167906 مورد در 0.11 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • پيوسته هست در دل من گريه اي گره
    سيلاب، پا شکسته ويرانه من است
  • جز خانه کمان در ديگر چرا زنم؟
    پيکان تير، آب من و دانه من است
  • نعلم بود در آتش ديگر، وگرنه شمع
    يک مصرع از سفينه پروانه من است
  • در دل ز توبه زنگ ملالي که مانده است
    موقوف يک دو گريه مستانه من است
  • مي گردد از سياهي چشم غزال بيش
    اين وحشتي که در دل ديوانه من است
  • خواهد خداي گير شدن خصم شوخ چشم
    زين مصحف غبار که در سينه من است
  • عريان شدم ز پيرهن سايه و هنوز
    عشق غيور در پي عرياني من است
  • در هيچ ديده آب نخواهد گذاشتن
    اين روشني که با رخ چون آفتاب اوست
  • رنگي که ريخت در قدح لعل، آفتاب
    ته جرعه اي ز لعل لب آبدار اوست
  • گردون که نعل اوست در آتش ز آفتاب
    چون سبزه زير سنگ ز کوه وقار اوست
  • پيراهنش قلمرو جولان يوسف است
    هر پرده دلي که در او خارخار اوست
  • در پرده سازهاي دگر حرف مي زنند
    بي پرده حرف عشق سرودن شعار اوست
  • عيش و نشاط و خرمي و عشرت و سرور
    در زير سايه علم پايدار اوست
  • دارد دم مسيح همانا در آستين
    زينسان که زنده کردن دلها شعار اوست
  • از ديده غزال رباينده تر بود
    سوراخ ها که در بدن زرنگار اوست
  • هر چند بي کنار و ميان است آن محيط
    دست تصرف همه کس در ميان اوست
  • در هيچ سينه نيست که داغي نهفته نيست
    زان آتش نهان که فلکها دخان اوست
  • خونين اگر بود سخن عشق دور نيست
    دلهاي چاک همچو قلم در بنان اوست
  • نتوان شکست لشکر دل را به ترکتاز
    اين فتح در شکستن طرف کلاه اوست
  • در دام مي کشد دل صحرايي مرا
    اين مردمي که با نگه آشناي اوست
  • در چشمه سار تيغ تو تا چند خون خورد؟
    مرگي که زندگاني من از براي اوست
  • چون در رکاب برق سواران سفر کند؟
    بيچاره اي که شيشه دل زير پاي اوست
  • مسند به روي دست سليمان فکنده است
    تا مور پا شکسته ما در هواي اوست
  • فردوس را ز داغ تغافل کند کباب
    کبري که در دماغ من از کبرياي اوست
  • چشم سفيد کرده خود را عزيز دار
    کان يوسفي که مي طلبي در نقاب توست
  • شوخي و شرم جمع نکرده است هيچ کس
    اين برق خانه سوز نهان در سحاب توست
  • چشم ترا غبار علايق گرفته است
    ورنه رموز هر دو جهان در کتاب توست
  • چون تاک در سراسر اين باغ و بوستان
    هر نخل سرکشي که بود زير دست توست
  • سايد کلاه گوشه قدرش به آسمان
    هر سر که در قلمرو ايجاد، پست توست
  • گر دست سايلي به عصايي گرفته اي
    در تکيه گاه خلد به دولت سرير توست
  • از ما متاب روي که در وقت پاي لغز
    دست ز کار رفته ما دستگير توست
  • فرداي حشر، موجه درياي رحمت است
    پهلوي لاغري که در اينجا حصير توست
  • از ديدن تو تازه شود زخم عاشقان
    از شور عشق اگر نمکي در خمير توست
  • پاي ادب ز پيروي سابقان مکش
    در سال هر که از تو بود بيش، پير توست
  • دست هزار کوهکن از کار مي برد
    بتخانه ها که در دل صورت پذير توست
  • با دوستان نشين که شود توتياي چشم
    از دشمنان غباري اگر در ضمير توست
  • زان آتشين ميي که ز لب در اياغ توست
    ياقوت آبدار بتان سنگداغ توست
  • دلهاي پاره پاره خونين دلان خاک
    در چشم عارفان گل صد برگ باغ توست
  • در چشم من ز سنبل فردوس بهترست
    آشفته خاطري که پريشان دماغ توست
  • خواهد حباب وار سرت را به باد داد
    اين باد نخوتي که گره در دماغ توست
  • رزق وسيع در قدم ميهمان توست
    هر کس که ميهمان تو شد ميزبان توست
  • نعمت شود زياده به قدر زبان شکر
    نخلي است اين که ريشه آن در دهان توست
  • گر سايه اي به سوخته جاني فکنده اي
    در آفتابروي جزا سايبان توست
  • تير دعاي صافدلان نيست نارسا
    هر نارسايي که بود در کمان توست
  • هر چند از رکاب تو دور افتاده ايم
    دست ز کاررفته ما در عنان توست
  • خودداري سپند در آتش بود محال
    خالي است جاي من به حريمي که جاي توست
  • هر شاخ گلي که دست کند در چمن بلند
    از روي صدق ورد زبانش دعاي توست
  • هر دل رميده اي که بساط زمانه داشت
    امروز در کمند دو زلف رساي توست
  • ره نيست در حريم تو هر خودپرست را
    بيگانه هر که گشت ز خود آشناي توست
  • استادگي چگونه کند در نثار جان؟
    صائب که مرگ و زندگيش از براي توست