم که ديد چشمم
    آن حسن بي تباهي و آن لطف بي تناهي
  • ز آن آه بر نيارد زيرا که هست پنهان
    آه از درون جانش تو در ميان آهي
  • جامه غم بدرم من ز طرب چون تو مرا
    حب در بسته ميان جام غم انجام دهي
  • چه خوش بود آن وقتي کز سوز دل از شوقت
    در راه تو مي کاريم از ديده گلستانها
  • چون به شاهين قضا انصاف سنجي گاه حکم
    جبرئيل از سد ره گويد با ملايک در ملا
  • دانش عبدالودودي بايد اندر طبع و لفظ
    تا بود مر مرد را، در صدر دين، زيب و بها
  • صد علي در کوي ما بيش ست با زيب و جمال
    ليک يک تن را نخواند هيچ عاقل مرتضا
  • تا بيابد حاجي و غازي همي اندر دو اصل
    در مناسک حکم حج وندر سير حکم غزا
  • آن ابر درر بار ز دريا که برآيد
    پر کرده ز در و درم و دانه دهان را
  • چون کله بر سر نشين دزدان افسر جوي را
    چون خرد در جان نشان رندان لشکرگاه را
  • کفر و ايمان را هم اندر تيرگي هم در صفا
    نيست دارالملک جز رخسار و زلف مصطفا
  • نسخه جبر و قدر در شکل روي و موي اوست
    اين ز «والليل » ت شود معلوم آن از «والضحا»
  • در دو عالم مر ترا بايد همي بودن پزشک
    ليکن آنجا به که آنجا، به بدست آيد دوا
  • ديو از ديوي فرو ريزد همي در عهد تو
    آدمي را خاصه با عشق تو کي ماند جفا
  • از زبان خود ثنايي گوي ما را در عرب
    تا زبان ما ترا اندر عجم گويد ثنا
  • با بقاي عدل او نشگفت اگر در زير چرخ
    شخص حيوان همچو نوع و جنس نپذيرد فنا
  • باز رستند از بيان واضحش در امر و حکم
    جبري از تعطيل شرع و عدي از نفي قضا
  • اين کمر ز «اياک نعبد» بست در فرمان شرع
    وان دگر تاجي نهاد از «يفعل الله مايشا»
  • مفتي شرقت نه زان خواند همي سلطان که هست
    جز تو در مغرب ديگر مفتي و دگر مقتدا
  • روز و شب در عالم اسلام، علم و حلم تست
    آن يکي از آل عباس اين دگر ز آل عبا
  • ني ز قصد حاسدانت در بدايت شهر تو
    بر تو چونان بود چون بر آل ياسين کربلا
  • ني تو در زندان چاه حاسدان بودي ببند
    هم نشين ذل و غريبي هم عنان رنج و عنا
  • آن چنان گشتي که بد گويت کنون بي روي تو
    نه همي در دل بهي بيند نه اندر جان بها
  • گوي همت باختي با خلق در ميدان عقل
    باز پس ماندند و بردي و برين دارم گوا
  • چون زر و طاعت عزيزي در دو عالم زان که تو
    با قناعت همنشيني با فراغت آشنا
  • نظم عشق آميز عارف را ز راه لطف و بر
    برگذر از عيبهاش و در گذر از وي خطا
  • خرمي چون باشد اندر کوي دين کز بهر حق
    خون روان گشتست از حلق حسين در کربلا
  • از براي يک بلي کاندر ازل گفتست جان
    تا ابد اندر دهد مرد بلي تن در بلا
  • آب چاهي بايد اندر پيش کز يک قطره اش
    جان چندين جانور حاصل شود در يک ندا
  • وانگهي چون بيند اندر آبدان خورشيد را
    دل در و بندد به درد و جان ازو گردد جدا
  • آتش نفس ار نميرد آب طوفان در رسد
    باد کبر ار کم نگردد خاک بر فرق کيا
  • مرگ در خاک آرد آري مرد را ليکن ازو
    چون برآيد با خود آرد ساخته برگ بقا
  • عمر در کار غم دين کرد خواهم تا مگر
    چون نمانم بنده اي گويد، سنايي شد فنا