نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان سنايي
در
مرتبه از خاک بسي کم بود آن جان
کو زير کف پاي تو چون خاک نباشد
در
مهر ماه زهدم و دينم خراب شد
ايمان و کفر من همه رود و شراب شد
ور جان و دل و دين را افگار نخواهي کرد
با عشق خوش شوخي
در
کار نبايد شد
دل به تحفه هر که او
در
منزل جانان کشد
از وجود نيستي بايد که خط بر جان کشد
دين و پيمان و امانت
در
ره ايمان يکيست
مرد کو تا فضل دين اندر ره ايمان کشد
صادقي بايد که چون بوبکر
در
صدق و صواب
زخم مار و بيم دشمن از بن دندان کشد
يا نه چون عمر که
در
اسلام بعد از مصطفا
از عرب لشکر ز جيحون سوي ترکستان کشد
پارسايي کو که
در
محراب و مصحف بي گناه
تا ز غوغا سوزش شمشير چون عثمان کشد
مهره بازي دارد اندر لب که همچون بلعجب
گه عقيق کاني و گه
در
و گه شکر کند
بي خود ار
در
کفر و دين آيد کسي محبوب نيست
مختصر آنست کار از روي آگاهي کند
پايان عاشقي نه پديدست تا ابد
پس سال و ماه و وقت
در
او از کجا بود
اي واي و حسرتا که اگر عشق يک نفس
در
سال و ماه عمر ز جانم جدا بود
آفرين بر جان آن کس کو نکو خواهت بود
شادمان آن کس که با تو
در
يکي بستر بود
جان و دل بردي به قهر و بوسه اي ندهي ز کبر
اين نشايد کرد تا
در
شهرها منبر بود
راز او
در
عشق او پنهان نماند تا مرا
روي زرد و آه سرد و ديده گريان بود
هر زمان گويم به شيريني و پاکي
در
جهان
چون لب و دندان او يارب لب و دندان بود
بس جان عزيزان که
در
آن راه فنا شد
گور و لحد آنجا دهن شير ژيان بود
راه پر جان شود آن جاي که گام تو بود
گوش پر
در
شود آنجا که گلوي تو بود
در
لوح خوانده ام که يکي لعنتي شود
بودم گمان به هر کس و بر خود گمان نبود
در
دل از مهرت نهالي کشته ام کز آب چشم
هر زماني برگ و شاخ و بيخ او افزون شود
در
صفت عاشقي لفظ و عبارت بسوخت
حرف و بيان شد نهان نام و نشان شد پديد
قافله اندر گذشت راه ز ما شد نهان
گشت ز ما منقطع هر که به ما
در
رسيد
هر که شد مشتاق او يکبارگي آواره شد
هر که شد جوياي او
در
جان و دل منزل نکرد
در
خرابات بود يار من و من شب و روز
به سر کوي همي گردم تا بار دهد
هر که او حال خرابات بداند به درست
هر چه دارد همه
در
حال به بازار دهد
دوش ما را
در
خراباتي شب معراج بود
آنکه مستغني بد از ما هم به ما محتاج بود
مير خوبان را کنون منشور خوبي
در
رسيد
مملکت بر وي سهي شد ملک بر وي آرميد
ور همي خواهي که گردد کار تو همچون نگار
چون سنايي خويشتن
در
عشق او بر کار دار
اي سنايي خيز و
در
ده آن شراب بي خمار
تا زماني مي خوريم از دست ساقي بي شمار
من نه تنها عاشقم بر تو که بر هفت آسمان
کشته هست از عشق تو چندان که نايد
در
شمار
چون رخ به سراب آري اي مه به شراب اندر
اقبال گيا رويد
در
عين سراب اندر
راز «ارني ربي »
در
سينه پديد آيد
گر زخم زند ما را چشم تو به خواب اندر
اي جوهر روح ما
در
هم شده با عشقت
چون بوي به باد اندر چون رنگ به آب اندر
مجلس ما از جمال خود برافروز اي غلام
مي ز جام خسرواني
در
قدح ريز اي پسر
زلف تو دام است و خالت دانه و ما ناگهان
بر اميد دانه
در
دام او افتاديم اي پسر
در
ره عشق تو ما را يار و مونس گفت تست
زان بگفتي از تو مي خواهم ياري اي پسر
کودکي کان را به معني
در
خم چوگان زلف
همچو گويي روز و شب گردان نداري اي پسر
کي شدندي عالمي
در
عشق تو يعقوب وار
گر نه از يوسف جهان را يادگاري اي پسر
اي سنايي کفر و دين
در
عاشقي يکسان شمر
جان ده اندر عشق و آنگه جان ستان را جان شمر
چشمه حيوان چه جويي قطره اي آب از نياز
در
کنار افشان ز چشم و چشمه حيوان شمر
اکنون طريقي پيش کن تدبير کار خويش کن
در
راه عشق اين کيش کن ک «المنع کفر بالبشر»
بر گرد يکي گرد دل ما و
در
آن دل
گر جز غم خود يابي آتش زن و بفروز
در
کوي عشق راست نيابي چو تير و زه
تا پشت چون کمان نکني روي همچو توز
چون
در
ميان عشق چو شين اندر آمدي
چون عين و قاف باش همه ساله پشت قوز
گر مرد اين رهي قدم از جان کن و
در
آي
ور عاجزي برو تو و دين و ره عجوز
با رخ و با زلف تو
در
سر بازار عشق
فتنه به ميدان درست عافيت اندر حرس
جزع تو بر هم گسست بر همه مردان زره
لعل تو
در
هم شکست بر همه مرغان قفس
کرد مرا همچو صبح روي چو خورشيد تو
تا همه بي جان زنم
در
ره عشقت نفس
در
جستنش روز و شبان گشتم قرين اندهان
پايم ببوسد اين جهان گر بر تو يابم دسترس
آن شب که ما پنهان دو تن سازيم حالي ز انجمن
باشيم
در
يک پيرهن ما را کجا گيرد عسس
چون
در
کنار آرم ترا از دست نگذارم ترا
چون جان و دل دارم ترا اين آرزويم نيست بس
اي سنايي دل بدادي
در
پي دلدار باش
دامن او گير و از هر دو جهان بيزار باش
کار پروانه ست گرد شمع خود را سوختن
تو نه آخر کمتر از پروانه اي
در
کار باش
دين و دنيا جمله اندر باز و خود مفلس نشين
در
صف ناراستان خود جمله مفلس وار باش
چون همي داني که باشد شخص هستي خصم خويش
پس به تيغ نيستي با خلق
در
پيکار باش
اي سنايي جان ده و
در
بند کام دل مباش
راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش
در
نهاد تست با تو دشمن معشوق تو
مانع او گر نه اي باري بدو مايل مباش
در
جهان ما را کنون شش چيز بايد تا بود
زخم ما بر کعبتين خرمي امروز شش
که تا هر گوهري بيني که عکسش
در
شب تاري
فرو ريزد چو مهر و ماه بر ياقوت گويانش
تا زنده شود مجلس ما از رخ و زلفت
در
مجلس ما مشک و گل آر اي پسر خوش
گهي از دست تو گيريم چون آتش مي صافي
گهي
در
وصف تو خوانيم شعر آبداري خوش
هم به جان تو که بر ياد لب نوشينت
هر چه
در
عالم زهرست توان کردن نوش
گريزد
در
عدم هر روز و هم شب
ز شرم روي و مويت چون دي و دوش
او بلبله بر دست و خرد سلسله
در
پاي
او غاليه بر گوش و رهي غاشيه بر دوش
در
سراي دوستي آن به که فرشي افگنم
خشت او باشد ز جان و خون او باشد ملاط
احتياط و حزم کردم
در
بلا و درد عشق
تيغ تقدير آمد و شد پاک حزم و احتياط
در
جهان برهان خوبي شد بت دلدار من
تا شد او برهان خوبي من شدم برهان عشق
تا دل کم عشق تو
در
بست به شادي
بستيم به جان بر غم عشقت کمر دل
زان که گل بنده آن روي خوش خرم تست
در
هواي رخ تو دست من و دامن گل
چون به ظاهر بنگري
در
کار من گويي مگر
با سلامت هم نشينم وز ملامت رسته ام
اين سلامت را که من دارم ملامت
در
قفاست
تا نه پنداري که از دام ملامت جسته ام
زان همي کمتر کنم
در
عشق فرياد و خروش
کاتش دل را به آب ديدگان بنشانده ام
مده پندم که
در
طالع مرا عشقست و قلاشي
کجا سودم کند پندت بدين طالع که من زادم
ز رنج و زحمت عالم به جام مي
در
آويزم
که جام مي تواند برد يک دم عالم از يادم
بار خدمت را به کشتي سعادت
در
کشيم
پس خروشي بر کشيم و کشتي اندر يم زنيم
خيز تا
در
صف عقل و عافيت جولان کنيم
نفس کلي را بدل بر نقش شادروان کنيم
در
دل ار خيل خيال از سحر دستان آورد
از درخت صدق بر روي صد عصا ثعبان کنيم
عشق او
در
قلب ما چون هست سلطاني بزرگ
نقش نقد ضرب ايمان نام آن سلطان کنيم
عاشق و معشوق و عشق اين هر سه را
در
يک صفت
گه زليخا گه نبي گه يوسف کنعان کنيم
دست او بر گردن من همچو چنبر بود و من
دست خود
در
گردن او همچو چنبر داشتم
سنايي خوانم آن ساعت که فاني گشتم از سنت
سنايي آنگهي باشم که
در
بند سنن باشم
ز بي خوابي همي خوانم به عمدا اين غزل هردم
«همه شب مردمان
در
خواب و من بيدار چون باشم »
در
راه عشق اي عاشقان خواهي شفا خواهي الم
کاندر طريق عاشقي يک رنگ بيني بيش و کم
روزي بيايد
در
ميان تا عشق را بندي ميان
عيسي ببايد ترجمان تا زنده گرداند به دم
مسکن من
در
بيابان مونس من آهوان
هر کجا من ني زنم از خون دل جيحون کنم
هر شبي گويم که خون خود بريزم
در
فراق
باز گويم اين جهان و آن جهاني چون کنم
ما عجب خواريم
در
چشم تو اي يار عزيز
گويي از روم و خزر نزدت اسير آورده ايم
از براي کشتن ما چند تازي اسب کين
کز جفايت مرده و دل
در
غمت پرورده ايم
هر کسي راه ازين ره به قدم مي سپرد
ما
در
اسپردن اين راه به جان آمده ايم
ما کلاه خواجگي اکنون ز سر بنهاده ايم
تا که
در
بند کله دوزي اسير افتاده ايم
او کلاه عاشقان اکنون همي دوزد چو شمع
ما از آن چون شمع
در
پيشش به جان استاده ايم
ما ز خصمانش کي انديشيم کاندر راه او
خوان جان بنهاده و بانگ صلا
در
داده ايم
تا سنايي وار دربستيم دل
در
مهر او
ما دو چشم اندر سنايي جز به کين نگشاده ايم
نفس ما خصمي عظيم اندر نهاد راه ماست
غزو اکبر باشد ار
در
روي او خنجر کشيم
پاي ما
در
دام عشق خوبرويان بسته شد
زين قبل درد و بلاي عاشقي بر سر کشيم
قصر قيصروان کسري گر نباشد گو مباش
ما به مردي حلقه
در
گوش دو صد قيصر کشيم
ما چو وامق او چو عذرا ما چو رامين او چو ويس
رطل زيبد
در
چنين حالي اگر صهبا زنيم
شخص را مي وار هر شب
در
بر ويس افگنيم
بوسه وامق وار هر دم بر لب عذرا زنيم
بر بخفتن گاه صحبت
در
بر ما افگند
لب به بوسه گاه عشرت بر لب او ما زنيم
هر زمان ما را دلي کي باشد و جاني دگر
تا به عشق بي وفايي ديگر آتش
در
زنيم
صفحه قبل
1
...
1451
1452
1453
1454
1455
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن