نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان فرخي سيستاني
نه
در
سخاوت او ديده هيچکس تقصير
نه
در
مروت اوديده هيچکس نقصان
تا تو
در
ديوان بودي
در
ديوان ترا
کس ندانست ز درگاه ملک نو شروان
گر به ماه دي
در
باغ شود خندان
گل بخنداند
در
ماه دي و بهمن
سوي اواز شاعران و زايران شرق و غرب
قافله
در
قافله ست و کاروان
در
کاروان
تازيان گرد حصاري قافله
در
قافله
بختيان گرد شکاري کاروان
در
کاروان
در
ثنا نقصان عيبي و کمال آفرين
در
سخا سود اميدي و زيان سو زيان
همچنين
در
تاج داري و جهانداري بپاي
همچنين
در
ملک بخشي و جهانگيري بمان
هزار شير شناسم که پيشت آمد و تو
در
او چنان نگريدي که شير
در
روباه
خاري که به من
در
خلداندر سفرهند
به چون به حضر
در
کف من دسته شبوي
نيز
در
بيشه و
در
دشت همانا نبود
باز را از پي مرغان شکاري شو وآي
در
خدمت تو هر چه به ترکستان ماهي
زير علمت هر چه
در
آفاق مياني
در
حضر گوشه تو همچو نگار چگلي
در
سفرمرکب تو همچو بت کاشغري
در
تلف کردن بدخواه و قوي کردن ملک
همچواسکندر هر روز بود
در
سفري
در
آب ديده گاه شناور چو ماهيي
گه
در
ميان آتش غم چون سمندري
او را نظير نبود
در
نيک مخبري
اورا شبيه نبود
در
نيک منظري
اندر عرب
در
عربي گويي او گشاد
واوباز کرد پارسيان را
در
دري
تو
در
ولايت و دولت همي گسارمدام
مخالفان را
در
بندو غم همي فرساي
در
رزم همچو شير هميدون همه دلي
در
بزم همچو شمس هميدون همه ضوي
سالار فکن گردي بد خواه شکر شاهي
در
تيغ قضا داري
در
تير قدر داري
در
دست هنر داري
در
خلقت فرداري
ديدار علي داري کردار عمر داري
ترا بايد جهان تا تو مراورا کارفرمايي
در
گفتار دربندي
در
کردار بگشايي
قطره باران چکيده
در
دهان سرخ گل
در
عقيقين جام گويي لؤلؤ بيضاستي
خواجه حجاج آن کوکس نبوده
در
جهان
که به رادي دست او را
در
جهان همتاستي
گاه
در
چاه زنخدان نگار ختنست
گاه
در
حلقه زلفين نگار چگلست
با عارض ساده ز
در
ديدن بودي
با خط دميده ز
در
بوس و کناري
تا
در
طلب دوست همي بشتابم
عمرم به کران رسيد و من
در
خوابم
ديوان فروغي بسطامي
تا نهادم گام
در
کويت روا شد کام من
منتهاي کام
در
اول قدم دادي مرا
گاهيم
در
کعبه آوردي و گاهي
در
کنشت
گه مسلمان و گهي کافر قلم دادي مرا
در
دور او نبرده فلک نام ظلم را
در
عهد او نديده جهان دود آه را
تا
در
دعاي شاه فروغي قدم زديم
در
يافتيم فيض دم صبح گاه را
در
همه عمر فروغي به طلب بود، طلب
در
همه حال وجودش به رجا بود، رجا
در
عين بي زباني با او به گفتگوييم
کيفيت غريبي است
در
بي زباني ما
عجب مدار که
در
عين درد خاموشم
که
در
ديار پري چهره محض درمان است
صبر
در
چنگ شوق مغلوب است
عقل
در
کار عشق مفتون است
در
سينه دلت مايل هر شعله آهي است
در
سيم سفيد تو عجب سنگ سياهي است
از بس که
در
قلمرو خوبي مسلمي
چشم زمانه
در
پي دفع گزند تست
گفتي ز شهر بند خيالم به
در
مرو
بيرون کسي نرفت که
در
شهر بند تست
جر تمناي تو
در
هيچ دلي مخفي ني
غير سوداي تو
در
هيچ سري پيدا نيست
زرهي نيست که
در
خط زره سازش نه
گرهي نيست که
در
زلف گره گيرش نيست
لشکري نيست که
در
سايه مژگانش نه
کشوري نيست که
در
قبضه شمشيرش نيست
کو سواري که
در
اين عرصه گرفتارش نه
کو شکاري که
در
اين باديه نخجيرش نيست
در
کوي وفا چاره به جز دادن جان نيست
يعني که مجو
در
طلبش راه سلامت
زمانه
در
صف ميدان او به توصيف است
ستاره بر
در
ايوان او به تحسين باد
در
پاي تو تا زلف چليپاي تو افتاد
دلها به تظلم همه
در
پاي تو افتاد
دل
در
طلب خنده شيرين تو خون شد
جان
در
طمع لعل شکرخاي تو افتاد
در
وجودي که تويي کي ره صحرا گيرد
در
دروني که تويي کي سر بيرون دارد
من که
در
افسون گري افسانه ام
در
روزگار
نرگس افسون گر ساقي مرا افسانه کرد
شاه جوان مردان علي
در
خفي، هم
در
جلي
آن کز جمال منجلي خورشيد تابان پرورد
آن که
در
جمع خرابات نشينان ننشست
در
حرم خانه حق محرم اسرار نشد
مالکي نيست که
در
عهد تو مملوک نگشت
کشوري نيست که
در
دست تو تسخير نشد
حال
در
مانده عشق تو نمي داند چيست
دردمندي که
در
انديشه درمان ماند
در
عوض خاک
در
او مگير
گر همه گل زار جنانت دهند
کي کند
در
همه عمرش هوس آزادي
آن که
در
حلقه زلف تو گرفتار کند
يار
در
کشتن من اين همه انکار نداشت
گر
در
اين کار مرا غايت ابرام نبود
چشم بد دور که
در
چشمه نوش ساقي
نشئه اي بود که
در
باده گلفام نبود
تا فتادم
در
قفاي چشم سحرانگيز او
کو نظربازي که چشمش
در
قفاي من نبود
دوش
در
دامن پاک صنم باده فروش
اثري بود که
در
دامن سجاده نبود
از پي مقصد دل
در
همه عالم گشتيم
گنج مقصود
در
اين عالم ويرانه نبود
رخ زيباي او
در
چنبر زلف
تو پنداري قمر
در
عقربي بود
راه
در
جمع پراکنده دلانش ندهند
آن که
در
حلقه زلف تو پريشان نشود
غنچه اي
در
همه گل زار محبت نشکفت
گلبني
در
همه بستان مودت ندميد
يک قوم ز ابروي تو
در
گوشه محراب
يک طايفه از چشم تو
در
خانه خمار
هم شربتي از لعل تو
در
دکه قناد
هم نکهتي از جعد تو
در
طبله عطار
در
چنبر گيسوي تو بس عنبر سارا
در
حقه ياقوت تو بس لؤلؤ شهوار
مشک تر از روي تو، ريخته
در
کوي تو
در
هوس بوي تو، شهري خونين جگر
هم شحنه
در
ولايت اوباش ذوالجلال
هم فتنه
در
ممالک او مست خواب ناز
هم
در
دعاي او همه مردان پاک دل
هم
در
ثناي او همه رندان پاک باز
ساقيا
در
قدح باده چه پيمودي دوش
که حريفان همه
در
خواب گرانند هنوز
چون خنده زند لعلش
در
در
دل دريا ريز
چون گريه کند چشمم آماده طوفان باش
چو شاهدان شکرخنده
در
حديث آيند
تو
در
مشاهده آن دهان نوشين باش
تا کي به گمان
در
پي مطلوب دواني
در
راه طلب پيرو ارباب يقين باش
يا که
در
ظاهر فروغي ذکر درويشي مکن
يا که
در
باطن مريد خسرو فرزانه باش
گشاده چهره بيا
در
حضور خازن جنت
که بر کسي نگشايد
در
بهشت برينش
دل هاي مجرد همه
در
چنبر آن زلف
مرغان بهشتي همه
در
حلقه آن دام
کردمي
در
پيش مردم ادعاي هوشياري
گر نبودي
در
کمين آن چشم مست دل فريبم
در
جلوه گاه جانان جان را به شوق دادم
در
روز تيرباران مردانه ايستادم
جان با هزار شادي
در
راه او سپردم
سر با هزار منت
در
پاي او نهادم
جز راستي نبيني
در
طبع بي نفاقم
جز ايمني نيابي
در
نفس بي فسادم
عاجزم پيش دل سخت تو من کز آهي
رخنه
در
خاره و سوراخ
در
آهن کردم
در
حلقه مرغان چمن ولوله انداخت
هر ناله که
در
صحن گلستان تو کردم
خسرو ملک جهانم من که
در
جنت غلامم
خواجه آزادگانم من که
در
بندت اسيرم
آشناي قدسيانم من که
در
کويت غريبم
پادشاه لامکانم من که
در
ملکت فقيرم
جز مهر تو
در
دلم نرفته ست
مهري که به
در
نکرده باشم
گويند که
در
سينه غم عشق نهان کن
در
پنبه چسان آتش سوزنده بپوشم
در
ورطه شوق تو چه انديشه ز بحرم
در
لجه عشق تو چه پرواز نهنگم
در
شامگه هجرش بگداخت تن و جانم
در
دامگه عشقش بشکست پر و بالم
در
حسرت ديدارش طي گشت شب و روزم
در
محنت بسيارش بگذشت مه و سالم
فردا که گنهکاران
در
پاي حساب آيند
جز عشق گناهي نيست
در
نامه اعمالم
در
عالم زيبايي تو خواجه معروفي
در
گوشه تنهايي من بنده گمنامم
نوميد من که
در
قدم يار، بي نصيب
محروم من که
در
حرم دوست محرمم
تا جان پاک
در
قدمت کرده ام نثار
در
کوي عشق بر همه پاکان مقدمم
غير الم
در
اين قدم هيچ نشد مشخصم
غير خطر
در
اين سفر هيچ نشد معينم
در
همه جا فروغيا رفت فروغ شعر من
چشم و چراغ شاعران
در
همه مجلسي منم
با نسيم طره او
در
بهارستان رومم
با خيال صورت او
در
نگارستان چينم
تا با کمان ابرو بنشست
در
کمينم
در
خون خويش بنشاند از تير دلنشينم
از قامت موزونش
در
سايه شمشادم
وز عارض گلگونش
در
دامن نسرينم
در
عين مذلت سگ او همدم من شد
بر خاک
در
دوست ببين عزت و جاهم
در
دعوي محبت هم خوار و هم عزيزم
در
عالم مودت هم پست و هم بلنديم
در
عين تيرباران چشم از تو برنسبتم
در
وقت دادن جان دل از تو برنکنديم
در
عهد بتان آن چه وفا بود نموديم
در
عالم عشق آن چه بلا بود کشيديم
صفحه قبل
1
...
143
144
145
146
147
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن