نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان سلمان ساوجي
در
هيزم و گل تاملي کن که جهان
آن را به تبر شکافت و اين را به صبا
از ديده به جاي اشک از آن مي ريزم
من خون جگر که
در
جگر آبم نيست
قسمم همه درد است و دوا چيزي نيست
در
سينه به جز رنج و عنا چيزي نيست
اي بس که
در
آرزوي رويت خود را
چشم و دل من بر آب و آتش زده اند
درد از دل و چشم من به تنگ آمده بود
کارش چو به جان رسيد
در
پاي آمد
گر مي کشي ام بکش که خود را همگي
من با تو نهاده،
در
ميانم چون شمع
فراقنامه ساوجي
کسي را که با تست سر
در
غرور
کلاه از سر و سر ز تن باد دور
عجب نيست
در
تو که ما و مني است
که اصل سرشتت ز ما و مني است
کسي را جز او
در
ميان نيست دست
ازو دان جز او را مدان هر چه هست
که کرد اين که من
در
جهان مي کنم؟
ز تن جان خود را روان مي کنم
جمشيد و خورشيد ساوجي
ز ما
در
کار خود حيران تر است او
ز ما صد بار سرگردان تر است او
باز شد تاج سر عرش و چنين باشد چنين
لاجرم وقتي که پاي خواجه باشد
در
ميان
در
کار زر به دور کفش خيره مانده ام
تا آن دو روي را به چه رو برکشيده اند
مي دمد بويي و هر دم بلبل جان
در
قفس
مي کند فرياد کاين بوي گلستان منست
در
آن منزل که جان از ترس مي کاست
دو ره گشتند پيدا از چپ و راست
ما را هوس آن ست که
در
پاي تو ميريم
گر بخت کند ياريم اين کم هوسي نيست
حديقه اي ز بهشت ست و منزلي ز فلک
که حور بر طرف و ماه
در
ميان دارد
سايه را گو با رخ من
در
قفاي خود مرو
سرو را با قد من گو بر کنار جو مروي
دامن افشان، اي گل خندان، چمان شو
در
چمن
تا برافشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوي
زهي دو نرگس چشمت
در
ارغوان خفته
دو ترک مست تو با تير و با کمان خفته
عاقبت هم سر بجايي برکند اين خون دل
کز غم سوداي تو دل
در
درون بنهفته است
گر سرو قدت
در
چمن روزي ببيند نارون
ناگه برآيد سرخ و زرد از سرو سبز آرنگ تو
چشمت ز تيغ حاجبان بس تنگبار افتاده است
باري نمي آيد کسي
در
چشم شوخ شنگ تو
گل درون غنچه مجموعست و فارغ کرده دل
ز آنچه مسکين بلبلي بر
در
تقاضا مي کند
در
هر آن سر که هوا و هوست جاي گيرد
نيست ممکن که هواي دگري پا گيرد
ناصحا، تن زن و بسيار مدم، کاين دم تو
گر شود آتش از آن نيست که
در
ما گيرد
کار چو با عقل بود عشق مجالي نداشت
عشق درآمد ز
در
عقل من از کار برد
چون شمع من
در
انجمن مي ريزم آب خويشتن
از دست خود شايد که من خاک سيه بر سر کنم
لاف هوا داري زدم با آفتابي لاجرم
چون ذره مي گردم به جان تا خدمتش
در
خور کنم
بس که رگ جان زدم
در
غم عشقت چو چنگ
غير رگ و پوست نيست هيچ بر اعضاي من
حبذا وقتي که ما را
در
سرا بستان وصل
چون گل و بلبل مجال خنده و گفتار بود
اشک خود را همه
در
کوي تو کرديم به خاک
عمر خود را همه بر بوي تو داديم به باد
شب و روزم چو ماه و مهر
در
تاب
نه روز آرام مي گيرم نه شب خواب
هر گوشه چشم خوشت از ناز جهاني است
من
در
غمت از هر دو جهان گوشه گزيدم
دوستان گويند دل را صبر فرماييد، صبر
چون کنم اي دوست چون دل نيست
در
فرمان ما؟
ز پشت باد پا چون باد
در
تک
به رمح آن حلقه ها بر بود يک يک
اي جان کم ازو گير و برو با غم اوباش
دل رفت و همه روزه
در
آن مي نتوان شد
دل ما
در
پي آن يار، که جانانه ماست،
گشته سرگشته و او همدم و همخانه ماست
فرو برده به پيش باد هر دم خون دل لاله
که از سودا دل لاله بسي خون
در
جگر دارد
ديوان سنايي
باز تابي
در
ده آن زلفين عالم سوز را
باز آبي بر زن آن روي جهان افروز را
لب ز هم بردار يک دم تا هم اندر تير ماه
آسمان
در
پيشت اندر جل کشد نوروز را
مي ده اي ساقي که مي به درد عشق آميز را
زنده کن
در
مي پرستي سنت پرويز را
مايه ده از بوي باده باد عنبربيز را
در
کف ما رادي آموز ابر گوهر بيز را
ذره اي از حسن او
در
مصر اگر پيدا شدي
دل ربودي يوسف يعقوب بن اسحاق را
آب خورشيد و مه اکنون برده شد کو بر فروخت
در
خم زلف از براي عاشقان قنديل را
چرخ بي آرام را اندر جهان آرام نيست
بند کن
در
مي پرستي چرخ بي آرام را
نه بهشت از ما تهي گردد نه دوزخ پر شود
ساقيا
در
ده شراب ارغواني فام را
گاه پيري آمد از عشق تو بر رويم پديد
آنچه پنهان بود
در
دل گاه برنايي مرا
از آن مي خوردن عشقست دايم کار من هر شب
که بي من
در
خراباتست دايم يار من هر شب
برهنه پا و سر زانم که دايم
در
خراباتم
همي باشد گرو هم کفش و هم دستار من هر شب
هم ديده داري هم قدم هم نور داري هم ظلم
در
هزل وجد اي محتشم هم کعبه گردي هم منات
در
نارم از گلزار تو بيزارم از آزار تو
يک ديدن از ديدار تو خوشتر ز کل کاينات
بر ما لبت دعوت کني بر ما سخن حجت کني
وقتي که جان غارت کني چون صوفيان
در
ده صلات
جان سنايي مر ترا از وي حذر کردن چرا
از تو گذر نبود ورا هم
در
حيات و هم ممات
اين چه جمالست و ناز کز تو
در
ايام تست
وين چه کمالست باز کز شرف نام تست
در
سر زلف نشان از ظلمت اهريمنست
بر دو رخ از نور يزدان حجت و برهان تراست
اين چنين صيدي که
در
دام تو آمد کس نديد
گوي گردون بس که اکنون نوبت ميدان تراست
فرق کن
در
راه معني کار دل با کار گل
کاين که تو مشغول آني اي پسر کار گلست
گر چه باشد با سنايي چون گل رعنا دو روي
در
ثناي او سنايي ده زبان چون سونست
يا بجز عشق تو از تو يادگارم هست نيست
يا قدم
در
عشق تو سخت استوارم نيست هست
گر مثال دست شاه زنگ دارد زلف تو
پس دو دست شاه زنگي بسته
در
زنجير چيست
مر مر اگر کشته خواهي پس بکش يکبارگي
من کيم
در
کشتن من اين همه تدبير چيست
مر مرا چون زير کردي
در
فراق روي خويش
وانگهي گويي خروش و ناله چون زير چيست
قبله جان اي نگار از صورت و روي تو نيست
از خيالت روز و شب
در
چشم من تصوير چيست
در
ازل رفته ست تقديري ز عشقت بر سرم
جز رضا دادن نگارا حيله و تدبير چيست
اي پسر دي رفت و فردا خود ندانم چون بود
عاشقي ورزيم و زين به
در
جهان خودکام نيست
تا پاي تو از دايره عهد برون شد
در
هستي خويشم به سر تو که سري نيست
در
بند خسي وين عجبي نيست که امروز
اسبي که به کار آيد بي داغ خري نيست
گر به بازي بازي از عشقت همي لافي زدم
کار بازي بازي از لاف و بازي
در
گذشت
اندک اندک دل به راه عشقت اي بت گرم شد
چون ز من پيشي گرفت از اسب تازي
در
گذشت
سودکي دارد کنون گر گويد اي غازي بدار
تير چون از شست شد از دست غازي
در
گذشت
گر چه کشميريست آن سيمين صنم از حسن خويش
از بت چيني و ماچين و طرازي
در
گذشت
بي نياز ار داشتي خوشدل سنايي را کنون
اين نياز و خوشدلي و بي نيازي
در
گذشت
دين و دنيا گفتمي
در
بازم اندر کار عشق
کار من با او کنون از دين و از دنيا گذشت
سيم و زر بودي مرا و صبر و هوش
در
غم تو هر چهار از دست رفت
اينت بي همت که
در
بازار صدق و معرفت
روي از عيسا بگردانيد و سم خر گرفت
هر دعا گويي که
در
شش پنج او دادي به خواب
چون سنايي هفت اختر ره ششدر گرفت
خاک و باد و آب و آتش
در
وجود خود بدان
رو درين معني نظر کن صدهزاران روزنست
نفس را مرکب مساز و با مراد او مرو
همچو خر
در
گل بماند گر چه اصلش تو سنست
بر سر کوي قناعت حجره اي بايد گرفت
نيم ناني مي رسد تا نيم جاني
در
تنست
در
طبع من و همت من تا به قيامت
مهر تو چو جنانست و وفاي تو چو دينست
شده بيرون ز
در
نيستي از هستي خويش
نيست حاصل شود آنرا که برون شد از هست
اي سنايي خواجگي
در
عشق جانان شرط نيست
جان اسير عشق گشته دل به کيوان شرط نيست
از پي مردان اگر خواهي که
در
ميدان شوي
صف کشيدن گرداوبي گوي و چوگان شرط نيست
ور همي داني که منزلگاه حق جز عرش نيست
پس مهار اشتر کشيدن
در
بيابان شرط نيست
با فلک آسايش و آرام چون باشد ترا
چون فلک را
در
نهاد آسايش و آرام نيست
آن درختي که همه عمر بکشتم به اميد
دوش
در
فرقت او خشک شد و بار نداد
شب تاريک چو من حلقه زدم بر
در
او
بار چون داد دل او که مرا بار نداد
تا نگار من ز محفل پاي
در
محمل نهاد
داغ حسرت عاشقان را سر به سر بر دل نهاد
دلبران بي دل شدند زانگه که او بربست بار
عاشقان دادند جان چون پاي
در
محمل نهاد
زاب چشم عاشقان آن راه شد پر آب و گل
تا به منزل نارميد او گام خود
در
گل نهاد
راه او پر گل همي شد کز فراق خود همي
در
دو ديده عالمي از عشق خود پلپل نهاد
گر زند بر زهر بوسه زهر گردد چون شکر
يارب آن چندين حلاوت
در
لبي بتوان نهاد
ديدمش يک روز شادان و خرامان از کشي
همچو ماهي کش فلک يک روز
در
دوران نهاد
گر سر گشتي تو از من و خواهي که نگذرم
گرد
در
سراي تو اين نيز بگذرد
شاه عشقش چون يکي بر کد خداي روم تاخت
گفتي افريدون
در
آمد گرز بر ضحاک زد
عقل و جان را همچو شمع و مشعله کرد آنگهي
آتش بي باک را
در
عقل و جان پاک زد
من از عشق و تو از خوبي به عالم
در
سمر گشته
زهي وامق زهي عذرا بناميزد بناميزد
مرا گفتي تويي عاشق بدين ره جان و دل
در
باز
زهي فرمان زهي تلقين بناميزد بناميزد
چنين گيرم که اين عالم همه يکسر ترا باشد
نه آخر هر فرازي را نشيبي
در
قفا باشد
صفحه قبل
1
...
1450
1451
1452
1453
1454
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن