نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان سلمان ساوجي
رفت هر جا اشک ما چندانکه ما را برد آب
چند خود را
در
ميان مردمان رسوا کند
چندانکه بندم ديده را، تا کس نيايد
در
نظر
ناگه خيال شاهدي، از گوشه اي سر بر کند
هر شب اين انديشه
در
بر غنچه را دل خون کند
کز دل آخر چون جمال روي گل بيرون کند
باد بر بوي نسيم زلف سنبل
در
ختن
نافه را چندان دهد دم، تا جگر پر خون کند
لاله همچون من دلي
در
اندرون دارد سيه
آن چه بيني کو به ظاهر گونه را گلگون کند
ساقي آن مي ده که عکس او به عکس آفتاب
صبحدم خون شفق
در
دامن گردون کند
در
فراقش مي نويسم نامه اي وز دست من
خامه خون مي گريد و خط خاک بر سر مي کند
يک جهان ديوانه
در
زنجير دارد زلف او
کو به سر خود هر يکي سوداي ديگر مي کند
سنبلت را تا صبا بر گل مشوش مي کند
هر خم زلفت مرا نعلي
در
آتش مي کند
باد
در
وقت سحر مي آورد بويت به من
باد وقتش خوش! که او وقت مرا خوش مي کند
چون نپالايم ز راه ديده، خون دل مدام
کآتش عشق تو
در
دل جان گدازي مي کند
سازگاري کن دمي با من که
در
عشق تو جان
از تنم بر عزم رفتن کار سازي مي کند
در
هر آن مجلس که دارد چشم مستش قصد جان
جان اگر خوش بر نمي آيد، گراني مي کند
زنده اي کو مرده اي را ديد زيبا صورتي است
راستي
در
صورت خوش زندگاني مي کند
تو مرانم ز
در
خويش و رها کن صنما
تا به هر نام که خواهند مرا مي خوانند
جان و دل گوي سر زلف تو گشتند و چه گوي!
گوي هايي که دوان
در
عقب چوگانند
خام خم را ز لبت، رنگ اگر وام کنند
زاهدان نيز
در
آن خم طمع خام کنند
چون برد لعل تو از جام تنم جان کهن
ساقيان جان نو آرند
در
آن جام کنند
بت پرستان اگر از عشق تو آگاه شوند
روي
در
روي تو و پشت بر اصنام کنند
به غير عشق تو
در
ديده هر چه مي آيد
نظر معاينه نقشش بر آب مي بيند
آنجا که عشق آمد کجا پند و خرد را جا بود؟
در
معرض خورشيد، کي نورسها پيدا بود؟
آنکس که آرد
در
نظر، روي چنان و همچنان
عقلش بود بر جا عجب گر عقل او بر جا بود
من
در
شب سوداي او، دل خوش به فردا مي کنم
ليکن شب سوداي او ترسم که بي فردا بود
گر چه سخن راندم بلند، از وصف قدش قاصرم
هر چيز کايد
در
نظر، قدش از آن بالا بود
گفتم که بالاي خوشت، اما بلايي مي دهد
گفتي: بلي
در
راه ما، اين باشد و آنها بود
تابي ز شمع روي او، گر
در
تو گيرد مدعي !
آنگه بداني کز چه رو پروانه ناپروا بود؟
بس که دم خوردم ببويت، گر نمايم حال دل
غنچه آسا
در
دلم خون بسته تو بر تو بود
شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند
در
فراق تو، ولي عهد همان است که بود
با خيال روي و مويش عشق بازد روز و شب
هر کجا با بنده ماهي
در
شبستاني بود
با ملامت يار شو، گو از سلامت دور باش
هر که او
در
عاشقي، خواهد که سلماني بود
پاي سست است و رهم دور از آن مي ترسم
که سر من برود
در
طلب و پا نرود
سيل خون دل ما مي رود از ديده بگو
با خيال تو که
در
خون دل ما نرود
داني که
در
دل تو کي آيد جمال يار؟
وقتي که هر دو عالمت از دل برون رود
ز آن آمدم که بر سر کوي تو سر نهم
مقبل کسي که
در
سر کوي تو مي رود
بامي از آن خوش است سر عارفان که مي
در
کاسه هاي سر زسبوي تو مي رود
جوري که رفت و مي رود امروز
در
جهان
از چشم مست عربده جوي تو مي رود
گر ز خورشيد جمالت ذره اي پيدا شود
هر دو عالم
در
هوايش، ذره سان دروا شود
شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند
در
فراق تو ولي عهد همانست که بود
عمر من کم شد و عشق تو فزون پنداري
کانچه از عمرکم آمد، همه
در
عشق فزود
آن پري کيست که از عالم جان روي نمود؟
وين چه حوري است که بر ما
در
فردوس گشود؟
عمر ما کم شد و عشق تو فزون پنداري
کانچه کم گشت زعمرم همه
در
عشق فزود
زندگي از باد مي يابم که او
در
کوي دوست
مي شود بيمار و ز آنجا زندگاني مي دهد
يار دل مي جويد و عاشق رواني مي دهد
چون کند مسکين
در
افتادست و جاني ميدهد؟
چون نمي افتد به دستش آستين وصل دوست
بر
در
او بوسه اي بر آستاني مي دهد
گفتم: از من هيچ ذکري مي رود
در
حلقه اش؟
گفت: سودا بين که تشويش فلاني مي دهد
چو شانه دست به دندان اگر برم شايد
که شانه
در
سر زلف تو دست مي سايد
خيال سرو بالايت
در
آب و گل نمي گنجد
مقام و منزل جانان به غير از دل نمي شايد
سري دارم به سوداي تو مستغني زهربابي
که غير از درگه وصل تو هيچش
در
نمي يابد
سر شوريده را سلمان از ان رو مي نهد بر کف
که
در
پايش کشد چون زلف اگر تشريف فرمايد
در
کار بينوايان، گر يک نظر گماري
کار من و چو صد من، زان يک نظر برآيد
عشق است هر دم افزون، گويي که هر چه ما را
از عمر مي شود کم،
در
عشق مي فزايد
بر آب زند هر دم، اين ديده نمناکم
نقش تو و جز نقشت،
در
ديده نمي شايد
يار مي آيد و
در
ديده چنان مي آيد
که پري پيکري از عالم جان مي آيد
سر سوداي تو گنجي است نهان
در
دل من
به زيان مي رود آن چون به زبان مي آيد
به جمالت که اگربي تو نظر بر خورشيد
مي کنم
در
نظرم تيغ و سنان مي آيد
مي رود
در
رخ و قد تو سخن سلمان را
لاجرم نازک و زيبا و روان مي آيد
مرا
در
دل همي آيد که چون باز آيدم دلبر
دل از دستش برون آرم، ولي دلبر نمي آيد
چو چشمت هرگزم چشمي به چشمم
در
نمي آيد
به چشمانت که چشمم را بجز چشمت نمي آيد
اسرار عشقت از
در
گفت و شنيد نيست
سري است بوالعجب که نه کس گفت و نه شنيد
خرم کسي که بر سر بازار عاشقي
جان
در
غمت بداد و غمت را به جان خريد
دل پي دلدار رفت ديده چو اين حال ديد
اشک به دندان گرفت دامن و
در
پي دويد
قبله و مذهب بسي است، يار يکي بيش نيست
هر که دويي
در
ميان ديد يکي را دو ديد
به اميدي که رسد
در
تو دل خام طمع
سالها ديگ هوس پخت و به آخر نرسيد
در
جمال و رخ او اي مه و مهر ارنگريد
هر دو چون سايه سجودي پس ديوار کنيد
دل براي گوهري از راه چشمم رفته است
هر که را گوهر نيايد،
در
دل دريا چه کار؟
دين و دنيا هر دو بايد باخت
در
بازار عشق
مردم کم مايه را خود با چنين سودا چه کار؟
مدعي را از جمالش نيست حظي، کان چمن
عندليبان راست، زاغان را
در
آن بستان چه کار؟
بار جهان کجا و دل تنگم از کجا؟
جايي است دل که نيست
در
و غير بار يار
چون غنچه ام اگر چه بسي خار
در
دل است
من دل خوشم به بوي نسيم بهار يار
در
زحمتم ز درد سر و گفت و گوي عقل
اي عقل از سرم برو اين گفت و گو ببر
اي آشنا چه
در
پي بيگانه مي روي؟
آن را که درد توست تو درمان او ببر
رفتي و
در
پي تو نه تنها دل است و بس
جان عزيز نيز روان است، بر اثر
هست
در
من آتشي سوزان، نمي دانم که چيست؟
اين قدر دانم که همچون شمع مي کاهم دگر
ساقيا ز آب رزان يک جرعه بر خاکم فشان
هان که
در
خواهد گرفتن آتشين آهم دگر
در
ازل خاک وجود من به مي گل کرده اند
منع مي خوردن مکن سلمان به اکراهم دگر!
چون کنم ياران! که من بيمار و مرکب ناتوان؟
جان به لب نزديک و راهي
در
ميان افتاده دور
بر گل رقم از غاليه تر زده اي باز
گل را به خط نسخ قلم
در
زده اي باز
زان روي نکو چشم بدان دور که امروز
بر مه زده اي طعنه و
در
خور زده اي باز
در
بهار حسنش از صد گل يکي نشکفته است
گرد گلزارش کنون بر مي دهد ريحان هنوز
بر سر بازار عالم راز من
در
عشق تو
آشکارا شد ولي من مي کنم پنهان هنوز
در
بهاي يک سر مويت دو عالم مي دهم
گر بدين قيمت به دست آيد، بود ارزان هنوز
نرگس رعنا، شبي
در
خواب چشمت ديده است
بر نمي دارد سر از شرم تو از بستان هنوز
خواهي که روشنت شود احوال درد ما
در
گير شمع را وز سر تا به پا بپرس
در
دو عالم يک هوس داريم و آن ديدار توست
مي رود جان و نخواهد رفتن از جان اين هوس
باز دست آموزم و سررشته ام
در
دست توست
خواه چون بازم بخوان خواهي برانم چو مگس
دست
در
گردن که يارد کرد با او يا که يافت
جز ره پيراهن اين دولت زهي پيراهنش
سوختم
در
آتشش چون عود و زانم بيم نيست
بيم آن دارم که دود من بگيرد دامنش
هر دم ازشوق تو عارف مي دهد جاني چو جام
باز ساقي مي کند روشن رواني
در
تنش
حاجي ار
در
کوي او يابد مقامي از حرم
روي بر تابد بگردد بعد از آن پيراهنش
يار مي جويي رفيق توست و اينک مي رود
خيز همچون گرد سلمان دست
در
گردن زنش
در
خرابات مغان مست و بهم بر زده دوش
مي کشيدند مرا چون سر زلف تو به دوش
گر دل و جان من دلشده بودي بر جاي
کردمي
در
دل و جان جاي چو بودي رايش
بند بر پاي و رسن
در
گردن خود کرده ام
گر بخواهي کشتنم برخيز و بنشانم چو شمع
مه دو هفته درين يک دو روز خواهم ديد
که کس نبيند از آن ماه
در
هزاران سال
کشيده ام تب هجرت، بسي و
در
شب هجر
نبود بر سر سلمان کسي به غير خيال
ساقي ايام گل آمد، حبذا ايام گل
خيز و
در
ده ساغري، ياقوت گون چون جام گل
عشق و معشوق و جواني سبزه و آب روان
خود همه وقتي خوش آيد، خاصه
در
ايام گل
گل به شکر خنده لب بگشاد تا باد سحر
زر نهادش
در
دهن وز زر برآمد کام گل
چون قدح
در
دل نمي آيد مرا الا که مي
چو صراحي سر نمي آرم فرو الا به جام
به جانت کز قفس سلمان بجان آمد درين بندم
که يابم فرصت بيرون شد، اما
در
نمي يابم
صفحه قبل
1
...
1447
1448
1449
1450
1451
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن