167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان سلمان ساوجي

  • خداوندا چنين شهري که از آب و هوا خاکش
    زد آتش در درون صد بار آب زندگاني را
  • گفته ام در باب خود فصلي دو سه آن را جواب
    چشم دارد بنده از درگاه گردون حشمتت
  • کرد در حق من احساني وتنها حق وي
    نيست بر من بلکه بر مجموع اهل عالم است
  • نيست بر من حبه اي باقي و در ديوان مرا
    مبلغي باقي است باقي راي عالي حاکم است
  • هم سقي الله اشک من کز عين مردم زادگي
    در چنين غرقآب دست از دامنم نگسسته است
  • گفتم تو گربه اي نه شتر گفت چاره نيست
    در حيز زمانه شتر گربه ها بسي است
  • مي که نفع است درو در خوردست
    گر چه بيش از همه بد نام و دني است
  • نوکراني نيز نيکو دارم اما هيچ يک
    بر سرش دستار بر تن جبه در پا هيچ نيست
  • لاجرم از گفت و گوي نوکران در خانه ام
    جز حديث سرد و تشنيع و تقاضا هيچ نيست
  • زير و بالا چون مگويد مردکي کش روز و شب
    جز زمين و آسمان در زير و بالا هيچ نيست
  • در چنين شهري و وقتي و چنين بي برگييي
    سي چهل نان خواره دارد بنده را غمخوار نيست
  • هر آنچه بر دل خصمت گذشته کج بوده
    مگر به روز نبرد تو در سهام و رماح
  • گر گشايد باز مرز نگوش و نرگس چشم و گوش
    بي تو چشم و گوششان در بوستان برکنده باد
  • طبيب خلق تو دردي که در درون من است
    به حسن تربيت آن را دوا نخواهد کرد
  • در تو ملجا فضل است و بنده جز به درت
    به هيچ جاي دگر التجا نخواهد کرد
  • گرد خيلت را ظفر در چشم دولت سرمه کرد
    ظل چترت را فلک بر روي دولت خال کرد
  • زر غلام حلقه در گوش غلامان تو شد
    زان جهان نامش گهي دينار و گه مثقال کرد
  • هر که در مدح تو چون سوسن نشد رطب اللسان
    لاله سان گردون زبانش را سياه و لال کرد
  • حاجت من بنده مي دانم که خواهد شد روا
    چون دعاگو روي دل در قبله اقبال کرد
  • فلک به نام تو تا خطبه داد در عالم
    زمانه جز تو کسي را به پادشاه نخواند
  • حکايتي دو سه دارد اگر چنانچه مجال
    بود در آيد و يک يک به عز عرض رساند
  • چند نوبت خواستم اسبي به اسبي با رهي
    اين چنين مير اخران آخر چرا در بسته اند
  • شد عمر خوار در نظر ما که بعد ازو
    ما را به وصل هيچ عزيزي هوس نماند
  • چه ابر با تو اگر لاف زد مرنج که ابر
    گداي يم بود و در گدا حيا نبود
  • در آن مصاف که از خون کشته گل خيزد
    به غير بنده تو فتح را عصا نبود
  • اي وزيري که فلک حلقه به گوش در توست
    خود فلک را چه دري بهتر ازين مي بايد
  • هر چه با عقل در ايام تو کردند رجوع
    گفت تا خواجه درين باب چه مي فرمايد
  • تو به لطفي و صفا پاکتر از آب روان
    چه عجب باشد اگر پاي تو در سنگ آيد
  • چه خامه اي است که کوتاه مي کند هر دم
    زبان تيغ که بودي دراز در تهديد
  • ز بس که در ره اين وعده آمد شد
    دو پا برفت ز دست و به چار پا نرسيد
  • به حضرت تو رهي کرده خانه اي در خواه
    به من رسيد که دادي ولي به من نرسيد
  • به دور عدل تو از غصه فتنه شد در خواب
    به بانگ کوس تو از خواب بخت شد بيدار
  • هميشه من به ثناي تو مي چکانم در
    چو ابر بي طمع و حرص را تب و ادرار
  • که در رکاب همايون ما درين مدت
    چه مي کند به چه مي سازد اين غريب فقير؟
  • نه هيچ شغل که او را بود در آن راحت
    نه هيچ کار که او را از آن بود توفير
  • چو در جناب تو آمد شدم دراز کشيد
    برفت آب و هوس کم شد و ندامت پيش
  • سرمه از خاک رهت کردن فلک را فرض عين
    مي کشد در ديده خود مي کند بر عين فرض
  • سه هفته شد که ز سرما و برف در تبريز
    به جز تردد خاطر تردد است محال
  • بود عمري که مرا در طلب فضل گذشت
    خوشتر از دور صبي تازه تر از عهد وصال
  • تو را که در همه بابي سعادت است رفيق
    به هر طرف که خرامي خداي باد دليل
  • دولتت بادا ابد پيوند و خود باشد چنين
    بارها عقل اين سخن در گوش گفت آهسته ام
  • گر کليم الله به عمر خود به چوبي داد روح
    هر دم انگشتش مرکب مي کند در ني روان
  • حق همي داند که از من بد نيايد در وجود
    ور درآمد خود کجا شد خلعت ثم اجتباه
  • در آتشم چو زر از دوستان قلب دو رو
    ز بي زري همه از من نموده بيزاري
  • هست درد پا و در سر نيست ساماني مرا
    گر سرم بودي به ره اين ره به سر پيمودمي
  • ملک مي گويد که ظلت کاش بودي جاودان
    بر سر من تا منت در سايه مي آسود مي
  • ذره اي از سر خوان تو اگر کديه کند
    قرص خور در حق آن ذره عطا فرمايي
  • نفس کافر کيش را در راه او روحي فداه
    هر نفس چون کيش اسماعيل قربان کرده اند
  • ديده ام يک شب خيال نقش رويت را بخواب
    ديده زان شب باز در سوداي خوابي ديگرست
  • زلف مشکين تو را تا باد بر هم مي زند
    جان مسکين هر نفس در اضطرابي ديگرست
  • چشم او هر لحظه مستان را به هم بر مي زند
    شور عشقش عاشقان را حلقه بر در مي زند
  • پشت من در عشق رويش راست چون چنگ است خم
    هر زمان زان روي بر من راه ديگر مي زند
  • چون نورزم مهر در دور رخش کانوار مهر
    ز آسمان مي بارد و از خاک سر بر مي زند
  • چشم و رويم مي دهند از حلقه گوشش خبر
    آن يکي در مي چکاند وين يکي زر مي زند
  • چند خواهد دم به دم دم دادن آنکس را که دم
    در هواي پادشاه بنده پرور مي زند
  • هر که مي خواهد که در عهد تو آزاري کند
    اولش چون تيغ بايد روي چون فولاد کرد
  • زمره کروبيان بر سدره در اوقات ذکر
    بس که خواهد اين حديث از قول سلمان ياد کرد
  • لعل تو در گوش من لؤلؤ لا لا نهاد
    لفظ تو از چشم من نظم ثريا فکند
  • چون ز تن من نماند هيچ ندانم که چون
    پي به سر آرد مرا در شب تاري خيال
  • چشم فتان تو در خواب شد و خفته به است
    فتنه، چون دور خداوند زمين و زمن است
  • اي مه و مشتري و زهري و کيوان در خاک
    بنشينيد و به هم تعزيت خور گيريد
  • ديده و چهره بر آن تربت مشکين ماليد
    خاک شو نيز يه را در گوهر و زر گيريد
  • ماهرويي چو تو در خاک لحد است و هنوز
    مه و خورشيد بر افلاک، دريغ است دريغ
  • آن مي خور شعاع ده در دل شب که اين نفس
    صبح رسيد و مي رسد خود ز قفاي صبحدم
  • صبح نمود نعل مه نعل بهاش در دل است
    از زر و جام لعل ده نعل بهاي صبحدم
  • در دل من زمان زمان مهر و وفاي تازه بين
    هر نفسم چو صبحدم صدق و صفاي تازه بين
  • در دل تنگ عاشقان هر نفس از هواي او
    ز آمد و شد که مي کند باد هواي تازه بين
  • ساقي بزم در خزان جام بلور باده را
    ز اطلس لعل دم به دم داده قباي تازه بين
  • ياد سکندر زمان مي خور و زنده مان که خضر
    آب حيات در جهان خورد براي زندگي
  • برگ گل است در جهان کو به رخ تو اندکي
    ماند و گر نماند او باد بقاي روي تو
  • مي رود آفتاب وش خلق چو سايه در قفا
    رخ بنماي تا خورد خلق قفاي روي تو
  • روي تو ديد چشم من در پي ديده رفت دل
    هست گناه چشم من نيست خطاي روي تو
  • چون به ربيع روي ابر از کف پادشاه ما
    در عرق است دم به دم گل ز حياي روي تو
  • اي که چو عمر در خوري خون مرا چه مي خوري
    خون نخورم که خون من نيست خوراي چون تويي
  • نقد کمال مي کند بر در خاکيان طلب
    راست از آن نمي شود پشت دو تاي آسمان
  • اي که ز حفظ عدل تو مملکت است در امان
    ور نکند دمي مدد عدل تو واي مملکت
  • تير تو بر عدوت گشت همچو که بوم شوم پي
    در صف دوستان تو هست هماي معرکه
  • بيخ عدو به تيغ زن زانکه بود مجامله
    در همه جا به جاي خود جز که به جاي معرکه
  • پشت و پناه لم يزل باد تو را که در ازل
    يافت جمال خلقتت فر و بهاي ايزدي
  • باد فلک غلام تو و آنکه شعارش اين بود
    نوبت سلطنت تو را در دو سراي ايزدي
  • سر مي کشيد بر فلک از قدر و اعتبار
    بگذشت سر ز چرخش و در چنبر اوفتاد
  • هر کجا در باب فضلت عقل فصلي خوانده است
    انس و جان گوياي آمنا و صدقنا شده
  • گر تو دريايي چه داري کان رحمت در کنار
    ور تو کاني کي بود کان معدن دريا شده
  • بوده با ايوب همسر درگه صبر و شکيب
    گشته با جبريل همره در ره خوف و رجا
  • ور به طاعت گفت عيسي را واوحينا به
    در يقيمون الصلوة آمد تو را از حق ندا
  • يک مثالث در ولايت روي و موي قنبر است
    کز سواد گيسويش شب را معطر کرده اند
  • تا که در درياي مدحت آشنايي مي کنم
    هر چه نه مداحي توست آن ريايي مي کنم
  • تا مگر خود را به منزل در رسانم از درت
    بر اميد توشه راهي گدايي مي کنم
  • زهر خند اي صبح چون بر جام گردون نوش نيست
    خون گري اي ابر چون در چشم دريا نم نماند
  • بود از آن جان و جهان جان جهاني در امان
    يعني اين جان جهان جان و جهان بدرود کرد
  • زهره گر نيکو زني در مجلسش بر رود زن
    رود را آن نيک زن تا جاودان بدرود کرد
  • لشکر ديوارچه چون مور و ملخ صف در صف است
    هيچ باکي نيست چون خاتم به دست آصف است
  • آفتابي را که خلق عالمش در سايه بود
    زير مشتي گل به صد زاريش پنهان کرده اي
  • آن سرافرازي که تا او بود در عالم نبود
    هيچ مردي را به مردي دست برد راي او
  • ذکر تسبيح و صلات و صومش آرم در ميان
    يا حديث بزم و رزم و کامراني گويمش
  • مردم چشم جهان او بود و چون از چشم رفت
    روشنايي بعد ازين در چشم ماه و خور نماند
  • آتشي در زد چنان مرگش که مردم را بسوخت
    جز لبان و ديده هاشان هيچ خشک و تر نماند
  • مي کنم در حال دين و حالت دنيا نگاه
    دين و دنيا را به غايت حال مي بينم تباه
  • يا رب آن داراي دين تا هست در دارالسلام
    دار ارزاني برين سلطان عادل تاج و گاه
  • در ديده مي نيايد از اين آب جز سرشک
    بر دل نمي نشيند از اين باد جز غبار