نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.11 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
پيوسته هست
در
دل من گريه اي گره
سيلاب، پا شکسته ويرانه من است
جز خانه کمان
در
ديگر چرا زنم؟
پيکان تير، آب من و دانه من است
نعلم بود
در
آتش ديگر، وگرنه شمع
يک مصرع از سفينه پروانه من است
در
دل ز توبه زنگ ملالي که مانده است
موقوف يک دو گريه مستانه من است
مي گردد از سياهي چشم غزال بيش
اين وحشتي که
در
دل ديوانه من است
خواهد خداي گير شدن خصم شوخ چشم
زين مصحف غبار که
در
سينه من است
عريان شدم ز پيرهن سايه و هنوز
عشق غيور
در
پي عرياني من است
در
هيچ ديده آب نخواهد گذاشتن
اين روشني که با رخ چون آفتاب اوست
رنگي که ريخت
در
قدح لعل، آفتاب
ته جرعه اي ز لعل لب آبدار اوست
گردون که نعل اوست
در
آتش ز آفتاب
چون سبزه زير سنگ ز کوه وقار اوست
پيراهنش قلمرو جولان يوسف است
هر پرده دلي که
در
او خارخار اوست
در
پرده سازهاي دگر حرف مي زنند
بي پرده حرف عشق سرودن شعار اوست
عيش و نشاط و خرمي و عشرت و سرور
در
زير سايه علم پايدار اوست
دارد دم مسيح همانا
در
آستين
زينسان که زنده کردن دلها شعار اوست
از ديده غزال رباينده تر بود
سوراخ ها که
در
بدن زرنگار اوست
هر چند بي کنار و ميان است آن محيط
دست تصرف همه کس
در
ميان اوست
در
هيچ سينه نيست که داغي نهفته نيست
زان آتش نهان که فلکها دخان اوست
خونين اگر بود سخن عشق دور نيست
دلهاي چاک همچو قلم
در
بنان اوست
نتوان شکست لشکر دل را به ترکتاز
اين فتح
در
شکستن طرف کلاه اوست
در
دام مي کشد دل صحرايي مرا
اين مردمي که با نگه آشناي اوست
در
چشمه سار تيغ تو تا چند خون خورد؟
مرگي که زندگاني من از براي اوست
چون
در
رکاب برق سواران سفر کند؟
بيچاره اي که شيشه دل زير پاي اوست
مسند به روي دست سليمان فکنده است
تا مور پا شکسته ما
در
هواي اوست
فردوس را ز داغ تغافل کند کباب
کبري که
در
دماغ من از کبرياي اوست
چشم سفيد کرده خود را عزيز دار
کان يوسفي که مي طلبي
در
نقاب توست
شوخي و شرم جمع نکرده است هيچ کس
اين برق خانه سوز نهان
در
سحاب توست
چشم ترا غبار علايق گرفته است
ورنه رموز هر دو جهان
در
کتاب توست
چون تاک
در
سراسر اين باغ و بوستان
هر نخل سرکشي که بود زير دست توست
سايد کلاه گوشه قدرش به آسمان
هر سر که
در
قلمرو ايجاد، پست توست
گر دست سايلي به عصايي گرفته اي
در
تکيه گاه خلد به دولت سرير توست
از ما متاب روي که
در
وقت پاي لغز
دست ز کار رفته ما دستگير توست
فرداي حشر، موجه درياي رحمت است
پهلوي لاغري که
در
اينجا حصير توست
از ديدن تو تازه شود زخم عاشقان
از شور عشق اگر نمکي
در
خمير توست
پاي ادب ز پيروي سابقان مکش
در
سال هر که از تو بود بيش، پير توست
دست هزار کوهکن از کار مي برد
بتخانه ها که
در
دل صورت پذير توست
با دوستان نشين که شود توتياي چشم
از دشمنان غباري اگر
در
ضمير توست
زان آتشين ميي که ز لب
در
اياغ توست
ياقوت آبدار بتان سنگداغ توست
دلهاي پاره پاره خونين دلان خاک
در
چشم عارفان گل صد برگ باغ توست
در
چشم من ز سنبل فردوس بهترست
آشفته خاطري که پريشان دماغ توست
خواهد حباب وار سرت را به باد داد
اين باد نخوتي که گره
در
دماغ توست
رزق وسيع
در
قدم ميهمان توست
هر کس که ميهمان تو شد ميزبان توست
نعمت شود زياده به قدر زبان شکر
نخلي است اين که ريشه آن
در
دهان توست
گر سايه اي به سوخته جاني فکنده اي
در
آفتابروي جزا سايبان توست
تير دعاي صافدلان نيست نارسا
هر نارسايي که بود
در
کمان توست
هر چند از رکاب تو دور افتاده ايم
دست ز کاررفته ما
در
عنان توست
خودداري سپند
در
آتش بود محال
خالي است جاي من به حريمي که جاي توست
هر شاخ گلي که دست کند
در
چمن بلند
از روي صدق ورد زبانش دعاي توست
هر دل رميده اي که بساط زمانه داشت
امروز
در
کمند دو زلف رساي توست
ره نيست
در
حريم تو هر خودپرست را
بيگانه هر که گشت ز خود آشناي توست
استادگي چگونه کند
در
نثار جان؟
صائب که مرگ و زندگيش از براي توست
صفحه قبل
1
...
1444
1445
1446
1447
1448
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن