نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
ديوان سلمان ساوجي
مراد و کام دنيايي مضر چون زهرمار آمد
ز بهر زهر هر ساعت مرو
در
کام اژدرها
شب برنايي ار
در
خواب بودي بود هم عذري
چه خسبي، کز سواد شب بياض صبح شد پيدا
سلاح از حفظ يزدان کن وگر گويد خلاف آن
حديثي
در
غلافت تيغ از وي دم مخور قطعا
از عفت او مي دهد آن بوي که ديگر
در
پرده گل ره نبود باد صبا را
آن ماه، رو اگر شبي بنمايد به ما
در
وجه او نهيم دل و جان به رو نما
از باغ وصل توست چو سروم به دست باد
پايم به گل فرو شده، سر رفته
در
هوا
ملک آن توست و تيغ گران است
در
ميان
بر خصم خويش مي گذران هر زمان، گوا
من جان دهم به رشوه که
در
گوش شه کنم
اين گوهر نفيس، که دريست بي بها
جود دستت بحر را نگذاشت آبي
در
جگر
بحر را کي با وجود جود دستت، بود آب
خسروا!
در
روضه بزمت، که رشک جنت است
مدتي شد تا رهي را نيست راه از هيچ باب
بيا و يک دو قدح کش چه مي کني آتش
که
در
شتا نرسد هيچ آتشي به شراب
تن زمين همه
در
آهن است غرق که چرخ
سهام دي مهي از قوس مي کند پرتاب
برآب چشم من، ابروي توست بسته پلي
چو نيست
در
نظرش بس پلي است زآن سوي آب
هزار صيد به هر موي مي کشي
در
قيد
کمند طره به هر سو که مي کني پرتاب
سر سوداي سر زلف تو تا
در
سر ماست
همچو مويت دل سودايي ما بي سر و پاست
بوست چون نافه گرم باز کني يکسر موت
نکنم باز بهر نافه که
در
چين و خطاست
در
سرم هست که چون موي تو کج بنشينم
وز رخ و قد تو گويم سخن روشن و راست
هر که را يک سر مو کين تو
در
دل بنشست
يک به يک موي زاندام به کينش برخاست
دم به دم آينه را روي سيه باد چو موي
در
زمان تو بنا محرم اگر روي نماست
مي چکد آب ز مو شعر ترم را که بسي
طبع من غوطه فکرت زده
در
بحر ثناست
شعر من بنده چو موي است و کمال سخنم
راست مويي است که
در
عين کمال شعراست
هر سگي کز روبهي با شير يزدان پنجه زد
گر خود او آهوي تاتارست،
در
اصلش خطاست
جوهر آب فرات از خون پاکان گشت لعل
اين زمان آن آب خونين همچنان
در
چشم ماست
روضه ات را من هوا دارم بجان قنديل وار
آتشين دل
در
برم دايم معلق زين هواست
هر آن نظر که نه
در
روي توست، عين خطاست
هر آن نفس که نه بر ياد توست، باد هواست
به کوشش آمده بر سر حسام تو
در
رزم
به بخشش آمده برتر کف تو از درياست
کي تواند دلم از موي ميان تو گذشت
که شبي تيره و باريک و رهي
در
کمرست
لب خشک و مژه تر ز تو دارم حاصل
در
جهان نيست جزين هر چه مرا خشک و ترست
ملکت از امن چو اطراف سپهر است درو
رفته آهو بره
در
چشم و دل شير نرست
باد از آن
در
کف آب است به زندان حباب
که به عهد تو به ابکار چمن پرده درست
به شرع اگرچه حلال است
در
مروت نيست
هلاک صيد که او نيز چون تو جانور است
سياه کاسه بود وقت شام از آن تنگ است
بقاي صبح کم آمد چرا که پرده
در
است
چه شد که باد هوا خاک مي کند بر سر
برادريش گرامي مگر به خاک
در
است؟
هر آنچه
در
کفش آمد غريق بخشش گشت
چه شک درين که به دريا درآمدن خطر است
خواجه شمس الحق والدين که اگر تابدروي
رايش از شمس فتد، همچو قمر
در
کم و کاست
قلمت زرد و نزار است و بسي
در
دارد
اين از آن است که آمد شدنش بر درياست
باز اين منم نهاده سر طوع و بندگي
در
پاي اين سرير که با عرش همسر است
در
دور او به خاک فرو رفته است، دار
وز آسمان گذشته به صد پايه منبر است
در
آب شمر آن همه ماهي زراندود
بيد از پي آن ريخت که به راه يرقان است
بحري است که
در
وقت سکون، کوه رکاب است
ابري است که گاه حرکت، برق عنان است
در
راه هوا، مجمره و شمع دمي گرم
دارند ولي اين به دم و آن به زبان است
تا هست جهان
در
کنف امن وامان باد!
ذات تو که او واسطه امن و امان است!
از آن به مصر چمن
در
شکوفه گشت عزيز
که گل هنوز چو يوسف اسير زندان است
به روز بخشش او باد
در
کف بحر است
به جنب همت او خاک بر سرکان است
يوسف عهد خودي، نه نه چه يوسف که تو را
يوسفي گم شده
در
هر شکن پيرهن است
اي که بر خاک درت مهر فلک را حسد است!
وي که
در
درج دلت روح ملک را سکن است!
حق عليم است که
در
حب محمد امروز
صدق سلمان نه کم از صدق اويس قرن است
هرکس که ديگ کين تو
در
سينه مي پزد
از دست خويش کوفته خاطر چو هاون است
زلف کافرکيش او پيوسته مي دارد به زه
در
کمين جان کماني را که دل قربان اوست
تادگر کي به لب جام لبت باز خورد
اي بسا خون که ز غم
در
دل ساغر شده است
مار رمحت به سنان، مهره شکاف آمده است
شير را يات تو
در
معرکه صفدر شده است
يارب آن شب چه شبي بود که گفتي سحرش
ميخ چشم مه و قفل
در
خاور شده است؟
در
پي روي تو ماه، ترک خور و خواب کرد
بر سر کوي تو مهر، پاي دل و جان شکست
قفلي ز لعل بر
در
آن درج زد لبت
خالي زعنبر آمد و مهري بر آن نهاد
تا کي چو شمع سوخته را مي کشي به دم؟
کو با تو
در
ميان سروجان رايگان نهاد
هر بره را که گرگ بدو رانت باز يافت
در
دم گرفت و برد و به پيش شبان نهاد
در
دور دولت تو که با دور آسمان
هر وضع را که گفت چنان آن چنان نهاد
گل صد برگ ز صد برگ نهد خوش خواني
تا
در
آن خوان بنوا بلبل خوش خوان باشد
از پي جام پري وار بياور ساقي
شيشه اي را که
در
آن شيشه همه جان باشد
مي کنم ذکر تو، زان از نفسم مشک دمد
مي برم نام تو زان
در
لب من جان باشد
در
ممالک به زمان تو جز از گنبد گل
خانه اي را نتوان يافت که ويران باشد
در
ره او سرنهادن چون قلم کار کسي است
کو ره سودا به فرق سر به پايان مي برد
يک جهان جان
در
پي باد صبا افتاده اند
او مگر بويي زخاک کوي جانان مي برد
اي جهانگيري که تيغ تيزت از زخم زبان
سرکشان را مغز سر
در
روز ميدان مي برد!
حلقه امر تو را درگوش، قيصر مي کشد
مسند جاه تو را
در
دوش خاقان مي برد
تا نگردد شمع روز از باد تيغت منطفي
روز کين چتر تو را
در
زير دامان مي برد
آنچه سلمان برده است از اهل دين اندر عراق
کافرم
در
چين گر از کافر مسلمان مي برد
من
در
غم آنم که خيالت به چنين جاي
چون آمد و چون رفت و شب آرام کجا کرد؟
مي شود باز گل از آرزوي طلعت شاه
غنچه
در
دل مگر اين فکر و تمنا آورد
تيغ او يک دو ذراع است وليکن
در
قلب
آتشي گشت و زبان تا به زبانا آورد
در
عراق آنچه من از ظلم و تعدي ديدم
شرم دارم به زبان بعضي از آنها آورد
ملک کسري همه
در
قبضه فرمان تو باد!
که جهان باز نخواهد چو تو کس را آورد
اي شير شکاري که به عونت چو غزاله
آهو بره
در
چشم و دل شير نر آمد
کاري ز پيش مي رود از لطف شاهيش
اين نظم را پيش تو
در
کار مي کند
آگه نه اي که سنبل تو مشک را
هر دم ز روي رشک چه خون
در
جگر کند؟
چشم مستش کرد با جانم بدور لعل او
آنچه ساقي با خرد
در
دور ساغر مي کند
هندوي گيسو به پشتت شد قوي، وز پشت تو
شيرمردان را به گردن سلسله
در
مي کند
هر که
در
کوي هوايت مي نهد پاي هوس
روز اول ترک سر با خود مقرر مي کند
در
هر آن محضر که پيشت مي نويسد آفتاب
سعد اکبر نام خود را عبداصغر مي کند
آفرين بر برق تيغت کو به يکدم خصم را
فرق پيدا
در
ميان ترک و مغفر مي کند!
پهلوي انصاف و دين عدل تو فربه کرده است
کيسه
در
ياوکان جود تو لاغر مي کند
در
جبين رايت و روي تو روشن ديده اند
آن روايت ها که راوي از سکندر مي کند
دشمنت را
در
درون از حقد رنجي مزمن است
رو جوابش ده که سوداي مزور مي کند
آنکه او پا بر سر ناز و تنعم مي نهد
روزگارش
در
جهان سردار و سرور مي کند
بنده را عمري است اندک باقي و آن نيز صرف
در
دعاي پادشاه بنده پرور مي کند
در
سر من جز هواي دست بوست هيچ نيست
ليک درد پا و پيري منع چاکر مي کند
مي نشستم بردرت چون حلقه و اکنون مرا
طالع بد دور از آن حضرت از آن
در
مي کند
بنده
در
کنجي است چون گنجي معطل لاجرم
همچو گنج از دست طالع خاک بر سر مي کند
گفته ام عمري دعاي شاه و دور از کار نيست
گر نظر
در
کار اين پير معمر مي کند
قحبه رعناي دنيا بين که با اين کهنگي
تا چها
در
زير اين پيروزه چادر مي کند
اين سخن را من نمي گويم که بر مصداق قول
اين حکايت شعر من
در
بحر و دربر مي کند
رايت نصرت قرينت باد تا
در
شرق و غرب!
رايتت هر روز فتح ملک ديگر مي کند!
وقت آن آمد که بلبل
در
چمن گويا شود
بهر گل گويد «خوش آمد» تا دل گل وا شود
روي گل پرچين شود چون
در
نيارد چين برو
نازک اندامي که چندان خارش اندر پا شود
زال گيتي را که بهمن داشت
در
آهن به بند
خط سبزش بردمد پيرانه سر برنا شود
روز عيش و عشرت است امروز و محروم آنکه او
عيش امروزي گذارد
در
پي فردا شود
در
بهار آمد صبوحي فرض اگر نه هر صباح
لاله را ساغر چرا پر لاله گون صهبا شود
ابر چندان گريد از رشک کف دستت که اشک
آيد از چشمش روان
در
دامن صحرا شود
وصف حکمت گر به گوش صخره صما رسد
اي بسا خارا که
در
چشم دل خارا شود
اين همه غوغا که خصمت را ز سودا
در
سرست
آخر اين برگشته طالع کشته غوغا شود
صفحه قبل
1
...
1443
1444
1445
1446
1447
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن