نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان سلمان ساوجي
در
رشته جمال تو هر دل که عاشق است
جاني به يک نظر دهد و بس گران دهد
قحط تا حدي که مرد از فرط بي قوتي چو شمع
چشم خود را سوختي
در
آتش و بردي بکار
آنک از صد دست بودش جامه
در
تن اين زمان
دستها بر پيش و پس دارد زخجلت چون چنار
بوريا
در
ناخن عابدزنان هردم که خيز
حلقه بيرون کن زگوش و طوق پس پيش من آر
در
ضياع او که هر يک بود شهري معتبر
گور و آهوراست مسکن شير و روبه را قرار
آنکه از تشويش ما را جاي
در
سوراخ موش
وانکه از بيداد ما را پاي بر دنبال مار
دست جود او درم را مي شمارد خاک ره
يا دو دستش خود درم را مي نيارد
در
شمار
شد به عهد عدل تو محفوظ خان و مال خلق
اي به عهد عدل تو گردنکشان
در
هر ديار
بخت يار است و فلک تابع و ايام به کام
فتنه
در
خواب و جهان ايمن و دولت بيدار
روز بزم تو درم با همه قدر از سبکي
در
نيارد به جوي هيچ کس او را به شمار
گر زند ناميه
در
دامن انصاف تو چنگ
برکند لطف تو از پاي گل و نسرين خار
اين يقين است که
در
عرصه ملک شطرنج
برتر از شاه يکي نيست به تکمين و وقار
مرکبي چوبين روان با باد
در
رفتن ولي
نيست هيچ از رفتن او باد را بر دل غبار
روحش از باد شمال است و روان از آب بحر
نيست
در
گيتي جز اين آب و هوايش سازگار
نثار خاک پايت رازجسم و شخص و چشم و رخ
برآرم جان ببازم سر ببارم
در
بريزم زر
روان سوي عدو گرز وسنان وناوک و تيرت
عدم دردم، بلا درسر، اجل
در
پي، فنا دربر
وصف خلقش کان سفاين را مشرف کرده است
بحر چون آب روان
در
زير لب خواند زبر
روز کين وقتي که مردان
در
صف ميدان رزم
پشت برجان و جهان کردند و رو بريکدگر
نصرت اول کرده بود از ظلمت شب راه گم
شد
در
آخر نصرت حق تيغ او را راهبر
ذکر جنگ رستم و سعيي که تنها کرده بود
در
شب تاري به توران شد هبا اين شد هدر
باد رحمت بر دليراني که پيش تيغ و تير
در
پيت جانها سپر کردند تنها بي سپر
چون قلم بايد بريدن سر به تيغ آن را که او
در
زمانت سرنهد بر خط و فرمان دگر
بحر و بر کردي چنان ايمن که از امن و فراغ
ماهيان
در
بحر بگشودند جوشن را زبر
هر زمان
در
عرصه ملکت فزون ملکي دگر
هر نفس با رايت جاه تو ضم و فتح و کسر!
زمانه مقنعه زان بر سر خطيب فکندست
که
در
زمان تو با تيغ رفت بر سر منبر
ديده بر فرق و سرافکنده زشرم است به پيش
چون گنه کار که
در
عرصه محشر نرگس
نقشش از طاسک زر چون همه شش مي آيد
از چه معني است فرومانده به شش
در
نرگس
نه فلک راست جز از زلف تو برمه سنبل
نه جهان راست جز از چشم تو
در
خور نرگس
به بوي آنکه دهد رنگ عارض تو به گل
نسيم صبح چه دمها که داد
در
چمنش
از فروغ شمسه ديوار ايوانت به شب
ذره ها را
در
هوا بتوان شمردن يک به يک
طالع شو اي خجسته مه نو! که عالمي است
بي عيد طلعت تو همه روزه
در
ملال
وان لطف، لطف توست که
در
عين سلسبيل
بر روي کف مي زند از طره اش زلال
در
مقامي که نهد خنگ فلک سير تو نعل
ماه نو جاي ندارد بجز از صف نعال
وين دو نوباوه عز و شرف و جاه که هست
عالمي شان زجلال آمده
در
تحت ظلال
زان شانه بر سرآمد، کو موي مي شکافد
در
حل و عقد زلفت، کان نکته ايست مشکل
هان جام عيد اينک، شاها کز انتظارش
مي کف زدست بر سر خم راست پاي
در
گل!
ساقيا رطل پياپي مده الا که به من
کي کند
در
من مخمور اثر مي به رطل؟
هر که از مي نکند تازه دل و مغز و دماغ
در
دماغ و دل و طبعش بود البته خلل
اي که بي مشورت کلک تو
در
قطع امور
تيغ را نيست به قدر سر سوزن مدخل!
پخته شد هر که به خام خم خمار رسيد
تو بدين پخته اگر
در
نرسي باشي خام
عيدست، برخيزاي صنم، پيش آر پيش از صبحدم
در
بزم جمشيد زمان، خام خم اندر جام جم
آن پير بين برنا شده،
در
پرده ها رسوا شده
بر پوست رگ پيدا شده، از لاغري سرتاقدم
ساقي و گردون جام زر، بردار
در
دور قمر
کامروز مي گيرد زسر، دور قمر او نيز هم
چون
در
افق بنهفت سر، عنقاي زرين بال و پر
بالاي قافش زال زر، پيدا شد از عين عدم
ديشب
در
اثناي عمل، بر ياد خورشيد دول
مي ساخت ناهيد اين غزل، خوش بر نواي زيروبم
کاي
در
هواي بوي تو جان داده باد صبحدم
پيش جمال روي تو، بست از خجالت، صبح دم
خواهي جمال خود عيان، آيينه اي نه
در
ميان
وز دور الحمدي بخوان، بر روي همچون صبحدم
هردم دلم پر خون کني وزخون رخم گلگون کني
در
دامن گردون کني، از ديده ام هر صبحدم
چند آهني جان مرا، مهر تو تابد
در
جفا
هر بامدادم گوييا، مهر آتش است و صبح دم
هستم به مدحت
در
سخن، من قبله اهل زمن
وز دولتت هر بيت من، با حرمت «بيت الحرام »
گرگ است درعهد شما، از بز گريزان گوييا
عدل تو شحم گرگ را، ماليد
در
لحم غنم
تا فتح وکسرت
در
ميان باشند بادت درجهان
بادوستان و دشمنان، پيوسته فتح و کسر و ضم!
در
آب و گل شده ام غرق و مشکل است از گل
ره برون شدن من که بس گران بارم
به من به چشم بدي مي نگر که من
در
خود
چو نيک مي نگرم بدترين اشرارم
صبحدم بوي عرار نجد مي بخشد شمال
جان بپرور بو که بتوان يافت
در
شام اين شميم
استواء خط راي او اگر بيند الف
از خجالت زين سبب
در
پيش دارد سر چو جيم
با قضا حيلت چه ارزد زانکه
در
روز اجل
عاجز است از دفع دشمن سوزن چو موي سيم
در
چشم تو کي آيم ازين سان که غمزه هاست
صف برکشيده اند کران تا کران چشم
زمين
در
چرخ مي آيد، زمانه عيش مي زايد
فلک بي خويش مي گردد، به صوت زير و بانگ بم
در
مشاطگي زد مه، ملک گفتا: بده بارش
که هست اين کار الحق بس، به غايت عالي و معظم
زعصمت کعبه دين را حريمي شد چنان پيدا
که مي خواهد زطهر او، طهارت
در
حرم زمزم
فتاده ژاله بر لاله، درخشان لاله از ژاله
چنان کز چهره ساقي، شفق گون باده
در
غم
حديث زلف او يکسر، کزو پيچيده مي گويم
چه گويم راستي زان زلف پيچاپيچ خم
در
خم؟
اگر رنجي بود درجان، بود درد توام درمان
ورم ريشي بود
در
دل، بود زخم توام مرهم
دم کلک تو سنبل بر، سمن کارد به قلب دي
دل پاک تو
در
عقل روياند زقلب يم
نوا از مطربي بشنو که اوراد دلاويزش
چو ناهيد آورد
در
چرخ کيوان را به زير و بم
وجود غنچه گل
در
زمان تو سپري
از آن شود که به خون لعل مي کند پيکان
به مبدعي که به يک امر کن پديد آورد
هر آن دفينه که بد
در
خزينه امکان
که تا به خاک جنابت مشرف است سرم
از آنچه
در
حق من بنده برده اند گمان
در
دل کشتي که هست آن لنگر موسي و خضر
باحريفي خوش نشين بنشين به شادي بگذران
باده اي چون آتش موسي و چون آب خضر
نوش مي کن
در
جوار دولت شاه جهان
در
زمان او زغيرت مي زنند بر چشم و رو
آب مصر و باد چين را خاک آذربايجان
راست مي ماند به ماري
در
سر او نيزه اش
آن زمان کزپشت دشمن مي کند بيرون سنان
تا به کي برباد خواهي دادن اين عمر عزيز؟
در
هواي رنگ و بوي ارغوان يا ياسمن
هرزباني کز ميان او رسد جان را زيان
شمع وار آن به که سوزد يا بميرد
در
لگن
هر کس که
در
نيارد، سر با تو چون صراحي
همچون پياله اش، دل مادام باد پرخون
پپش از اين ملکي که جم راشد ميسر، بيش از اين
شاه را اکنون به فيروزي است،
در
زير نگين
کس نمي بيند به عهدت
در
ميان نازکان
لاغري را کو به مويي مي کشد بار سمين
زلف شستت راست
در
هر خم فزون از صدکمند
چشم مستت راست بر هر دل کمين پنجه کمين
دوستي صاحب غرض بايد که
در
پايان کار
برکند اين را به صنعت پوست و آنرا پوستين
تا شود جاروب اين
در
پيش فراشان تو
بس که خود را بر زمين ماليد زلف حورعين
حور و ولدان پاي کوبند از طرب چون روز بزم
در
طواف آيند غلمانت «بکاس من معين »
در
لباسي خانه اي آراستي، کز شوق آن
طاق از رق مي کند شق هرزمان چرخ برين
عقل دعوي مي کند: کو بود
در
سيرت ملک
يافتم بر صدق اين دعوي ملايک را گواه
بود اصل مردمي
در
خاک بنهادش جهان
و آنچه زين پس رويد از خاکش بود مردم گياه
اندر آن وادي که آدم با عصا
در
گل بماند
رايت او شد دليل منزل ثم اجتباه
در
فراق عکس روي و راي ملک آراي تو
مي برآيد هر دم از آيينه خورشيد آه
دشمنت
در
پاي پيل افتاده بادا روز و شب!
دوستانت بر سر اسب سعادت سال و ماه!
شکر يزدان را که ذات بي نظيرت
در
جهان
هرچه جسته جز نظير از فر يزدان يافته
در
هواي دست بوس و پاي بوست آسمان
ماه را گاهي چو گوي و گه چو چوگان يافته
آسمان گرديده چون نرگس، به بستان کرده باز
غنچه هايش يک به يک
در
ديده پيکان يافته
هر سحر
در
حلقه سوداي شام طره ات
بار چين بگشاده صبح و مشک چين ارزان شده
دستها کوبنده بر هم سرو و هر ساعت چنار
در
هواي مهرگان رقاص و دست افشان شده
طبع موزون تو چون فرمود ميل جام مي
زمره فضل و هنر را زهره
در
ميزان شده
بر هر آن جانب که شستت کرد پيکان را روان
قاصد مير اجل بي
در
و بي پيکان شده
بدان قدر که بيابي ز رزق راضي شو
چو بيش و کم همه
در
قبضه قدر يابي
گذر به لاله ستان کن چو باد تا
در
خاک
غريق خون همه سرهاي تا جور يابي
نهاد گنبد گل بين که از زمرد و لعل
نهاده اند و
در
او مي کنند زر کاري
اول ماه جمادي، سال ذال و ميم و حا
زآفتابي
در
وجود آمد به شب نيک اختري
عنبر شب تا کند او را به لالايي قبول
عرض کردي خويشتن را هر زمان
در
زيوري
صفحه قبل
1
...
1444
1445
1446
1447
1448
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن