167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان سلمان ساوجي

  • رفت هر جا اشک ما چندانکه ما را برد آب
    چند خود را در ميان مردمان رسوا کند
  • چندانکه بندم ديده را، تا کس نيايد در نظر
    ناگه خيال شاهدي، از گوشه اي سر بر کند
  • هر شب اين انديشه در بر غنچه را دل خون کند
    کز دل آخر چون جمال روي گل بيرون کند
  • باد بر بوي نسيم زلف سنبل در ختن
    نافه را چندان دهد دم، تا جگر پر خون کند
  • لاله همچون من دلي در اندرون دارد سيه
    آن چه بيني کو به ظاهر گونه را گلگون کند
  • ساقي آن مي ده که عکس او به عکس آفتاب
    صبحدم خون شفق در دامن گردون کند
  • در فراقش مي نويسم نامه اي وز دست من
    خامه خون مي گريد و خط خاک بر سر مي کند
  • يک جهان ديوانه در زنجير دارد زلف او
    کو به سر خود هر يکي سوداي ديگر مي کند
  • سنبلت را تا صبا بر گل مشوش مي کند
    هر خم زلفت مرا نعلي در آتش مي کند
  • باد در وقت سحر مي آورد بويت به من
    باد وقتش خوش! که او وقت مرا خوش مي کند
  • چون نپالايم ز راه ديده، خون دل مدام
    کآتش عشق تو در دل جان گدازي مي کند
  • سازگاري کن دمي با من که در عشق تو جان
    از تنم بر عزم رفتن کار سازي مي کند
  • در هر آن مجلس که دارد چشم مستش قصد جان
    جان اگر خوش بر نمي آيد، گراني مي کند
  • زنده اي کو مرده اي را ديد زيبا صورتي است
    راستي در صورت خوش زندگاني مي کند
  • تو مرانم ز در خويش و رها کن صنما
    تا به هر نام که خواهند مرا مي خوانند
  • جان و دل گوي سر زلف تو گشتند و چه گوي!
    گوي هايي که دوان در عقب چوگانند
  • خام خم را ز لبت، رنگ اگر وام کنند
    زاهدان نيز در آن خم طمع خام کنند
  • چون برد لعل تو از جام تنم جان کهن
    ساقيان جان نو آرند در آن جام کنند
  • بت پرستان اگر از عشق تو آگاه شوند
    روي در روي تو و پشت بر اصنام کنند
  • به غير عشق تو در ديده هر چه مي آيد
    نظر معاينه نقشش بر آب مي بيند
  • آنجا که عشق آمد کجا پند و خرد را جا بود؟
    در معرض خورشيد، کي نورسها پيدا بود؟
  • آنکس که آرد در نظر، روي چنان و همچنان
    عقلش بود بر جا عجب گر عقل او بر جا بود
  • من در شب سوداي او، دل خوش به فردا مي کنم
    ليکن شب سوداي او ترسم که بي فردا بود
  • گر چه سخن راندم بلند، از وصف قدش قاصرم
    هر چيز کايد در نظر، قدش از آن بالا بود
  • گفتم که بالاي خوشت، اما بلايي مي دهد
    گفتي: بلي در راه ما، اين باشد و آنها بود
  • تابي ز شمع روي او، گر در تو گيرد مدعي !
    آنگه بداني کز چه رو پروانه ناپروا بود؟
  • بس که دم خوردم ببويت، گر نمايم حال دل
    غنچه آسا در دلم خون بسته تو بر تو بود
  • شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند
    در فراق تو، ولي عهد همان است که بود
  • با خيال روي و مويش عشق بازد روز و شب
    هر کجا با بنده ماهي در شبستاني بود
  • با ملامت يار شو، گو از سلامت دور باش
    هر که او در عاشقي، خواهد که سلماني بود
  • پاي سست است و رهم دور از آن مي ترسم
    که سر من برود در طلب و پا نرود
  • سيل خون دل ما مي رود از ديده بگو
    با خيال تو که در خون دل ما نرود
  • داني که در دل تو کي آيد جمال يار؟
    وقتي که هر دو عالمت از دل برون رود
  • ز آن آمدم که بر سر کوي تو سر نهم
    مقبل کسي که در سر کوي تو مي رود
  • بامي از آن خوش است سر عارفان که مي
    در کاسه هاي سر زسبوي تو مي رود
  • جوري که رفت و مي رود امروز در جهان
    از چشم مست عربده جوي تو مي رود
  • گر ز خورشيد جمالت ذره اي پيدا شود
    هر دو عالم در هوايش، ذره سان دروا شود
  • شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند
    در فراق تو ولي عهد همانست که بود
  • عمر من کم شد و عشق تو فزون پنداري
    کانچه از عمرکم آمد، همه در عشق فزود
  • آن پري کيست که از عالم جان روي نمود؟
    وين چه حوري است که بر ما در فردوس گشود؟
  • عمر ما کم شد و عشق تو فزون پنداري
    کانچه کم گشت زعمرم همه در عشق فزود
  • زندگي از باد مي يابم که او در کوي دوست
    مي شود بيمار و ز آنجا زندگاني مي دهد
  • يار دل مي جويد و عاشق رواني مي دهد
    چون کند مسکين در افتادست و جاني ميدهد؟
  • چون نمي افتد به دستش آستين وصل دوست
    بر در او بوسه اي بر آستاني مي دهد
  • گفتم: از من هيچ ذکري مي رود در حلقه اش؟
    گفت: سودا بين که تشويش فلاني مي دهد
  • چو شانه دست به دندان اگر برم شايد
    که شانه در سر زلف تو دست مي سايد
  • خيال سرو بالايت در آب و گل نمي گنجد
    مقام و منزل جانان به غير از دل نمي شايد
  • سري دارم به سوداي تو مستغني زهربابي
    که غير از درگه وصل تو هيچش در نمي يابد
  • سر شوريده را سلمان از ان رو مي نهد بر کف
    که در پايش کشد چون زلف اگر تشريف فرمايد
  • در کار بينوايان، گر يک نظر گماري
    کار من و چو صد من، زان يک نظر برآيد
  • عشق است هر دم افزون، گويي که هر چه ما را
    از عمر مي شود کم، در عشق مي فزايد
  • بر آب زند هر دم، اين ديده نمناکم
    نقش تو و جز نقشت، در ديده نمي شايد
  • يار مي آيد و در ديده چنان مي آيد
    که پري پيکري از عالم جان مي آيد
  • سر سوداي تو گنجي است نهان در دل من
    به زيان مي رود آن چون به زبان مي آيد
  • به جمالت که اگربي تو نظر بر خورشيد
    مي کنم در نظرم تيغ و سنان مي آيد
  • مي رود در رخ و قد تو سخن سلمان را
    لاجرم نازک و زيبا و روان مي آيد
  • مرا در دل همي آيد که چون باز آيدم دلبر
    دل از دستش برون آرم، ولي دلبر نمي آيد
  • چو چشمت هرگزم چشمي به چشمم در نمي آيد
    به چشمانت که چشمم را بجز چشمت نمي آيد
  • اسرار عشقت از در گفت و شنيد نيست
    سري است بوالعجب که نه کس گفت و نه شنيد
  • خرم کسي که بر سر بازار عاشقي
    جان در غمت بداد و غمت را به جان خريد
  • دل پي دلدار رفت ديده چو اين حال ديد
    اشک به دندان گرفت دامن و در پي دويد
  • قبله و مذهب بسي است، يار يکي بيش نيست
    هر که دويي در ميان ديد يکي را دو ديد
  • به اميدي که رسد در تو دل خام طمع
    سالها ديگ هوس پخت و به آخر نرسيد
  • در جمال و رخ او اي مه و مهر ارنگريد
    هر دو چون سايه سجودي پس ديوار کنيد
  • دل براي گوهري از راه چشمم رفته است
    هر که را گوهر نيايد، در دل دريا چه کار؟
  • دين و دنيا هر دو بايد باخت در بازار عشق
    مردم کم مايه را خود با چنين سودا چه کار؟
  • مدعي را از جمالش نيست حظي، کان چمن
    عندليبان راست، زاغان را در آن بستان چه کار؟
  • بار جهان کجا و دل تنگم از کجا؟
    جايي است دل که نيست در و غير بار يار
  • چون غنچه ام اگر چه بسي خار در دل است
    من دل خوشم به بوي نسيم بهار يار
  • در زحمتم ز درد سر و گفت و گوي عقل
    اي عقل از سرم برو اين گفت و گو ببر
  • اي آشنا چه در پي بيگانه مي روي؟
    آن را که درد توست تو درمان او ببر
  • رفتي و در پي تو نه تنها دل است و بس
    جان عزيز نيز روان است، بر اثر
  • هست در من آتشي سوزان، نمي دانم که چيست؟
    اين قدر دانم که همچون شمع مي کاهم دگر
  • ساقيا ز آب رزان يک جرعه بر خاکم فشان
    هان که در خواهد گرفتن آتشين آهم دگر
  • در ازل خاک وجود من به مي گل کرده اند
    منع مي خوردن مکن سلمان به اکراهم دگر!
  • چون کنم ياران! که من بيمار و مرکب ناتوان؟
    جان به لب نزديک و راهي در ميان افتاده دور
  • بر گل رقم از غاليه تر زده اي باز
    گل را به خط نسخ قلم در زده اي باز
  • زان روي نکو چشم بدان دور که امروز
    بر مه زده اي طعنه و در خور زده اي باز
  • در بهار حسنش از صد گل يکي نشکفته است
    گرد گلزارش کنون بر مي دهد ريحان هنوز
  • بر سر بازار عالم راز من در عشق تو
    آشکارا شد ولي من مي کنم پنهان هنوز
  • در بهاي يک سر مويت دو عالم مي دهم
    گر بدين قيمت به دست آيد، بود ارزان هنوز
  • نرگس رعنا، شبي در خواب چشمت ديده است
    بر نمي دارد سر از شرم تو از بستان هنوز
  • خواهي که روشنت شود احوال درد ما
    در گير شمع را وز سر تا به پا بپرس
  • در دو عالم يک هوس داريم و آن ديدار توست
    مي رود جان و نخواهد رفتن از جان اين هوس
  • باز دست آموزم و سررشته ام در دست توست
    خواه چون بازم بخوان خواهي برانم چو مگس
  • دست در گردن که يارد کرد با او يا که يافت
    جز ره پيراهن اين دولت زهي پيراهنش
  • سوختم در آتشش چون عود و زانم بيم نيست
    بيم آن دارم که دود من بگيرد دامنش
  • هر دم ازشوق تو عارف مي دهد جاني چو جام
    باز ساقي مي کند روشن رواني در تنش
  • حاجي ار در کوي او يابد مقامي از حرم
    روي بر تابد بگردد بعد از آن پيراهنش
  • يار مي جويي رفيق توست و اينک مي رود
    خيز همچون گرد سلمان دست در گردن زنش
  • در خرابات مغان مست و بهم بر زده دوش
    مي کشيدند مرا چون سر زلف تو به دوش
  • گر دل و جان من دلشده بودي بر جاي
    کردمي در دل و جان جاي چو بودي رايش
  • بند بر پاي و رسن در گردن خود کرده ام
    گر بخواهي کشتنم برخيز و بنشانم چو شمع
  • مه دو هفته درين يک دو روز خواهم ديد
    که کس نبيند از آن ماه در هزاران سال
  • کشيده ام تب هجرت، بسي و در شب هجر
    نبود بر سر سلمان کسي به غير خيال
  • ساقي ايام گل آمد، حبذا ايام گل
    خيز و در ده ساغري، ياقوت گون چون جام گل
  • عشق و معشوق و جواني سبزه و آب روان
    خود همه وقتي خوش آيد، خاصه در ايام گل
  • گل به شکر خنده لب بگشاد تا باد سحر
    زر نهادش در دهن وز زر برآمد کام گل
  • چون قدح در دل نمي آيد مرا الا که مي
    چو صراحي سر نمي آرم فرو الا به جام
  • به جانت کز قفس سلمان بجان آمد درين بندم
    که يابم فرصت بيرون شد، اما در نمي يابم