167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان سلمان ساوجي

  • در هيزم و گل تاملي کن که جهان
    آن را به تبر شکافت و اين را به صبا
  • از ديده به جاي اشک از آن مي ريزم
    من خون جگر که در جگر آبم نيست
  • قسمم همه درد است و دوا چيزي نيست
    در سينه به جز رنج و عنا چيزي نيست
  • اي بس که در آرزوي رويت خود را
    چشم و دل من بر آب و آتش زده اند
  • درد از دل و چشم من به تنگ آمده بود
    کارش چو به جان رسيد در پاي آمد
  • گر مي کشي ام بکش که خود را همگي
    من با تو نهاده، در ميانم چون شمع
  • فراقنامه ساوجي

  • کسي را که با تست سر در غرور
    کلاه از سر و سر ز تن باد دور
  • عجب نيست در تو که ما و مني است
    که اصل سرشتت ز ما و مني است
  • کسي را جز او در ميان نيست دست
    ازو دان جز او را مدان هر چه هست
  • که کرد اين که من در جهان مي کنم؟
    ز تن جان خود را روان مي کنم
  • جمشيد و خورشيد ساوجي

  • ز ما در کار خود حيران تر است او
    ز ما صد بار سرگردان تر است او
  • باز شد تاج سر عرش و چنين باشد چنين
    لاجرم وقتي که پاي خواجه باشد در ميان
  • در کار زر به دور کفش خيره مانده ام
    تا آن دو روي را به چه رو برکشيده اند
  • مي دمد بويي و هر دم بلبل جان در قفس
    مي کند فرياد کاين بوي گلستان منست
  • در آن منزل که جان از ترس مي کاست
    دو ره گشتند پيدا از چپ و راست
  • ما را هوس آن ست که در پاي تو ميريم
    گر بخت کند ياريم اين کم هوسي نيست
  • حديقه اي ز بهشت ست و منزلي ز فلک
    که حور بر طرف و ماه در ميان دارد
  • سايه را گو با رخ من در قفاي خود مرو
    سرو را با قد من گو بر کنار جو مروي
  • دامن افشان، اي گل خندان، چمان شو در چمن
    تا برافشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوي
  • زهي دو نرگس چشمت در ارغوان خفته
    دو ترک مست تو با تير و با کمان خفته
  • عاقبت هم سر بجايي برکند اين خون دل
    کز غم سوداي تو دل در درون بنهفته است
  • گر سرو قدت در چمن روزي ببيند نارون
    ناگه برآيد سرخ و زرد از سرو سبز آرنگ تو
  • چشمت ز تيغ حاجبان بس تنگبار افتاده است
    باري نمي آيد کسي در چشم شوخ شنگ تو
  • گل درون غنچه مجموعست و فارغ کرده دل
    ز آنچه مسکين بلبلي بر در تقاضا مي کند
  • در هر آن سر که هوا و هوست جاي گيرد
    نيست ممکن که هواي دگري پا گيرد
  • ناصحا، تن زن و بسيار مدم، کاين دم تو
    گر شود آتش از آن نيست که در ما گيرد
  • کار چو با عقل بود عشق مجالي نداشت
    عشق درآمد ز در عقل من از کار برد
  • چون شمع من در انجمن مي ريزم آب خويشتن
    از دست خود شايد که من خاک سيه بر سر کنم
  • لاف هوا داري زدم با آفتابي لاجرم
    چون ذره مي گردم به جان تا خدمتش در خور کنم
  • بس که رگ جان زدم در غم عشقت چو چنگ
    غير رگ و پوست نيست هيچ بر اعضاي من
  • حبذا وقتي که ما را در سرا بستان وصل
    چون گل و بلبل مجال خنده و گفتار بود
  • اشک خود را همه در کوي تو کرديم به خاک
    عمر خود را همه بر بوي تو داديم به باد
  • شب و روزم چو ماه و مهر در تاب
    نه روز آرام مي گيرم نه شب خواب
  • هر گوشه چشم خوشت از ناز جهاني است
    من در غمت از هر دو جهان گوشه گزيدم
  • دوستان گويند دل را صبر فرماييد، صبر
    چون کنم اي دوست چون دل نيست در فرمان ما؟
  • ز پشت باد پا چون باد در تک
    به رمح آن حلقه ها بر بود يک يک
  • اي جان کم ازو گير و برو با غم اوباش
    دل رفت و همه روزه در آن مي نتوان شد
  • دل ما در پي آن يار، که جانانه ماست،
    گشته سرگشته و او همدم و همخانه ماست
  • فرو برده به پيش باد هر دم خون دل لاله
    که از سودا دل لاله بسي خون در جگر دارد
  • ديوان سنايي

  • باز تابي در ده آن زلفين عالم سوز را
    باز آبي بر زن آن روي جهان افروز را
  • لب ز هم بردار يک دم تا هم اندر تير ماه
    آسمان در پيشت اندر جل کشد نوروز را
  • مي ده اي ساقي که مي به درد عشق آميز را
    زنده کن در مي پرستي سنت پرويز را
  • مايه ده از بوي باده باد عنبربيز را
    در کف ما رادي آموز ابر گوهر بيز را
  • ذره اي از حسن او در مصر اگر پيدا شدي
    دل ربودي يوسف يعقوب بن اسحاق را
  • آب خورشيد و مه اکنون برده شد کو بر فروخت
    در خم زلف از براي عاشقان قنديل را
  • چرخ بي آرام را اندر جهان آرام نيست
    بند کن در مي پرستي چرخ بي آرام را
  • نه بهشت از ما تهي گردد نه دوزخ پر شود
    ساقيا در ده شراب ارغواني فام را
  • گاه پيري آمد از عشق تو بر رويم پديد
    آنچه پنهان بود در دل گاه برنايي مرا
  • از آن مي خوردن عشقست دايم کار من هر شب
    که بي من در خراباتست دايم يار من هر شب
  • برهنه پا و سر زانم که دايم در خراباتم
    همي باشد گرو هم کفش و هم دستار من هر شب
  • هم ديده داري هم قدم هم نور داري هم ظلم
    در هزل وجد اي محتشم هم کعبه گردي هم منات
  • در نارم از گلزار تو بيزارم از آزار تو
    يک ديدن از ديدار تو خوشتر ز کل کاينات
  • بر ما لبت دعوت کني بر ما سخن حجت کني
    وقتي که جان غارت کني چون صوفيان در ده صلات
  • جان سنايي مر ترا از وي حذر کردن چرا
    از تو گذر نبود ورا هم در حيات و هم ممات
  • اين چه جمالست و ناز کز تو در ايام تست
    وين چه کمالست باز کز شرف نام تست
  • در سر زلف نشان از ظلمت اهريمنست
    بر دو رخ از نور يزدان حجت و برهان تراست
  • اين چنين صيدي که در دام تو آمد کس نديد
    گوي گردون بس که اکنون نوبت ميدان تراست
  • فرق کن در راه معني کار دل با کار گل
    کاين که تو مشغول آني اي پسر کار گلست
  • گر چه باشد با سنايي چون گل رعنا دو روي
    در ثناي او سنايي ده زبان چون سونست
  • يا بجز عشق تو از تو يادگارم هست نيست
    يا قدم در عشق تو سخت استوارم نيست هست
  • گر مثال دست شاه زنگ دارد زلف تو
    پس دو دست شاه زنگي بسته در زنجير چيست
  • مر مر اگر کشته خواهي پس بکش يکبارگي
    من کيم در کشتن من اين همه تدبير چيست
  • مر مرا چون زير کردي در فراق روي خويش
    وانگهي گويي خروش و ناله چون زير چيست
  • قبله جان اي نگار از صورت و روي تو نيست
    از خيالت روز و شب در چشم من تصوير چيست
  • در ازل رفته ست تقديري ز عشقت بر سرم
    جز رضا دادن نگارا حيله و تدبير چيست
  • اي پسر دي رفت و فردا خود ندانم چون بود
    عاشقي ورزيم و زين به در جهان خودکام نيست
  • تا پاي تو از دايره عهد برون شد
    در هستي خويشم به سر تو که سري نيست
  • در بند خسي وين عجبي نيست که امروز
    اسبي که به کار آيد بي داغ خري نيست
  • گر به بازي بازي از عشقت همي لافي زدم
    کار بازي بازي از لاف و بازي در گذشت
  • اندک اندک دل به راه عشقت اي بت گرم شد
    چون ز من پيشي گرفت از اسب تازي در گذشت
  • سودکي دارد کنون گر گويد اي غازي بدار
    تير چون از شست شد از دست غازي در گذشت
  • گر چه کشميريست آن سيمين صنم از حسن خويش
    از بت چيني و ماچين و طرازي در گذشت
  • بي نياز ار داشتي خوشدل سنايي را کنون
    اين نياز و خوشدلي و بي نيازي در گذشت
  • دين و دنيا گفتمي در بازم اندر کار عشق
    کار من با او کنون از دين و از دنيا گذشت
  • سيم و زر بودي مرا و صبر و هوش
    در غم تو هر چهار از دست رفت
  • اينت بي همت که در بازار صدق و معرفت
    روي از عيسا بگردانيد و سم خر گرفت
  • هر دعا گويي که در شش پنج او دادي به خواب
    چون سنايي هفت اختر ره ششدر گرفت
  • خاک و باد و آب و آتش در وجود خود بدان
    رو درين معني نظر کن صدهزاران روزنست
  • نفس را مرکب مساز و با مراد او مرو
    همچو خر در گل بماند گر چه اصلش تو سنست
  • بر سر کوي قناعت حجره اي بايد گرفت
    نيم ناني مي رسد تا نيم جاني در تنست
  • در طبع من و همت من تا به قيامت
    مهر تو چو جنانست و وفاي تو چو دينست
  • شده بيرون ز در نيستي از هستي خويش
    نيست حاصل شود آنرا که برون شد از هست
  • اي سنايي خواجگي در عشق جانان شرط نيست
    جان اسير عشق گشته دل به کيوان شرط نيست
  • از پي مردان اگر خواهي که در ميدان شوي
    صف کشيدن گرداوبي گوي و چوگان شرط نيست
  • ور همي داني که منزلگاه حق جز عرش نيست
    پس مهار اشتر کشيدن در بيابان شرط نيست
  • با فلک آسايش و آرام چون باشد ترا
    چون فلک را در نهاد آسايش و آرام نيست
  • آن درختي که همه عمر بکشتم به اميد
    دوش در فرقت او خشک شد و بار نداد
  • شب تاريک چو من حلقه زدم بر در او
    بار چون داد دل او که مرا بار نداد
  • تا نگار من ز محفل پاي در محمل نهاد
    داغ حسرت عاشقان را سر به سر بر دل نهاد
  • دلبران بي دل شدند زانگه که او بربست بار
    عاشقان دادند جان چون پاي در محمل نهاد
  • زاب چشم عاشقان آن راه شد پر آب و گل
    تا به منزل نارميد او گام خود در گل نهاد
  • راه او پر گل همي شد کز فراق خود همي
    در دو ديده عالمي از عشق خود پلپل نهاد
  • گر زند بر زهر بوسه زهر گردد چون شکر
    يارب آن چندين حلاوت در لبي بتوان نهاد
  • ديدمش يک روز شادان و خرامان از کشي
    همچو ماهي کش فلک يک روز در دوران نهاد
  • گر سر گشتي تو از من و خواهي که نگذرم
    گرد در سراي تو اين نيز بگذرد
  • شاه عشقش چون يکي بر کد خداي روم تاخت
    گفتي افريدون در آمد گرز بر ضحاک زد
  • عقل و جان را همچو شمع و مشعله کرد آنگهي
    آتش بي باک را در عقل و جان پاک زد
  • من از عشق و تو از خوبي به عالم در سمر گشته
    زهي وامق زهي عذرا بناميزد بناميزد
  • مرا گفتي تويي عاشق بدين ره جان و دل در باز
    زهي فرمان زهي تلقين بناميزد بناميزد
  • چنين گيرم که اين عالم همه يکسر ترا باشد
    نه آخر هر فرازي را نشيبي در قفا باشد