167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

ديوان سلمان ساوجي

  • مراد و کام دنيايي مضر چون زهرمار آمد
    ز بهر زهر هر ساعت مرو در کام اژدرها
  • شب برنايي ار در خواب بودي بود هم عذري
    چه خسبي، کز سواد شب بياض صبح شد پيدا
  • سلاح از حفظ يزدان کن وگر گويد خلاف آن
    حديثي در غلافت تيغ از وي دم مخور قطعا
  • از عفت او مي دهد آن بوي که ديگر
    در پرده گل ره نبود باد صبا را
  • آن ماه، رو اگر شبي بنمايد به ما
    در وجه او نهيم دل و جان به رو نما
  • از باغ وصل توست چو سروم به دست باد
    پايم به گل فرو شده، سر رفته در هوا
  • ملک آن توست و تيغ گران است در ميان
    بر خصم خويش مي گذران هر زمان، گوا
  • من جان دهم به رشوه که در گوش شه کنم
    اين گوهر نفيس، که دريست بي بها
  • جود دستت بحر را نگذاشت آبي در جگر
    بحر را کي با وجود جود دستت، بود آب
  • خسروا! در روضه بزمت، که رشک جنت است
    مدتي شد تا رهي را نيست راه از هيچ باب
  • بيا و يک دو قدح کش چه مي کني آتش
    که در شتا نرسد هيچ آتشي به شراب
  • تن زمين همه در آهن است غرق که چرخ
    سهام دي مهي از قوس مي کند پرتاب
  • برآب چشم من، ابروي توست بسته پلي
    چو نيست در نظرش بس پلي است زآن سوي آب
  • هزار صيد به هر موي مي کشي در قيد
    کمند طره به هر سو که مي کني پرتاب
  • سر سوداي سر زلف تو تا در سر ماست
    همچو مويت دل سودايي ما بي سر و پاست
  • بوست چون نافه گرم باز کني يکسر موت
    نکنم باز بهر نافه که در چين و خطاست
  • در سرم هست که چون موي تو کج بنشينم
    وز رخ و قد تو گويم سخن روشن و راست
  • هر که را يک سر مو کين تو در دل بنشست
    يک به يک موي زاندام به کينش برخاست
  • دم به دم آينه را روي سيه باد چو موي
    در زمان تو بنا محرم اگر روي نماست
  • مي چکد آب ز مو شعر ترم را که بسي
    طبع من غوطه فکرت زده در بحر ثناست
  • شعر من بنده چو موي است و کمال سخنم
    راست مويي است که در عين کمال شعراست
  • هر سگي کز روبهي با شير يزدان پنجه زد
    گر خود او آهوي تاتارست، در اصلش خطاست
  • جوهر آب فرات از خون پاکان گشت لعل
    اين زمان آن آب خونين همچنان در چشم ماست
  • روضه ات را من هوا دارم بجان قنديل وار
    آتشين دل در برم دايم معلق زين هواست
  • هر آن نظر که نه در روي توست، عين خطاست
    هر آن نفس که نه بر ياد توست، باد هواست
  • به کوشش آمده بر سر حسام تو در رزم
    به بخشش آمده برتر کف تو از درياست
  • کي تواند دلم از موي ميان تو گذشت
    که شبي تيره و باريک و رهي در کمرست
  • لب خشک و مژه تر ز تو دارم حاصل
    در جهان نيست جزين هر چه مرا خشک و ترست
  • ملکت از امن چو اطراف سپهر است درو
    رفته آهو بره در چشم و دل شير نرست
  • باد از آن در کف آب است به زندان حباب
    که به عهد تو به ابکار چمن پرده درست
  • به شرع اگرچه حلال است در مروت نيست
    هلاک صيد که او نيز چون تو جانور است
  • سياه کاسه بود وقت شام از آن تنگ است
    بقاي صبح کم آمد چرا که پرده در است
  • چه شد که باد هوا خاک مي کند بر سر
    برادريش گرامي مگر به خاک در است؟
  • هر آنچه در کفش آمد غريق بخشش گشت
    چه شک درين که به دريا درآمدن خطر است
  • خواجه شمس الحق والدين که اگر تابدروي
    رايش از شمس فتد، همچو قمر در کم و کاست
  • قلمت زرد و نزار است و بسي در دارد
    اين از آن است که آمد شدنش بر درياست
  • باز اين منم نهاده سر طوع و بندگي
    در پاي اين سرير که با عرش همسر است
  • در دور او به خاک فرو رفته است، دار
    وز آسمان گذشته به صد پايه منبر است
  • در آب شمر آن همه ماهي زراندود
    بيد از پي آن ريخت که به راه يرقان است
  • بحري است که در وقت سکون، کوه رکاب است
    ابري است که گاه حرکت، برق عنان است
  • در راه هوا، مجمره و شمع دمي گرم
    دارند ولي اين به دم و آن به زبان است
  • تا هست جهان در کنف امن وامان باد!
    ذات تو که او واسطه امن و امان است!
  • از آن به مصر چمن در شکوفه گشت عزيز
    که گل هنوز چو يوسف اسير زندان است
  • به روز بخشش او باد در کف بحر است
    به جنب همت او خاک بر سرکان است
  • يوسف عهد خودي، نه نه چه يوسف که تو را
    يوسفي گم شده در هر شکن پيرهن است
  • اي که بر خاک درت مهر فلک را حسد است!
    وي که در درج دلت روح ملک را سکن است!
  • حق عليم است که در حب محمد امروز
    صدق سلمان نه کم از صدق اويس قرن است
  • هرکس که ديگ کين تو در سينه مي پزد
    از دست خويش کوفته خاطر چو هاون است
  • زلف کافرکيش او پيوسته مي دارد به زه
    در کمين جان کماني را که دل قربان اوست
  • تادگر کي به لب جام لبت باز خورد
    اي بسا خون که ز غم در دل ساغر شده است
  • مار رمحت به سنان، مهره شکاف آمده است
    شير را يات تو در معرکه صفدر شده است
  • يارب آن شب چه شبي بود که گفتي سحرش
    ميخ چشم مه و قفل در خاور شده است؟
  • در پي روي تو ماه، ترک خور و خواب کرد
    بر سر کوي تو مهر، پاي دل و جان شکست
  • قفلي ز لعل بر در آن درج زد لبت
    خالي زعنبر آمد و مهري بر آن نهاد
  • تا کي چو شمع سوخته را مي کشي به دم؟
    کو با تو در ميان سروجان رايگان نهاد
  • هر بره را که گرگ بدو رانت باز يافت
    در دم گرفت و برد و به پيش شبان نهاد
  • در دور دولت تو که با دور آسمان
    هر وضع را که گفت چنان آن چنان نهاد
  • گل صد برگ ز صد برگ نهد خوش خواني
    تا در آن خوان بنوا بلبل خوش خوان باشد
  • از پي جام پري وار بياور ساقي
    شيشه اي را که در آن شيشه همه جان باشد
  • مي کنم ذکر تو، زان از نفسم مشک دمد
    مي برم نام تو زان در لب من جان باشد
  • در ممالک به زمان تو جز از گنبد گل
    خانه اي را نتوان يافت که ويران باشد
  • در ره او سرنهادن چون قلم کار کسي است
    کو ره سودا به فرق سر به پايان مي برد
  • يک جهان جان در پي باد صبا افتاده اند
    او مگر بويي زخاک کوي جانان مي برد
  • اي جهانگيري که تيغ تيزت از زخم زبان
    سرکشان را مغز سر در روز ميدان مي برد!
  • حلقه امر تو را درگوش، قيصر مي کشد
    مسند جاه تو را در دوش خاقان مي برد
  • تا نگردد شمع روز از باد تيغت منطفي
    روز کين چتر تو را در زير دامان مي برد
  • آنچه سلمان برده است از اهل دين اندر عراق
    کافرم در چين گر از کافر مسلمان مي برد
  • من در غم آنم که خيالت به چنين جاي
    چون آمد و چون رفت و شب آرام کجا کرد؟
  • مي شود باز گل از آرزوي طلعت شاه
    غنچه در دل مگر اين فکر و تمنا آورد
  • تيغ او يک دو ذراع است وليکن در قلب
    آتشي گشت و زبان تا به زبانا آورد
  • در عراق آنچه من از ظلم و تعدي ديدم
    شرم دارم به زبان بعضي از آنها آورد
  • ملک کسري همه در قبضه فرمان تو باد!
    که جهان باز نخواهد چو تو کس را آورد
  • اي شير شکاري که به عونت چو غزاله
    آهو بره در چشم و دل شير نر آمد
  • کاري ز پيش مي رود از لطف شاهيش
    اين نظم را پيش تو در کار مي کند
  • آگه نه اي که سنبل تو مشک را
    هر دم ز روي رشک چه خون در جگر کند؟
  • چشم مستش کرد با جانم بدور لعل او
    آنچه ساقي با خرد در دور ساغر مي کند
  • هندوي گيسو به پشتت شد قوي، وز پشت تو
    شيرمردان را به گردن سلسله در مي کند
  • هر که در کوي هوايت مي نهد پاي هوس
    روز اول ترک سر با خود مقرر مي کند
  • در هر آن محضر که پيشت مي نويسد آفتاب
    سعد اکبر نام خود را عبداصغر مي کند
  • آفرين بر برق تيغت کو به يکدم خصم را
    فرق پيدا در ميان ترک و مغفر مي کند!
  • پهلوي انصاف و دين عدل تو فربه کرده است
    کيسه در ياوکان جود تو لاغر مي کند
  • در جبين رايت و روي تو روشن ديده اند
    آن روايت ها که راوي از سکندر مي کند
  • دشمنت را در درون از حقد رنجي مزمن است
    رو جوابش ده که سوداي مزور مي کند
  • آنکه او پا بر سر ناز و تنعم مي نهد
    روزگارش در جهان سردار و سرور مي کند
  • بنده را عمري است اندک باقي و آن نيز صرف
    در دعاي پادشاه بنده پرور مي کند
  • در سر من جز هواي دست بوست هيچ نيست
    ليک درد پا و پيري منع چاکر مي کند
  • مي نشستم بردرت چون حلقه و اکنون مرا
    طالع بد دور از آن حضرت از آن در مي کند
  • بنده در کنجي است چون گنجي معطل لاجرم
    همچو گنج از دست طالع خاک بر سر مي کند
  • گفته ام عمري دعاي شاه و دور از کار نيست
    گر نظر در کار اين پير معمر مي کند
  • قحبه رعناي دنيا بين که با اين کهنگي
    تا چها در زير اين پيروزه چادر مي کند
  • اين سخن را من نمي گويم که بر مصداق قول
    اين حکايت شعر من در بحر و دربر مي کند
  • رايت نصرت قرينت باد تا در شرق و غرب!
    رايتت هر روز فتح ملک ديگر مي کند!
  • وقت آن آمد که بلبل در چمن گويا شود
    بهر گل گويد «خوش آمد» تا دل گل وا شود
  • روي گل پرچين شود چون در نيارد چين برو
    نازک اندامي که چندان خارش اندر پا شود
  • زال گيتي را که بهمن داشت در آهن به بند
    خط سبزش بردمد پيرانه سر برنا شود
  • روز عيش و عشرت است امروز و محروم آنکه او
    عيش امروزي گذارد در پي فردا شود
  • در بهار آمد صبوحي فرض اگر نه هر صباح
    لاله را ساغر چرا پر لاله گون صهبا شود
  • ابر چندان گريد از رشک کف دستت که اشک
    آيد از چشمش روان در دامن صحرا شود
  • وصف حکمت گر به گوش صخره صما رسد
    اي بسا خارا که در چشم دل خارا شود
  • اين همه غوغا که خصمت را ز سودا در سرست
    آخر اين برگشته طالع کشته غوغا شود