نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
مواعظ سعدي
تو آن نه اي که به هر
در
سرت فرو آيد
نه جاي همت عاليست پايه نازل
بس که
در
آغوش لحد بگذرد
بر من و تو روز و شب و ماه و سال
مکن به چشم ارادت نگاه
در
دنيا
که پشت مار به نقش است و زهر او قتال
رقيب گفت برين
در
چه مي کني شب و روز؟
چه مي کنم؟ دل گم کرده باز مي جويم
گر
در
عراق نقد تو را بر محک زنند
بسيار زر که مس به درآيد ز امتحان
گر چون بنفشه سر به سخن برنمي کنم
فکر از دلم چو لاله به
در
مي کند زبان
که ديد تشنه ريان بجز تو
در
افاق
به عدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ريان
ز بأس تو نه عجب
در
بلاد فرس و عرب
که گرگ بر گله يارا نباشدش عدوان
ز خلق گوي لطافت تو برده اي امروز
که دل به دست تو گوييست
در
خم چوگان
من اين سخن نه سزاوار قدر او گفتم
که سعي
در
همه يابي به قدر وسع و توان
ز بس که ديده مشتاق
در
تو حيرانست
ترنج و دست به يک بار مي برد سکين
اي بيش از آنکه
در
قلم آيد ثناي تو
واجب بر اهل مشرق و مغرب دعاي تو
تو روشن آينه اي ز آه دردمند بترس
عزيز من، که اثر مي کند
در
آينه آه
مزيد رفعت دنيا و آخرت طلبي
به عدل و عفو و کرم کوش و
در
صلاح افزاي
آفتاب اينهمه شمع از پي و مشعل
در
پيش
دست بر سينه نهندش که به پروانه درآي
گوشت حديث مي شنود، هوش بي خبر
در
حلقه اي به صورت و چون حلقه بر دري
عمري که مي رود به همه حال جهد کن
تا
در
رضاي خالق بيچون به سر بري
و آن کس که مشفقست و دلش مهربان ماست
در
جستن دوا به بر اين و آن شود
في الجمله روح و جسم ز هم متفرق شوند
مرغ از قفس برآيد و
در
آشيان شود
هر کس رود به مصلحت خويش و جسم ما
محبوس و مستمند
در
آن خاک دان شود
ور جرم و معصيت بود و فسق کار ما
آتش
در
اوفتد به لحد هم دخان شود
نامي ز ما بماند و اجزاي ما تمام
در
زير خاک با غم و حسرت نهان شود
خرم دلي که
در
حرم آباد امن و عيش
حق را به خوان لطف و کرم ميهمان شود
اي دل به کام خويش جهان را تو ديده گير
در
وي هزار سال چو نوح آرميده گير
چو روزگار همي بگذرد رو اي سعدي
که زشت و خوب و بد و نيک
در
گذر ديدم
درخت سبز نمي بيني اي عجب
در
باغ
که چون فرو دود آبش چو شاخ تر بشکست
دردي به دل رسيد که آرام جان برفت
وان هر که
در
جهان به دريغ از جهان برفت
نه آن دريغ که هرگز به
در
رود از دل
نه آن حديث که هرگز برون شود از ياد
اي محمد گر قيامت مي برآري سر ز خاک
سر برآور وين قيامت
در
ميان خلق بين
وه که گر بر خون آن پاکان فرود آيد مگس
تا قيامت
در
دهانش تلخ گردد انگبين
روي دريا
در
هم آمد زين حديث هولناک
مي توان دانست بر رويش ز موج افتاده چين
قالب مجروح اگر
در
خاک و خون غلطد چه باک
روح پاک اندر جوار لطف رب العالمين
چرخ گردان بر زمين گويي دو سنگ آسياست
در
ميان هر دو روز و شب دل مردم طحين
تجربت بي فايده است آنجا که برگرديد بخت
حمله آوردن چه سود آن را که
در
گرديد زين
به راه راست تواني رسيد
در
مقصود
تو راست باش که هر دولتي که هست تو راست
اي مبارک روز هر روزت به کام دوستان
دولت تو
در
ترقي باد و دشمن جان دهاد
در
جهان با مردمان داني که چون بايد گذاشت
آن قدر عمري که دارد مردم آزاد مرد؟
داني که بر نگين سليمان چه نقش بود
دل
در
جهان مبند که با کس وفا نکرد
هر که بر روي زمين مهلت عيشي دارد
اي بسا روز که
در
زير زمين خواهد بود
روز و شب آخ و آخ و ناله و واي
خويشتن
در
بلا و هر که سراي
اي يار کجايي که
در
آغوش نه اي
و امشب بر ما نشسته چون دوش نه اي
مي ميرم و همچنان نظر بر چپ و راست
تا آنکه نظر
در
او توان کرد کجاست؟
خواهي که به طبعت همه کس دارد دوست
با هر که
در
اوفتي چنان باش که اوست
منه گر عقل داري
در
تن و هوش
اگر مردي ده و بخش و خور و پوش
بوستان سعدي
در
اين کوش تا با تو ماند مقيم
که هرچ از تو ماند دريغ است و بيم
منه بر جهان دل که بيگانه اي است
چو مطرب که هر روز
در
خانه اي است
نه گفت اندر او کار کردي نه چوب
شب و روز از او خانه
در
کند و کوب
ز ره باز پس مانده اي مي گريست
که مسکين تر از من
در
اين دشت کيست؟
گلستان سعدي
ابر و باد و مه و خورشيد و فلک
در
کارند
تا تو ناني بکف آري و بغفلت نخوري
در
آن مدت که ما را وقت خوش بود
ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
... آداب خدمت ملوکش
در
آموخت چنانکه
در
نظر همگنان پسنديده آمد، باري ...
... به که شير مردم
در
...
... ستمديدگان بر او بگذشت و
در
حال تباه او تأمل کرد و گفت: ...
شبي
در
بيابان مکه از بي خوابي پاي رفتنم نماند. سر بنهادم و ...
در
سر کار تو کردم دل و دين با همه دانش
مرغ زيرک بحقيقت منم امروز و تو دامي
درويشي را شنيدم که
در
آتش فاقه هميسوخت و خرقه بر خرقه همي دوخت و ...
صاحبدلي
در
آن ميان گفت: نفس را وعده دادن به طعام آسانتر است که ...
... طبعي نافر. چندانکه
در
محافل دانشمندان نشستي، زبان سخن ببستي. ...
متعلقان را که نظر
در
کار او بود و شفقت به روزگار او. پندش دادند ...
رشکم آيد که کسي سير نگه
در
تو کند
باز گويم نه که کس سير نخواهد بودن
کاش کان روز که
در
پاي تو شد خار اجل
دست گيتي بزدي تيغ هلاکم بر سر
تا
در
اين روز جهان بي تو نديدي چشمم
اين منم بر سر خاک تو، که خاکم بر سر؟
... سر زبانست و زر
در
ميان جان ...
آنرا که عقل و همت و تدبير و راي نيست
خوش گفت پرده دار که کس
در
سراي نيست
... مستوران بعلت درويشي
در
عين فساد افتاده اند و عرض گرامي بباد زشت ...
مکن نماز بر آن هيچکس که هيچ نکرد
که عمر
در
سر تحصيل مال کرد و نخورد
گفتا برو چو خاک تحمل کن اي فقيه
يا هرچه خوانده اي همه
در
زير خاک کن
چو بيني که
در
سپاه دشمن تفرقه افتاد تو جمع باش. وگر جمع شوند، ار ...
... واثق باشي وگرنه
در
هلاک خود کوشي ...
... است از شهوتي حلال
در
شهوتي حرام افتاده است ...
درويش ضعيف حال را
در
خشکي تنگ سال مپرس که چوني الا بشرط آنکه ...
کسي که لطف کند با تو، خاک پايش باش
وگر ستيزه کند
در
دو چشمش آکن خاک
... آرد و ديگري را
در
شکم ماهي نکو دارد ...
... بدان را بنيکان
در
رساند ...
ديوان سلمان ساوجي
اين بشارت
در
چمن هر دم که مي آرد نسيم
مي نهند اشجار سرها بر زمين، شکرانه را
وصف لطفت
در
چمن مي کرد ابر نو بهار
سوسن و گل را عرق بر چهره افتاد از حيا
در
افق مهر از نهيب روي تابد، ور به کين
باز گرداني افق را نيز ننمايد قفا
در
جهانداري، دو آيت داري از تيغ و قلم
کاسمان خواند همي آن را صبا، اين را مسا
اطلسي بر قد قدرت
در
ازل مي دوختند
وصله اي افتاد از آن اطلس، فلک را شد قبا
طبع گيتي راست شد
در
عهد تو ز انسان که باز
نشنود صوت مخالف هيچکس زين چار تا
دشمنت بيمار و شمشيرت طبيب حاذق است
بر سرش مي آيد و مي سازدش
در
دم دوا
چون ز تقرير بيانت عاجز آمد طبع من
اين غزل سر زد درون دل،
در
اثناي ثنا
من به بويت کرده ام با باد خو
در
همرهي
لاجرم بي باد يک دم بر نمي آيد مرا
هست دايي بي دوا
در
جان من از عشق تو
بود و خواهد بود بر جان من اين غم دائما
درد پايم کرد منع از خاک بوس
در
گهت
خاک بر سر مي کنم هر ساعتي از دست پا
سعي کن کز سفره گل هم به برگي
در
رسي
کز چمن زد بلبل سرمست گلبانگ صلا
چون بنفشه، بر زبان
در
عمر خود حرفي نراند
پس زبانش را چرا بيرون کشيدند از قفا؟
آهوي از پشتي عدلت مي رود
در
کام شير
بوم، از اقبال بختت مي دهد فر هما
زهره را از عفتت گر زانکه آگاهي دهند
بر نيايد بعد ازين، الا که
در
ستر خفا
دل ز افکار دقيق افگار و من
در
کار خود
روز و شب نالان و سرگردان بسان آسيا
مه نيم، تا کي خرامم
در
لباس مستعار؟
گل نيم، زين رو بدان رو چند گردانم قبا؟
کرده ام چون باد آمد شد به هر
در
ليک نيست
ز آستان هيچکس بر دامنم گرد عطا
تو آفتاب ملکي و هر جا که مي روي
دولت تو را چو سايه دوان است
در
قفا
رها کن جنس هستي را، به ترک خود فروشي کن
که
در
بازار دين خواهند زد بر رويت اين کالا
چه واجب ساختن خود را به امري جاي
در
دوزخ
به نهيي چون توان کردن که گردد جنتت مأوا
نشست باز
در
دست است و مسند زان کند سينه
ولي مسکين نمي بيند که دارد بند را بر پا
سخن را بر زمين نتوان فکندن جمله چون باران
بسي
در
گوش بايد کرد، همچون لؤلؤ لالا
چو آتش تيزي و گرمي کني
در
هر کسي افتي
همان بهتر که بنشيني ز سر بيرون کني صفرا
غريق نعمت دنيا دهد جان از پي ناني
چو
در
دريا ز شوق آب مسکين صاحب استسقا
باميد جوين ناني که حاصل گرددت تاکي
در
آتش باشي و دودت رود بر سر تنور آسا؟
صفحه قبل
1
...
1442
1443
1444
1445
1446
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن