نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان سلمان ساوجي
بر سر کوي دلارام، به جان مي گردم
روز و شب
در
پي دل، گرد جهان مي گردم
دامن از من مکش اي سرو که
در
پاي تو من
مي دهم بوسه و چون آب روان مي گردم
تو مکان ساخته اي
در
دل سلمان وانگه
من مسکين ز پيت کون و مکان مي گردم
چو شبنم هستم امروز از هوا افتاده
در
کويت
الا اي آفتاب من بيا از خاک بردارم
دل را ز دست دادم، مي ريزم آب ديده
کز دست ديده و دل، خون
در
کنار دارم
اي که
در
خواب غروري خبرت نيست که من؟
هر شب از خاک درت بالش و بستر دارم
گويند که سلمان سر و جان
در
قدمش باز
گر کار به سر مي رودم بر سر کارم
گر چه
در
راه تو چون خاک رهم رفته به باد
تو مپندار کزين راه غباري دارم
پس از من بر سر خاکم، اگر روزي گذار افتد
بيابي
در
هوايت من چو گرد از خاک برخيزم
چو آب آشفته جان بر کف روانم تا کجا سروي
چو قد و قامتت بينم روان
در
پايش آويزم
نيست
در
کوي توام راه خلاص از پس و پيش
چه کنم چاره ز پيش آمد و دشمن ز پسم
اگر تاجم نهد بر سر غلام حلقه
در
گوشم
وگر بندم نهد بر پا اسير بند فرمانم
ساقيا باده، که من بر سر پيمان توام
در
من اين نيست که پيمانه و پيمان شکنم
ز باغ حسن خود بر خورد که من
در
سايه سروت
جهاني را ز باغ عمر برخوردار مي بينم
رخت آيينه حسن است و حسنت صورت و معني
من اين صورت که مي بينم
در
آن رخسار مي بينم
در
رکابت مي دوم تا گوي چوگانت شوم
از برايت مي کشم خود را که قربانت شوم
من اگر دير و گر زود بود آخر کار
با سر خم روم و
در
سر پيمانه شوم
من سرگشته سراپا همه تن سر گشتم
تا به سر
در
طلب موي تو چون شانه شوم
مرا از
در
چه مي راني؟ نمي خواهم ز تو چيزي
ولي بستانده اي از من، متاع خويش مي خواهم
عزيمت کرده ام سلمان که
در
راه غمش جان را
ببازم همت از ياران نيک انديش مي خواهم
بر بوي جرعه اي که ز جامش به ما رسد
خود را چو خاک بر
در
او خوار کرده ايم
ما به دور باده
در
کوي مغان آسوده ايم
از جفا و جور و دور آسمان آسوده ايم
هر که را مي بينم از کار جهان
در
محنت است
کار ما داريم کز کار جهان آسوده ايم
در
دامن پاک تو نشايد که زنم دست
تا ز آب و گل خويش به کل دست بشويم
باد صبا ز کويت، جان مي برد به دامن
در
حيرتم کز آنجا، چون مي برد صبا جان؟
الا اي صبح مشتاقان بگو خورشيد خوبان را
که تا کي ذره سان گردند
در
کويت هواداران
در
درون پرده وصل تو کس را نيست بار
بر سر کوي تو مي گردند سرگردان سران
نيم صافي که برخيزم چو صوفي از سر دردي
چو دردي
در
بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن
ازين
در
هيچ نگشايد، تو را سلمان همي بايد
سر راهي طلب کردن، پي کاري فرا رفتن
چو شمع
در
نظر او شبي هوس دارم
به پا ستادن و خوش خدمتي به سر کردن
دل مرا که به بويي است قانع از تو چو مشک
چه بايد اين همه خونابه
در
جگر کردن؟
درين هوس که تويي بايد اول اي سلمان
هواي دنيي و عقبي ز سر به
در
کردن
بر سر انکار ما گر رفت زاهد باش گو
عاشقان را
در
سر اين کار مي بايد شدن
در
صوامع خودپرستان را چه سود از زهد خشک
پاي کوبان بر سر بازار مي بايد شدن
با تو تا مويي ز هستي هست هستي
در
حجاب
بر سر کويش قلندر وار مي بايد شدن
بر هر طرف که تابد خورشيد وش عنان را
چون سايه
در
رکابش، خواهم به سر دويدن
عاشق چو مجرد شد و دل کرد به دريا
گو
در
دل دريا رو و دردانه طلب کن
مي دهند آوازه گل بلبلان خيز اي صبا!
از دهان غنچه رو
در
گوش ساقي زار کن
باد جان مي بازد اي گل
در
هوايت گر تو نيز
خرده اي داري نثار عاشق جانباز کن
باش فارغ بال اگر چون بلبلي ز ارباب بال
مست و عاشق
در
هواي گلرخي پرواز کن
سوسن آزاده را بگشا زبان
در
مدح شاه
ور نداري نطق آن با خود مرا انباز کن
گردم زند باد از گلت کابست و آتش خاک او
باد آتش و خاک افکند،
در
آب نسرين و سمن
تير مژگان تو از جوشن جان مي گذرد
بر دل من مزن اي جان که تويي
در
دل من
از چشم من برفت چو آب و
در
آتشم
کان رفته نيز باز کي آيد به جوي من؟
در
چنين چين و مچين مانده اسيرم چه کنم؟
سر زلف بت من مرهم چين بود و مچين
اينکه مويي شده ام
در
غم آن موي ميان
کاج (کاش) مويي شدمي همچو ميان بر تن او
اي سر سوداي من رفته
در
سوداي تو
باد سر تا پاي من برخي ز سر تا پاي تو
جاي سروت
در
ميان جويبار چشم ماست
گر چه ماييم از ميان جان و دل جوياي تو
چشم ترکت ترکتاز و حاجبش پيشاني است
چون
در
آيد کس به چشم تنگ ترک آساي تو
در
پي دل چند گردم کآب رويم ريخت دل
دست خواهم شست ازين پس هر چه باداباد ازو
اي
در
خم چوگان تو، گوي دل صاحبدلان
دل گوي مي گردد ترا ميلي اگر داري بگو
از موي فرقت تا ميان، فرقي نباشد
در
ميان
باريک بيني هر دو را، چون بازبيني مو به مو
با سرو کردم نسبتت، گفتي که اي کوته نظر
گر راست مي گويي چو من، رو
در
چمن سروي بجو
من چو صيدي به کمند سر زلفش شده ام
تا دگر کشته
در
آويزدم از فتراک او
آن دل که
در
دو عالم خواهد که با تو باشد
بايد که از دو عالم تنها بود هميشه
تا به قصد جان مسکين بر ميان بستي کمر
صد هزاران جان ز تار موي
در
واکرده اي
بعد ازين گر پيش چشمم بر کنار افکنده اي
در
ميان مردمم چون اشک رسوا کرده اي
يا کنار چشمه حيوان به مشک آلوده اي
يا غبار
در
رگه صاحب به لب بسترده اي
چو گردم
در
هوا گردان وليکن بر دلش هرگز
نمي آيم رها کن تا نيايد بر دلش گردي
دل و جان باختن شرط است سلمان
در
ره جانان
اگر جان و دلي داري بباز آخر چرا داري؟
سزد که
در
سر کارم کني دمي چون صبح
مگر به روز سپيد آيد اين شب تاري
دل
در
غم عشق تو نهاديم نه بر عمر
زيرا که مقيم است غم و عمر گذاري
مرا تو ماه تاباني ولي بر ديگران تابي
مرا تو آب حيواني اگر چه
در
دلم ناري
ميان ما به غير ما حجابي نيست مي دانم
چه باشد گر
در
آيي وين حجاب از پيش برداري
من چو وامق باختم
در
نرد سودايت روان
زين روان بازي چه سودم چون تو عذرا مي بري
هيچ عاقل
در
سر کويت به پاي خود نرفت
زلف مي آري به صد زنجير و آنجا مي بري
گرز روي لطف يکدم مي کني
در
کوي ما
وقت ما چون صبح از آن دم با صفا مي آوري
خيال چشم مستش را اگر
در
خواب خوش بيني
عجب دارم که برداري سر از مستي و مستوري
ز مجلس شمع را ساقي، ببر
در
گوشه اي بنشان
که امشب ماه خواهد کرد، ما را مجلس افروزي
بسوز و گريه چون شمع ار نخواهي گشت
در
هجران
به يکدم مي توان کشتن، مرا چندين چه مي سوزي؟
اگر زخمي زني بر من، چنانم بر دل آيد خوش
که بر گل
در
سحرگاهان، نسيم باد نوروزي
بار گردون و غم هر دو جهان
در
دل من
نه گران باشد اگر تو نگرانم باشي
اگر از روز شمارست سخن روز شمار
چون مني را که
در
آرد به شمار اي ساقي!
ز تاب لعل و آب مي، فکندي آتشي بر ما
تو
در
ما آخر اين آتش چرا افکندي اي ساقي؟
سوز تو کجا گيرد،
در
خرمن هر خامي؟
مرغ تو فرو نايد، اي دوست به هر بامي
جز ديده کو به خون رخ ما سرخ مي کند
در
کار ما نکرد کس از مردمي، دمي
همرنگ رويش
در
چمن، گل ياسمن گرديد مي
دايم به بويش چون صبا، گرد چمن گرديد مي
اين گل به دامن چيدنم، باشد ز شوق عارضت
کو خاري از باغ تو تا دامن ز گل
در
چيدمي
در
حلقه سوداي او، مردي به گردي مي رود
من نيز سودا مي کنم، باري بدان ار رندمي
به بادي ناگه از رويت فتادم دور چون مويت
به سر مي آورم دور از تو عمري
در
پريشاني
چو زلف او مرا جاني است سودايي ز من بستان
به شرط آنکه چون پيشش رسي
در
پايش افشاني
برو
در
يک نفس بازا که يک دم ماند سلمان را
نخواهي يافتن بازش دمي گر ديرتر ماني
رفت
در
حلقه زلف تو به مويي صد دل
دل به خود رفت از آنست بدين ارزاني
در
بزم عشق او جان، بايد که خوش برآيد
ور زانچه بر نيايد خوش باشد از گراني
هر دم به تير غمزه دلم را چه مي زني؟
خود را گذاشتم به تو خود
در
دل مني
سلمان تو
در
درون به هواي صنوبرش
غم را چه مي نشاني و جان را چه مي کني؟
مي آيي و دمي دو سه
در
کار مي کني
ما را به دام خويش گرفتار مي کني
تو را وقتي رسد صوفي که با جانانه بنشيني
که از سجاده برخيزي و
در
ميخانه بنشيني
در
شرح فراق تو سخن را چه دهم بسط؟
شرط ادب آن است که اين نامه کنم طي
سايه را گو: با رخ من
در
قفاي خود مرو
سرو را گو: با قد من بر کنار جو مروي
مرا نقدي که
در
وجهم نشيند نيست الا شک
مرا پيکي که ره آرد به کويش نيست جز آهي
چو بادم
در
رهت پويان من بيمار و مي ترسم
مبادا کز منت بر دل نشيند گرد اکراهي
چو آب آشفته مي گردم به هر سو تا کجا روزي
سعادت
در
کنار من نشاند سرو بالايي
رفتم که ز سر پاي کنم
در
پيت آيم
آن نيز ميسر نشد از بي سر و پايي
ز سر مي خواهم از بهر تو گويي بر تراشيدن
ولي چوگان تو سر
در
نمي آرد به هر گويي
در
زمانت ابر مي گويد به آواز بلند
نيست کاري اين زمان با قلزم و عمان مرا
مصطفي خلقي و تا من ما دحم
در
خدمتت
گاه مي خواند فلک حسان و گه سلمان مرا
من که زر
در
غره مه مي کنم چون ماه قرض
سلخ مه از بي زري بايد شدن پنهان مرا
من که چون شاخ از ربيعم جامه بايد خواست وام
در
شتابي برگ بايد بودن و عريان مرا
گفتم اي جان و جهان
در
ره دين بعد از تو
که سزا بود ز اصحاب جهانباني را
صفحه قبل
1
...
1448
1449
1450
1451
1452
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن