نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
در
زلف باد دست، عبث بسته ايم دل
گوهر کسي به چنگ فلاخن نداده است
مردانه تن به سختي ايام داده ايم
در
زير سنگ، سه چنين تن نداده است
جمع است دل چو غنچه تصوير
در
برش
هر کس به خود قرار شکفتن نداده است
نقش اميد ساده دلان بيشتر شده است
هر چند غوطه
در
سيهي آن نگين زده است
صائب نمانده است دل ساده
در
جهان
از بس که خامه ام رقم دلنشين زده است
سيلاب پا به دامن حيرت کشيده است
در
واديي که شوق مرا رهنما شده است
از برگ کاه
در
نظر او سبکترم
از درد اگر چه چهره من کهربا شده است
خال تو ريشه
در
شکرستان دوانده است
از خط سبز، شهپر طوطي رسانده است
مجنون من ز کندن جان
در
طريق عشق
فرهاد را به کوه مکرر جهانده است
تا قامت بلند تو
در
جلوه آمده است
از رعشه سرو فاختگان را پرانده است
طوفان گره شده است مرا
در
دل تنور
تا مهر شرم بر لب اظهار مانده است
در
زردي آفتاب قيامت نهاد روي
اميد من به وعده ديدار مانده است
با داغ عشق، شعله غيرت نمانده است
گرمي
در
آفتاب قيامت نمانده است
از هيچ سينه رايت آهي بلند نيست
يک سرو
در
سراسر جنت نمانده است
درياست آرميده و سيل است کند سير
در
هيچ مغز، شور محبت نمانده است
رنگ حيا ز سيب زنخدان پريده است
در
ميوه بهشت حلاوت نمانده است
گرديده است ابر کف ساقيان سراب
در
گوهر شراب، سخاوت نمانده است
خضر آب زندگي به سکندر نمي دهد
در
طبع روزگار مروت نمانده است
گرد نفاق روي زمين را گرفته است
در
هيچ دل صفاي محبت نمانده است
آفاق را تزلزل خاطر گرفته است
آرام
در
بهشت قناعت نمانده است
از برگريز حادثه
در
باغ روزگار
رنگيني از براي حکايت نمانده است
تنها نه ساز اهل زمين است بي نوا
در
چنگ زهره پرده عشرت نمانده است
يک اهل دل که مرهم داغ درون شود
در
هيچ شهر و هيچ ولايت نمانده است
امروز قدر نکته موزون نمانده است
انصاف
در
قلمرو گردون نمانده است
زاهد ز سبحه
در
پي تسخير بوده است
خاکش خمير مايه تزوير بوده است
ديوانه شو که عشرت طفلانه جهان
در
کوچه سلامت زنجير بوده است
دستي که ناگهان به دعا مي گشوده اند
در
آرزوي ساغر توفيق بوده است
صائب مس وجود ترا ساختن طلا
در
دست کيمياگر توفيق توفيق بوده است
با دامن گشاده صحرا چه مي کند
هر سبزه اي که
در
گره دانه بوده است
آب حيات، خشک بود
در
مذاق او
هر کس به مستي آن لب ميگون مکيده است
ما برق را بر آتش غيرت نشانده ايم
سيماب
در
قلمرو ما آرميده است
از بيکسي رسيده به من
در
ميان خلق
از گوشه گيري آنچه به عنقا رسيده است
زين بحر بيکنار که
در
ديده من است
شورابه اي به کاسه دريا رسيده است
نعل مرا
در
آتش غيرت گذاشته است
داغي اگر به لاله حمرا رسيده است
يک عمر غوطه
در
جگر خاک خورده ام
تا ريشه ام به اشک ندامت رسيده است
دزديده ام ز ننگ گرفتن
در
آستين
دستم اگر به دامن دولت رسيده است
گوهر شده است
در
صدف قدر دانيم
گر قطره اي ز ابر مروت رسيده است
با جذبه محيط همان
در
کشاکش است
هر چند موج بر لب ساحل رسيده است
از دل مجو قرار
در
آن زلف تابدار
ديوانه ام به سلسله جنبان رسيده است
جز ماه ناتمام، که از خوان آفتاب
در
زير آسمان به لب نان رسيده است؟
ما مي رويم
در
دهن شعله چون نسيم
چنگ گريز، کار سپند و شراره است
بر من چنين که سخت گرفته است روزگار
آزاده آن شرار که
در
سنگ خاره است
صائب کسي که عاقبت انديش اوفتاد
هر چند
در
ره است به منزل سواره است
غفلت نگشت مانع تعجيل عمر را
در
خواب نيز قافله ما روانه است
غافل مشو ز پاس نفس تا حيات هست
کاين شمع
در
کمين نسيم بهانه است
بر توسن سبکرو پا
در
رکاب عمر
موي سفيد گشته ما تازيانه است
از دلبران طلب خبر دل رميدگان
چون تير
در
کمان نبود بر نشانه است
در
خاکساري آن که چو صائب تمام شد
بر صدر اگر قرار کند آستانه است
تا
در
ترددست نفس، جان روانه است
بر باد پاي عمر، نفس تازيانه است
حيرت امان نمي دهدم تا نفس کشم
بيچاره طوطيي که
در
آيينه خانه است
صفحه قبل
1
...
1446
1447
1448
1449
1450
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن