167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان سلمان ساوجي

  • اين چه راهي است که در هر قدمش چاهي است؟
    وين چه بحري است که از هيچ طرف ساحل نيست؟
  • مقبل آن است که در چشم تو آيد امروز
    بجز از هندوي چشم تو کسي مقبل نيست
  • مگو به باد، غم دل که باد را در دل
    اگر چه آمد و شد هست، ليک محرم نيست
  • گردن شيران، به روبه بازي آرد، در کمند
    طره اش کز بند و قيدش، هيچ صيدي، خسته نيست
  • مشک را سوداي زلفش، خون به جوش آورده است
    بي سبب خون جگر، در ناف آهو بسته نيست
  • راستي از سر و قدش، طرفه تر در چشم من
    هيچ شمشادي، به طرف جويباري، رسته نيست
  • زهره در چنگ، اين غزل از قول سلمان مي زند
    خسته باد آن دل! که از تير بلايش خسته نيست
  • در حيرتم، که باد به زلف تو، چون رسيد
    في الجمله چون رسيد از آنجا چرا گذشت؟
  • از هوا دل گشت لرزان، در برم چون برگ بيد
    هر کجا بادي بران، شمشاد و نسرين برگذشت
  • از سر دنيا و دين، مردانه در خواهم گذشت
    مست و لايعقل، به کوي يار، بر خواهم گذشت
  • عاشق ثابت قدم، پروانه را ديدم که او
    باخت جان در عشق و روي، از شمع تابان بر نتافت
  • تا دل من حلقه زلف تو را در گوش کرد
    هر چه فرمودي به مويي، سر ز فرمان بر نتافت
  • دل، در برم گرفت و پي يار من برفت
    لب بوسه داد و جان و روان از بدن برفت
  • باز دل سوداي آن زنجير مو، از سر گرفت
    آتشم بنشسته بود از شمع رويش، در گرفت
  • زهد خشک و دامن تر، آتش ما، مي نشاند
    عشقش اين بار آتشي در زد، که خشک و تر، گرفت
  • پايم ز دست رفت و نيامد رهم، به سر
    در راه او برفت سرم، پا اگر نرفت
  • بيچاره را چو در طلبش، پاي، سست گشت
    برخاست تا به سر، برود هم به سر نرفت
  • گفتم منش، کز سر آن زلف، در گذر
    ز آنجا که بود يک سر مو، پيشتر نرفت
  • دل تا در آورد، ز درش، با وصال دوست
    از هر دري درآمد و کاري بدر نرفت
  • پروردمت به خون جگر، سالها چو مشک
    وانگه چه خون که از تو مرا در جگر نرفت!
  • تا خم ابروي شوخ او، به پيشاني است، طاق
    در سر زلفش، دل من، با پريشاني است جفت
  • دست هجرانت، مرا در سينه، خار غم نشاند
    تا ازين خار غمم ديگر چه گل خواهد شکفت؟
  • در صفات عارضت، تا نقش مي بندد خيال
    کس سخن نازکتر و رنگين تر از سلمان نگفت
  • تو سرو باغ جنتي، از جوي جان برخاسته
    يا شاخ طوبي کاسمان، بنشاند در آب و گلت؟
  • من هودج عشق تو را، در جان و دل جا کرده ام
    کاندر سراي آب و گل دانم، نگنجد، محملت
  • کرديم جان را منزلت، باشد که بر ما بگذري
    بر ما گذر تا بگذريم، از آسمان، در منزلت
  • به رنگ روي همي دانم، آب چشم و بر آنم
    که رنگ و روي تو در آب ديده، کرد سرايت
  • بداد جان و بجان در نيافت، وصل تو سلمان
    که اين معامله، موقوف دولت است و هدايت
  • خال مشکين تو بر عارض گندم گون ديد
    آدم آمد ز پي دانه و در دام، افتاد
  • بخندد غنچه بر لاله، چو لعلش، در کلام آيد
    بپيچد بر سمن سنبل، چو زلفش، بر عذار افتد
  • هر آنکس کان لب و دندان چون ياقوت و در بيند
    ز چشمش بي گمان لؤلؤ و لعل آبدار افتد
  • به بويت باد شبگيري، چنان مست است، در بستان
    که چون زلفت ز مستي، بر گل و گلزار، مي افتد
  • ز سودايت برون کردم، کلاه خواجگي، از سر
    به سودايت که اين افسر، مرا در سر، نمي گنجد
  • به عشق چنبر زلفت، چه باک، از چنبر چرخم
    سرم تا دارد اين سودا، در آن چنبر، نمي گنجد
  • همه شب، دوست مي گردد، به گرد گوشه دلها
    که جز تو در دل تنگم، کسي ديگر، نمي گنجد
  • حديثي زان دهن گفتم، رقيبم گفت: زير لب
    برو سلمان، که هيچ اينجا، حکايت در نمي گنجد
  • تا کجا باد صبا، بوي تو دريوزه کند
    روز و شب بي سر و پا بر همه در مي گردد
  • آنکه پرسيد نشان تو و نام تو شنيد
    در پي وصل تو، بي نام و نشان مي گردد
  • گر از تن جان شود معزول، عشقت جاي آن دارد
    که در ملک دلم عشقت، همان حکم روان دارد
  • مرا هم نيم جاني بود و در جان، محنت عشقت
    به محنت داد جان ليکن، محبت ها چنان دارد
  • اگر چون شمع قصد سر کني، بي جرم سلمان را
    نزاعي نيستش بر سر، سرو جان، در ميان دارد
  • در دل تويي و راز تو غير از تو و رازت
    کس راه درين پرده اسرار ندارد
  • بلبل همه شب در غم گل بر سر خارست
    گو گل مطلب هر که سر خار ندارد
  • رسن زلف تو در رشته جان من و شمع
    هر يک از آتش رخسار تو، تابي دارد
  • نيست در کوي تو کاري، دگران را ليکن
    با سر کوي تو سلمان، سر و کاري دارد
  • رايگان، چون سر و زر در قدمش، مي بازم
    سر چرا بر من شوريده، گران مي دارد؟
  • خبرت نيست که در باغ جمالت، همه شب
    چشم من آب گل و سرو روان مي دارد
  • لبم چو ياد کند، ذوق خاکبوس درت را
    ز شوق مردم چشم من، آب در دهن آرد
  • تو اختيار مني از همه جهانيان و جهان
    در آن هوس که ز دست من اختيار برد
  • دل زد در وصال تو دانم که ضايع است
    رنجي که آن ضعيف درين باب مي برد
  • چشم مخمور تو را يک نظر از گوشه خويش
    مست و سودا زده ام بر در خمار آورد
  • عقل را بوي سر زلف تو از کار ببرد
    عشق را شور مي لعل تو در کار آورد
  • ما غرق آب و زاهد، دم مي زند ز آتش
    گو: دم مزن که اين دم با ماش در نگيرد
  • گر چه در عهد تو عاشق به جفا مي ميرد
    لله الحمد که بر عهد وفا مي ميرد
  • مي کند راه خرد در شب سوداي تو گم
    که چراغ خرد از باد هوا مي ميرد
  • چشم فتان تو هر جا که بلا انگيزد
    اي بسا سر که در آن عرصه بلاش اندازد
  • هر دل که برد چشمت، در دست غم اندازد
    هر مي که دهد لعلت، با خون دل آميزد
  • از خط سبز تو در آتشم اي آب حيات!
    رشکم آيد که خضر بر لب جوي تو رسد
  • ساقي از درد سبو در تن من جاني کن!
    جان چه باشد که به دردي سبوي تو رسد
  • کسي بر درگه جانان ره آمد شدن دارد
    که درگوش افکند حلقه، چو در بر آستان باشد
  • کسي کو بر سر کويت تواند باختن جان را
    حرامش باد در تن، گرش پرواي جان باشد
  • تو دستار افکني صوفي و ما سر بر سر کويش
    سر و دستار را بايد که فرقي در ميان باشد
  • ز چشمش گوشه گيراي دل که باشد عين هوشياري
    گرفتن گوشه از مستي که تيرش در کمان باشد
  • ز حبيب خود شنيدم که به نزد ما جمادي
    به از ان وجود باشد که در و هوا نباشد
  • چو به حسرت گلت گل، شوم از گلم گياهي
    ندمد که بوي مهر تو در ان گيا نباشد
  • ما با خيال رويت، منزل در آب و ديده
    کرديم تا کسي را، بر ما گذر نباشد
  • در کوي عشق باشد، جان را خطر اگر چه
    جايي که عشق باشد، جان را خطر نباشد
  • هر چشم و سر نباشد در خورد خاک پايت
    تا سرمه که گردد، تا افسر که باشد؟
  • به خاک پات که در خاک پايت اندازم
    چو گيسوي تو به هر مويم ار سري باشد
  • چنان ز چشم تو در خواب مستيم که مرا
    ز خواب خوش به قيامت خبر نخواهد شد
  • در کشيدن مي به ياد لعل او کار من است
    پخته اي بايد که خامي را به کار اندر کشد
  • بي لبش مي ساقيا در جانم آتش مي شود
    بي لب او چون به کام خود کسي ساغر کشد؟
  • گر چه دل را نيست از سرو قدش حاصل بري
    آرزو دارد که بار ديگرش در بر کشد
  • در ره او شد صبا بيمار و مي خواهم که او
    گر چه بيمار است، اين ره زحمتي ديگر کشد
  • يار به زنجير زلف، باز مرا مي کشد
    در پي او مي روم، تا به کجا مي کشد
  • هر چه زنيک و بدست، چون همه در دست اوست
    بر من مسکين چرا، خط خطا مي کشد؟
  • مي کشم خود را و بازم دل بسويش مي کشد
    مو کشان زلفش مرا در خاک کويش مي کشد
  • آن جان عزيز نيست که در کار ما نشد
    و آن تن درست نيست که بيمار ما نشد
  • در هواي گل رخسار تو اي گلبن حسن!
    اي بسا رخ که درين باغ به خون گلگون شد
  • صورت حسن تو زد عکس تجلي بر دل
    نقش خود ديد در آيينه بر او مفتون شد
  • نثار باغ را گردون، به دامن در همي بخشد
    گل اندر کله زمرد ز خجلت رخ همي پوشد
  • دميدندش دمي در تن از آنرو روح مي بخشد
    بريدندش زيار خود، از آنرو زار مي نالد
  • مگر در گوش او رمزي، ز راز عشق مي آيد
    دلش طاقت نمي آرد، ازين گفتار مي نالد
  • منال از يار خود سلمان که تشنيع است بر بلبل
    اگر در راه عشق گل ز زخم خار مي نالد
  • از زلف او کشيده راهي است تا دل من
    وز دل دري است تا جان، عشقش از آن در آمد
  • مردانه رو به کويش اي دل که رفت ديده
    در خون خود چو پيشش، با دامن تر آمد
  • هر کس که مرد، روزي در بند زلف و عشقت
    از خاک او نسيمي کآمد، معنبر آمد
  • چه طپي اي تن خشکيده چو ماهي در خشک!
    جان بپرور، که به جوي آب روان باز آمد
  • هوس دارم که در پيچم ميان نامه اش خود را
    چه مي پيچم درين سودا مرا چون او نمي خواند
  • سخن در شرح هجرانش، چه رانم کاندران ميدان؟
    قلم کو مي رود چون آب، بر جا خشک مي ماند
  • برافشان دست تا صوفي، بپايت سر در اندازد
    درا دامن کشان تا دل، ز جان دامن برافشاند
  • همچو گل برگي که حاصل کرده ام در عمر خويش
    با رخ خندان و خوش، بر دوستان خواهم فشاند
  • خاطرش باز آمد و دل ماند در بندش مرا
    خاطر او باد باجا، گر دل من ماند ماند
  • آنچه چشمم ديده است از فرقتت، روزي مجال
    گر در افتد اشک يک يک با تو خواهد باز راند
  • چشم مخمور تو مستان را به هم بر مي زند
    شور عشقت، عاشقان را حلقه بر در مي زند
  • دل همي نالد چو چنگ عشق تيز آهنگ او
    در دل عشاق هر دم راه ديگر مي زند
  • جان فداي آن دو مشکين سنبلت کز روي ناز
    چون بنفشه دامن گلبوي در پا مي کشند
  • هر شبي سوداي چشمش بر سرم غوغا کند
    غمزه اش صد فتنه در هر گوشه اي پيدا کند
  • در چمن گر ناز سروت را ببيند سروناز
    از خجالت سر عجب باشد که بر بالا کند
  • گر کند ميل وفايي باشدش با ديگران
    ور جفايش در دل آيد آن جفا بر ما کند