167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان سلمان ساوجي

  • نيست روي آنکه راه خانه گيرم زين بساط
    اين چنين فارد که من افتاده ام در ششدري
  • اي سرو گل عذار و مه آفتاب روي!
    ما را متاب در غم و از ما، متاب، روي
  • عشق تو آب روي مرا برد، اگر چه من
    دارم هميشه در غم عشقت بر آب، روي
  • با تيغ مهر اگر تو به کين يک نظر کني
    دارد نهفته تا به ابد در قراب، روي
  • رقيبان در حق ما، بد همي گويند و کي هزگز
    توانند از نکو رويان، جداکردن بدان، ما را؟!
  • دل من به يارب آمد، ز شکنج بند زلفت
    مشکن، که در دل شب، اثري بود دعا را
  • خنک، باد سحرگاهي که در کوي تو، گه گاهش
    مجال خاک بوسي هست و ما را نيست آن، يارا
  • به فردا مي دهي هر دم، مرا اميد و مي دانم
    که در شبهاي سودايت، اميدي نيست فردا را
  • بي وصل تو دو کون، سرابي است پيش ما
    در پيش ما چه آب بود خود سراب را؟
  • دل در آن چاه زنخ مرد و به مويي کارش
    بر نمي آوري، اي يوسف ازان چاه چرا؟
  • چنگ است بازاري مگو، راز نهفت دل برو
    دمساز عشاق است ني، در گوش وي، گو راز را
  • پروانه پيش يار خود، ميرد خود و خوش مي کند
    هل تا بميرد در قدم، پروانه جانباز را
  • مي برم نام تو وزتو نشان مي جويم
    در ره عشق تو تا، نام و نشان است مرا
  • غم تو بود که سلمان نبود در دل او
    بر آن مباش، که اين غم کنون گرفت مرا
  • در سر زلف تو کردم، عمر و آن عمر عزيز
    سر به سر بر باد رفت، اندر پريشاني مرا
  • طايرا! در قفص بي دري افتادي اگر
    راه يابي، چه کنم بال و پري نيست تو را
  • راه بيرون شو اگر، مي طلبي رو بدرش
    که به غير از، در او، هيچ دري نيست تو را
  • اگر حسن تو بگشايد، نقاب از چهره دعوي را
    به گل رضوان براندايد، در فردوس اعلي را
  • خدمتي لايق نمي آيد ز ما، در خدمتت
    واي بر ما! چون نبخشايي تو بر تقصير ما
  • با آنکه مويي شد تنم، از جور هجران و ستم
    حاشا که من مويي کنم، تقصير در کار شما
  • سست عهد و سخت دل ياري، ولي بهر دلت
    کس نمي گويد حديث سخت، در روي شما
  • تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غير از تو
    چون نيست کسي ديگر، برخيز و درم بگشا
  • در فراق دوست، دل، خون گشت و خواهد شد بباد
    دوستان بهر خدا جان شما و جان ما
  • مدعي منعم مکن، در عاشقي، زيرا که نيست
    عقل را با پيچ و تاب زلف خوبان، هيچ تاب
  • اي بهار روي جانان! گل برون آمد ز مهد
    تا به کي باشد گل رخسارت از ما، در حجاب؟
  • غم سوداي تو تا در دل من، خانه گرفت
    خانه ام، کرده خراب است غم خانه، خراب
  • ديده از شوق تو تا، لذت بيداري يافت
    هيچ در چشم من اي دوست، نمي آيد خواب
  • گرچه رخت در حجاب، مي رود از چشم ما
    پرده ما مي درد، حسن رخت، بي حجاب
  • خيز و بر ما عرضه کن ايمان، از آن عارض که باز
    در ميان آورد، زلفت، رسم زنار و صليب
  • بي تو جان، در تن بجايي بس غريب افتاده است
    جان من داني به تنها چون بود حال غريب؟
  • از غمزه، سنان داري و در زير لبان، قند
    چون است به قصد آمده اي يا به عيادت؟
  • مهري است کهن، در دل و جان من و آن مهر
    همچون مه نوروز به روزست سيادت
  • در قيد چه داري به ستم؟ صيد، رها کن
    او خود، به کمند تو درآيد، به ارادت
  • عاشقان! با بخت خود شب زنده داريد امشبي
    زانکه در عمر خود آن شوريده، بيدار امشب است
  • حسن رويت قبله من نيست تنها، کين زمان
    در همه روي زمين، يک قبله و يک مذهب است
  • جان به عزم دست بوست، پاي دارد، در رکاب
    گر تعلل مي رود، سستي ز ضعف مرکب است
  • خوشا! دلي که گرفتار زلف دلبند است
    دلي است فارغ و آزاد، کو در اين بند است
  • بر سر کوي محبت، نتوان پاي نهاد
    که در آن کوي، هر آنجا که نهي پاي، سراست
  • جان درين منزل خونخوار، ندارد خطري
    هر که او را غم جان است، به جان در خطر است
  • چشم عيارش، به قصد خواب هر شب تا سحر
    در کمين مردم چشم است و مردم، غافل است
  • ما ز درياييم، همچون قطره و دريا، ز ما
    ليکن از ما در ميان ما حجابي حايل است
  • رحمتي بر جان سلمان کن، که رحمت، واجب است
    ناتواني را که بار افتاده در آب و گل است
  • بيا که بي لب لعل تو، کار من، خام است
    ز عکس روي تو، آتش فتاده در جام است
  • مستي و عشق از ازل، پيشه و آئين ماست
    دين من اين است و بس، کيست که در دين ماست
  • کنج خرابات اگر مسکن ما شد، چه شد؟
    گنج دو عالم، به نقد، در دل مسکين ماست
  • مرا که نام برآورده ام، به بدنامي
    همين بس است، که در نامه تو نام من است
  • دل محزونم از و، يوسف جان را مي جست
    زير لب گفت، که در چاه زنخدان من است
  • به خون نوشته ام، اين نامه را که خواهي خواند
    اگر چه دود درونم، نشسته در خون است
  • بيا و قصه حالم بخوان، که بر رخ من
    نوشته ديده، به خطي، چو در مکنون است
  • مرا سري است که دارم، بر آستانه تو
    نهاده ايم به پيش تو هر چه در راه است
  • منور است به مهر تو، سينه عشاق
    بلي ز جانب مهر است، هر چه در ماه است
  • چشم بد دور از گل رويت، که در گلزار حسن
    هرگز از روي تو نازکتر، گلي، نشکفته است
  • عاقبت هم سر به جايي برکند، اين خون دل
    کز غم عشق تو سلمان، در درون، بنهفته است
  • باد صبا به بوي تو در باغ، رفته است
    بس خرده ها که بر گل احمر، گرفته است
  • چون شمع، مي گدازم و روشن نمي شود
    کين خود، چه آتشي است که در ما فتاده است؟
  • مي کشد مسکين دلم، تاب طناب طره ات
    چون کند، در گردن او، اين طناب، افتاده است
  • روزي از رويت، مگر طرف نقاب، افتاده است
    در دل خورشيد و مه، زان روز تاب، افتاده است
  • بس که باريد از هوا، باران محنت، بر سرم
    مردم چشم مرا، در خانه آب، افتاده است
  • غمزه ات دل مي برد، چشم توام، خون مي خورد
    روز و شب آن درشکار، اين در شراب، افتاده است
  • کرد چشمت، فتنه اي پيدا و در هر گوشه اي
    عالمي بر فتنه و بختم به خواب، افتاده است
  • برمتاب از من، عنان، آخر که يکسر کار من
    رفته از دست است و در پا چون رکاب، افتاده است
  • بر سرم آنچه ز تنها و فراقت، شبها
    مي رود با تو نگويم، که در آن دردسري است
  • جز صبا محرم من نيست، ولي چندانم
    بر صبا نيست، وثوقي که صبا در به دري، است
  • خواب مستي کرده چشمت، در خمار افتاده است
    زلف مشکين تو، چون من، بي قرار، افتاده است
  • چشم بيمار تو را ميرم، که در هر گوشه اي
    چون من مسکين، بيمارش، هزار افتاده است
  • پاي را در ره به عزت مي نه، اي جان عزيز!
    زانکه سرهاي عزيزان، برگذار افتاده است
  • حال سلمان گر کسي پرسد، بگو، در کوي دوست
    بي نوايي، بي زري، بي زور زار، افتاده است
  • در ره کعبه، خطاب آمدم، از ميخانه
    که کجا مي روي اي خواجه؟ همه خانه يکي است
  • با غم توست اگر جان مرا آرامي است
    در دل ماست اگر درد تو را مأوايي است
  • يک شب از ديده ما نيست خيالت، خالي
    شبروي شب همه شب، در پي شب پيمايي است
  • هر زمان حسن تو را، جلوه و رويي دگر است
    لاجرم در صفتش، هر سخنم را رويي است
  • به تماشا، تو مپندار که در چشم من است
    هر کجا برگ گلي تازه و تر برجويي است
  • با آنک در ميان تو دل بست عالمي
    کس زان ميان به غير کمر، طرف بر نبست
  • روز بر چشمم، سيه گرديده است از غم، چو شب
    در خيالم، آن زمان کان زلف و رخسار، آمدست
  • در جهاني که نه گل بود و نه باغ و نه بهار
    از گل روي توام، باغ و بهاري بودست
  • بي گل روي تو در چشم من از باغ وجود
    هرچه آيد، همه خاشاکي و خاري بودست
  • بر من اين عمر، که در غفلت و وحشت بگذشت
    به دو چشم تو که خوابي و خماري بودست
  • چشم بيمار تو در خواب است و ابرو بر سرش
    اي خوشا! بيمار، کش پيوسته باري بر سرست
  • چون هلالش، هر زمان جاه و جلالي از نواست
    چون صباحش، هر نفس نور و صفايي در خورست
  • مدتي شد تا دلم، در بند مشک زلف اوست
    چون تواند بيش ازين، مسکين درين سودا نشست
  • هر که را با شاهدي صحبت به خلوت داد دست
    بي گمان با حوريي در «جنة الماوي » نشست
  • دلي چو زلفت، سر تا به پاي، جمله شکست
    ز سر برآمده، در پا فتاده، رفته ز دست
  • تو در حجاب ز چشمم، چو ماهي اندر سي
    منم اسير به زلفت چو ماهي اندر شست
  • ندانم آنکه خبر هست از منت، يا نيست
    که نيستم خبر، از هر چه در دو عالم هست
  • دارم از بهر دواي غم دل، مي، بر کف
    اين دوايي است، که بي وصل تو دارم در دست
  • با آنکه رفته در سر مهر تو، جان من
    جانم هنوز، بر سر مهر و وفاي توست
  • مويت به هم برآمد و در تاب رفت و گفت
    سوداي کج مپز، که کمند بلاي توست
  • دوست مي دارم نسيم صبح، را کو، در هوا
    تا نفس مي آيدش، جان مي دهد بر بوي دوست
  • از سر من گر قدم، باز گرفتي چه شد
    لطف تو صد در گشاد، يک دراگر بست بست
  • هست آرام دل، آن را که دلارامي هست
    خرم آن دل، که در او، صبري و آرامي هست
  • عود اگر دود کند، بر سر آن، دامن پوش
    تا ندانند، که در مجلس ما خامي هست
  • به فداي تن و اندام چو گلبرگ تو باد!
    هر کجا، در همه آفاق گل اندامي هست
  • جان فداي او شد او داد جانم را به باد
    در ميان جان و جانان، بي وفا پيداست کيست
  • خاک پايش را تصور مي کند در چشم خويش
    هر کسي تا کحل چشم دولت بيدار، کيست؟
  • شب فراق تو را روز وصل، پيدا نيست
    عجب شبي، که در آن شب، اميد فردا نيست
  • خبر من، که برد غير صبا، بر در دوست
    اي صبا! خيز، تو را سلسله اي برپا نيست
  • ديده را هر شب خيالت مي شود مهمان، ولي
    ديده را اسباب مهمان در ميان جز آب، نيست
  • با خيالت، خواب در چشمم نمي گيرد قرار
    خواب مي داند که راه سيل، جاي خواب نيست
  • راستي را سرو بس رعناست اما اين که باد
    در سر افکندست، يعني با تو هم بالاست نيست
  • شمع ما گر پرده بر مي دارد، از روي يقين
    در حق آتش پرستان، بعد از آن انکار نيست