167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان سلمان ساوجي

  • بر سر کوي دلارام، به جان مي گردم
    روز و شب در پي دل، گرد جهان مي گردم
  • دامن از من مکش اي سرو که در پاي تو من
    مي دهم بوسه و چون آب روان مي گردم
  • تو مکان ساخته اي در دل سلمان وانگه
    من مسکين ز پيت کون و مکان مي گردم
  • چو شبنم هستم امروز از هوا افتاده در کويت
    الا اي آفتاب من بيا از خاک بردارم
  • دل را ز دست دادم، مي ريزم آب ديده
    کز دست ديده و دل، خون در کنار دارم
  • اي که در خواب غروري خبرت نيست که من؟
    هر شب از خاک درت بالش و بستر دارم
  • گويند که سلمان سر و جان در قدمش باز
    گر کار به سر مي رودم بر سر کارم
  • گر چه در راه تو چون خاک رهم رفته به باد
    تو مپندار کزين راه غباري دارم
  • پس از من بر سر خاکم، اگر روزي گذار افتد
    بيابي در هوايت من چو گرد از خاک برخيزم
  • چو آب آشفته جان بر کف روانم تا کجا سروي
    چو قد و قامتت بينم روان در پايش آويزم
  • نيست در کوي توام راه خلاص از پس و پيش
    چه کنم چاره ز پيش آمد و دشمن ز پسم
  • اگر تاجم نهد بر سر غلام حلقه در گوشم
    وگر بندم نهد بر پا اسير بند فرمانم
  • ساقيا باده، که من بر سر پيمان توام
    در من اين نيست که پيمانه و پيمان شکنم
  • ز باغ حسن خود بر خورد که من در سايه سروت
    جهاني را ز باغ عمر برخوردار مي بينم
  • رخت آيينه حسن است و حسنت صورت و معني
    من اين صورت که مي بينم در آن رخسار مي بينم
  • در رکابت مي دوم تا گوي چوگانت شوم
    از برايت مي کشم خود را که قربانت شوم
  • من اگر دير و گر زود بود آخر کار
    با سر خم روم و در سر پيمانه شوم
  • من سرگشته سراپا همه تن سر گشتم
    تا به سر در طلب موي تو چون شانه شوم
  • مرا از در چه مي راني؟ نمي خواهم ز تو چيزي
    ولي بستانده اي از من، متاع خويش مي خواهم
  • عزيمت کرده ام سلمان که در راه غمش جان را
    ببازم همت از ياران نيک انديش مي خواهم
  • بر بوي جرعه اي که ز جامش به ما رسد
    خود را چو خاک بر در او خوار کرده ايم
  • ما به دور باده در کوي مغان آسوده ايم
    از جفا و جور و دور آسمان آسوده ايم
  • هر که را مي بينم از کار جهان در محنت است
    کار ما داريم کز کار جهان آسوده ايم
  • در دامن پاک تو نشايد که زنم دست
    تا ز آب و گل خويش به کل دست بشويم
  • باد صبا ز کويت، جان مي برد به دامن
    در حيرتم کز آنجا، چون مي برد صبا جان؟
  • الا اي صبح مشتاقان بگو خورشيد خوبان را
    که تا کي ذره سان گردند در کويت هواداران
  • در درون پرده وصل تو کس را نيست بار
    بر سر کوي تو مي گردند سرگردان سران
  • نيم صافي که برخيزم چو صوفي از سر دردي
    چو دردي در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن
  • ازين در هيچ نگشايد، تو را سلمان همي بايد
    سر راهي طلب کردن، پي کاري فرا رفتن
  • چو شمع در نظر او شبي هوس دارم
    به پا ستادن و خوش خدمتي به سر کردن
  • دل مرا که به بويي است قانع از تو چو مشک
    چه بايد اين همه خونابه در جگر کردن؟
  • درين هوس که تويي بايد اول اي سلمان
    هواي دنيي و عقبي ز سر به در کردن
  • بر سر انکار ما گر رفت زاهد باش گو
    عاشقان را در سر اين کار مي بايد شدن
  • در صوامع خودپرستان را چه سود از زهد خشک
    پاي کوبان بر سر بازار مي بايد شدن
  • با تو تا مويي ز هستي هست هستي در حجاب
    بر سر کويش قلندر وار مي بايد شدن
  • بر هر طرف که تابد خورشيد وش عنان را
    چون سايه در رکابش، خواهم به سر دويدن
  • عاشق چو مجرد شد و دل کرد به دريا
    گو در دل دريا رو و دردانه طلب کن
  • مي دهند آوازه گل بلبلان خيز اي صبا!
    از دهان غنچه رو در گوش ساقي زار کن
  • باد جان مي بازد اي گل در هوايت گر تو نيز
    خرده اي داري نثار عاشق جانباز کن
  • باش فارغ بال اگر چون بلبلي ز ارباب بال
    مست و عاشق در هواي گلرخي پرواز کن
  • سوسن آزاده را بگشا زبان در مدح شاه
    ور نداري نطق آن با خود مرا انباز کن
  • گردم زند باد از گلت کابست و آتش خاک او
    باد آتش و خاک افکند، در آب نسرين و سمن
  • تير مژگان تو از جوشن جان مي گذرد
    بر دل من مزن اي جان که تويي در دل من
  • از چشم من برفت چو آب و در آتشم
    کان رفته نيز باز کي آيد به جوي من؟
  • در چنين چين و مچين مانده اسيرم چه کنم؟
    سر زلف بت من مرهم چين بود و مچين
  • اينکه مويي شده ام در غم آن موي ميان
    کاج (کاش) مويي شدمي همچو ميان بر تن او
  • اي سر سوداي من رفته در سوداي تو
    باد سر تا پاي من برخي ز سر تا پاي تو
  • جاي سروت در ميان جويبار چشم ماست
    گر چه ماييم از ميان جان و دل جوياي تو
  • چشم ترکت ترکتاز و حاجبش پيشاني است
    چون در آيد کس به چشم تنگ ترک آساي تو
  • در پي دل چند گردم کآب رويم ريخت دل
    دست خواهم شست ازين پس هر چه باداباد ازو
  • اي در خم چوگان تو، گوي دل صاحبدلان
    دل گوي مي گردد ترا ميلي اگر داري بگو
  • از موي فرقت تا ميان، فرقي نباشد در ميان
    باريک بيني هر دو را، چون بازبيني مو به مو
  • با سرو کردم نسبتت، گفتي که اي کوته نظر
    گر راست مي گويي چو من، رو در چمن سروي بجو
  • من چو صيدي به کمند سر زلفش شده ام
    تا دگر کشته در آويزدم از فتراک او
  • آن دل که در دو عالم خواهد که با تو باشد
    بايد که از دو عالم تنها بود هميشه
  • تا به قصد جان مسکين بر ميان بستي کمر
    صد هزاران جان ز تار موي در واکرده اي
  • بعد ازين گر پيش چشمم بر کنار افکنده اي
    در ميان مردمم چون اشک رسوا کرده اي
  • يا کنار چشمه حيوان به مشک آلوده اي
    يا غبار در رگه صاحب به لب بسترده اي
  • چو گردم در هوا گردان وليکن بر دلش هرگز
    نمي آيم رها کن تا نيايد بر دلش گردي
  • دل و جان باختن شرط است سلمان در ره جانان
    اگر جان و دلي داري بباز آخر چرا داري؟
  • سزد که در سر کارم کني دمي چون صبح
    مگر به روز سپيد آيد اين شب تاري
  • دل در غم عشق تو نهاديم نه بر عمر
    زيرا که مقيم است غم و عمر گذاري
  • مرا تو ماه تاباني ولي بر ديگران تابي
    مرا تو آب حيواني اگر چه در دلم ناري
  • ميان ما به غير ما حجابي نيست مي دانم
    چه باشد گر در آيي وين حجاب از پيش برداري
  • من چو وامق باختم در نرد سودايت روان
    زين روان بازي چه سودم چون تو عذرا مي بري
  • هيچ عاقل در سر کويت به پاي خود نرفت
    زلف مي آري به صد زنجير و آنجا مي بري
  • گرز روي لطف يکدم مي کني در کوي ما
    وقت ما چون صبح از آن دم با صفا مي آوري
  • خيال چشم مستش را اگر در خواب خوش بيني
    عجب دارم که برداري سر از مستي و مستوري
  • ز مجلس شمع را ساقي، ببر در گوشه اي بنشان
    که امشب ماه خواهد کرد، ما را مجلس افروزي
  • بسوز و گريه چون شمع ار نخواهي گشت در هجران
    به يکدم مي توان کشتن، مرا چندين چه مي سوزي؟
  • اگر زخمي زني بر من، چنانم بر دل آيد خوش
    که بر گل در سحرگاهان، نسيم باد نوروزي
  • بار گردون و غم هر دو جهان در دل من
    نه گران باشد اگر تو نگرانم باشي
  • اگر از روز شمارست سخن روز شمار
    چون مني را که در آرد به شمار اي ساقي!
  • ز تاب لعل و آب مي، فکندي آتشي بر ما
    تو در ما آخر اين آتش چرا افکندي اي ساقي؟
  • سوز تو کجا گيرد، در خرمن هر خامي؟
    مرغ تو فرو نايد، اي دوست به هر بامي
  • جز ديده کو به خون رخ ما سرخ مي کند
    در کار ما نکرد کس از مردمي، دمي
  • همرنگ رويش در چمن، گل ياسمن گرديد مي
    دايم به بويش چون صبا، گرد چمن گرديد مي
  • اين گل به دامن چيدنم، باشد ز شوق عارضت
    کو خاري از باغ تو تا دامن ز گل در چيدمي
  • در حلقه سوداي او، مردي به گردي مي رود
    من نيز سودا مي کنم، باري بدان ار رندمي
  • به بادي ناگه از رويت فتادم دور چون مويت
    به سر مي آورم دور از تو عمري در پريشاني
  • چو زلف او مرا جاني است سودايي ز من بستان
    به شرط آنکه چون پيشش رسي در پايش افشاني
  • برو در يک نفس بازا که يک دم ماند سلمان را
    نخواهي يافتن بازش دمي گر ديرتر ماني
  • رفت در حلقه زلف تو به مويي صد دل
    دل به خود رفت از آنست بدين ارزاني
  • در بزم عشق او جان، بايد که خوش برآيد
    ور زانچه بر نيايد خوش باشد از گراني
  • هر دم به تير غمزه دلم را چه مي زني؟
    خود را گذاشتم به تو خود در دل مني
  • سلمان تو در درون به هواي صنوبرش
    غم را چه مي نشاني و جان را چه مي کني؟
  • مي آيي و دمي دو سه در کار مي کني
    ما را به دام خويش گرفتار مي کني
  • تو را وقتي رسد صوفي که با جانانه بنشيني
    که از سجاده برخيزي و در ميخانه بنشيني
  • در شرح فراق تو سخن را چه دهم بسط؟
    شرط ادب آن است که اين نامه کنم طي
  • سايه را گو: با رخ من در قفاي خود مرو
    سرو را گو: با قد من بر کنار جو مروي
  • مرا نقدي که در وجهم نشيند نيست الا شک
    مرا پيکي که ره آرد به کويش نيست جز آهي
  • چو بادم در رهت پويان من بيمار و مي ترسم
    مبادا کز منت بر دل نشيند گرد اکراهي
  • چو آب آشفته مي گردم به هر سو تا کجا روزي
    سعادت در کنار من نشاند سرو بالايي
  • رفتم که ز سر پاي کنم در پيت آيم
    آن نيز ميسر نشد از بي سر و پايي
  • ز سر مي خواهم از بهر تو گويي بر تراشيدن
    ولي چوگان تو سر در نمي آرد به هر گويي
  • در زمانت ابر مي گويد به آواز بلند
    نيست کاري اين زمان با قلزم و عمان مرا
  • مصطفي خلقي و تا من ما دحم در خدمتت
    گاه مي خواند فلک حسان و گه سلمان مرا
  • من که زر در غره مه مي کنم چون ماه قرض
    سلخ مه از بي زري بايد شدن پنهان مرا
  • من که چون شاخ از ربيعم جامه بايد خواست وام
    در شتابي برگ بايد بودن و عريان مرا
  • گفتم اي جان و جهان در ره دين بعد از تو
    که سزا بود ز اصحاب جهانباني را