نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
ابروي موج درس اشارت ازو گرفت
چشم حباب
در
گرو انتظار ازوست
درياب رنگ باختگان خمار را
زان باده اي که دست سبو
در
نگار ازوست
چون شانه باش تخته مشق هزار زخم
گر ره
در
آن دو زلف پريشانت آرزوست
بيرون
در
گذار طمع هاي خام را
گر جبهه گشاده دربانت آرزوست
چون مور
در
حلاوت گفتار سعي کن
مسند اگر ز دست سليمانت آرزوست
نازک شدم چنان که گمان مي برند خلق
در
بر کشيدن کمر مورم آرزوست
تا چند
در
سفينه توان بود تخته بند؟
چون موج، يک سراسر عمانم آرزوست
طوفان چه دست و پاي زند
در
دل تنور؟
بيرون ز خويشتن دو سه جولانم آرزوست
در
چشم من سواد جهان خون مرده اي است
زين خون مرده چي دامانم آرزوست
رگهاي جان باده کشان
در
کشاکش است
امروز باز رشته سازي گسسته است
خون گريه مي کند
در
و ديار روزگار
تا شيشه دل که خدايا شکسته است
از صد هزار خانه خراب است يادگار
گردي که
در
عذار تو از خط نشسته است
تمهيد
در
خرابي صائب ضرور نيست
تا دست مي زني به زمين نقش بسته است
شاخ از شکوفه پنبه سرانجام مي کند
از بهر داغ لاله که
در
خون نشسته است
از جوش گل، ز رخنه ديوار بوستان
خورشيد
در
کمين تماشا نشسته است
صائب به هوش باش که داروي بيهشي
باد بهار
در
گره غنچه بسته است
خون
در
دل پياله خورشيد مي کند
سنگي که شيشه دل ما را شکسته است؟
(
در
کام اژدهاي مکافات چون رود؟
آزاده اي که خاطر موري نخسته است)
در
تنگناي خاک کند سير لامکان
آزاده اي که دام علايق گسسته است
با سوزن مسيح نمي آرم برون
خاري که
در
ره تو به پايم شکسته است
زلف تو
در
گرفتن دلهاست بيقرار
هر چند از گراني دلها شکسته است
عيش دل شکسته به آزار بسته است
جوش بهار آبله
در
خار بسته است
دل
در
برم چو برگ خزان ديده مي تپد
آرام من به ساغر سرشار بسته است
در
پرده حسن از نگه شوخ چشم ماست
يوسف دکان ز جوش خريدار بسته است
جوش بهار، رخنه به ديوار مي کند
بيهوده باغبان
در
گلزار بسته است
از رفتن تو باغ پريشان نشسته است
گل
در
کمين چاک گريبان نشسته است
در
روزگار کشتي عاشق شکست ما
دريا به خواب رفته و طوفان نشسته است
شوريده اي کجاست قدم
در
ميان نهد؟
شد مدتي که شور بيابان نشسته است
در
راه خاکساري ما چوب منع نيست
اين گرد بر بساط سليمان نشسته است
شد مدتي که داغ سيه روزگار ما
در
انتظار صبح نمکدان نشسته است
آن کس که تاج را به فريدون گذاشته است
سوداي عشق
در
سر مجنون گذاشته است
وصف دهان تنگ تو آفاق را گرفت
در
نقطه اي که اين همه مضمون گذاشته است
صائب چو نيک
در
نگري هست حکمتي
پير مغان که خم به فلاطون گذاشته است
جز روي او که
در
عرق شرم غوطه زد
يک برگ گل هزار نگهبان نداشته است
صائب اگر چه قلزم عشق آرميده نيست
در
هيچ عهد اين همه طوفان نداشته است
صد پرده شوختر بود از چشم خال تو
اين نافه
در
دويدن از آهو گذشته است
صائب گذشته است ز افلاک آه من
هر گاه
در
دل آن قد دلجو گذشته است
در
هم نريخته است اگر مهره نجوم
چون بدگهر به پاک گهر دست يافته است؟
صائب شکر به تنگ بود
در
کلام تو
کلک تو بر کدام شکر دست يافته است؟
در
زير تيغ، قهقهه کبک مي زند
چون کوه هر که دامن صحرا گرفته است
در
بزم وصل، حسرت ديدار مي کشد
آن را که شرم راه تماشا گرفته است
آب تنور نوح علاجش نمي کند
اين آتشي که
در
جگر ما گرفته است
صائب چنين که
در
پي رسم اوفتاده است
فرداست رنگ مردم دنيا گرفته است
دل
در
ميان داغ جگرسوز گم شده است
اين بحر را سياهي عنبر گرفته است
تيغ تو غوطه
در
جگر آتشين زده است
ماهي نگر که خوي سمندر گرفته است
صد پيرهن عرق نگه شرم کرده است
تا با تو آشنايي ما
در
گرفته است
صائب چو ابر گريه اگر مي کنم رواست
آتش چو برق
در
رگ جانم گرفته است
در
دست ساقيان نبود سير و دور ما
باد مراد کشتي ما زور باده است
داند که روح
در
تن خاکي چه مي کشد
هر نازپروري که به غربت فتاده است
دل را ز درد و داغ محبت شکيب نيست
در
بحر بيکنار حقيقت فتاده است
صفحه قبل
1
...
1445
1446
1447
1448
1449
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن