167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

مواعظ سعدي

  • تو آن نه اي که به هر در سرت فرو آيد
    نه جاي همت عاليست پايه نازل
  • بس که در آغوش لحد بگذرد
    بر من و تو روز و شب و ماه و سال
  • مکن به چشم ارادت نگاه در دنيا
    که پشت مار به نقش است و زهر او قتال
  • رقيب گفت برين در چه مي کني شب و روز؟
    چه مي کنم؟ دل گم کرده باز مي جويم
  • گر در عراق نقد تو را بر محک زنند
    بسيار زر که مس به درآيد ز امتحان
  • گر چون بنفشه سر به سخن برنمي کنم
    فکر از دلم چو لاله به در مي کند زبان
  • که ديد تشنه ريان بجز تو در افاق
    به عدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ريان
  • ز بأس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب
    که گرگ بر گله يارا نباشدش عدوان
  • ز خلق گوي لطافت تو برده اي امروز
    که دل به دست تو گوييست در خم چوگان
  • من اين سخن نه سزاوار قدر او گفتم
    که سعي در همه يابي به قدر وسع و توان
  • ز بس که ديده مشتاق در تو حيرانست
    ترنج و دست به يک بار مي برد سکين
  • اي بيش از آنکه در قلم آيد ثناي تو
    واجب بر اهل مشرق و مغرب دعاي تو
  • تو روشن آينه اي ز آه دردمند بترس
    عزيز من، که اثر مي کند در آينه آه
  • مزيد رفعت دنيا و آخرت طلبي
    به عدل و عفو و کرم کوش و در صلاح افزاي
  • آفتاب اينهمه شمع از پي و مشعل در پيش
    دست بر سينه نهندش که به پروانه درآي
  • گوشت حديث مي شنود، هوش بي خبر
    در حلقه اي به صورت و چون حلقه بر دري
  • عمري که مي رود به همه حال جهد کن
    تا در رضاي خالق بيچون به سر بري
  • و آن کس که مشفقست و دلش مهربان ماست
    در جستن دوا به بر اين و آن شود
  • في الجمله روح و جسم ز هم متفرق شوند
    مرغ از قفس برآيد و در آشيان شود
  • هر کس رود به مصلحت خويش و جسم ما
    محبوس و مستمند در آن خاک دان شود
  • ور جرم و معصيت بود و فسق کار ما
    آتش در اوفتد به لحد هم دخان شود
  • نامي ز ما بماند و اجزاي ما تمام
    در زير خاک با غم و حسرت نهان شود
  • خرم دلي که در حرم آباد امن و عيش
    حق را به خوان لطف و کرم ميهمان شود
  • اي دل به کام خويش جهان را تو ديده گير
    در وي هزار سال چو نوح آرميده گير
  • چو روزگار همي بگذرد رو اي سعدي
    که زشت و خوب و بد و نيک در گذر ديدم
  • درخت سبز نمي بيني اي عجب در باغ
    که چون فرو دود آبش چو شاخ تر بشکست
  • دردي به دل رسيد که آرام جان برفت
    وان هر که در جهان به دريغ از جهان برفت
  • نه آن دريغ که هرگز به در رود از دل
    نه آن حديث که هرگز برون شود از ياد
  • اي محمد گر قيامت مي برآري سر ز خاک
    سر برآور وين قيامت در ميان خلق بين
  • وه که گر بر خون آن پاکان فرود آيد مگس
    تا قيامت در دهانش تلخ گردد انگبين
  • روي دريا در هم آمد زين حديث هولناک
    مي توان دانست بر رويش ز موج افتاده چين
  • قالب مجروح اگر در خاک و خون غلطد چه باک
    روح پاک اندر جوار لطف رب العالمين
  • چرخ گردان بر زمين گويي دو سنگ آسياست
    در ميان هر دو روز و شب دل مردم طحين
  • تجربت بي فايده است آنجا که برگرديد بخت
    حمله آوردن چه سود آن را که در گرديد زين
  • به راه راست تواني رسيد در مقصود
    تو راست باش که هر دولتي که هست تو راست
  • اي مبارک روز هر روزت به کام دوستان
    دولت تو در ترقي باد و دشمن جان دهاد
  • در جهان با مردمان داني که چون بايد گذاشت
    آن قدر عمري که دارد مردم آزاد مرد؟
  • داني که بر نگين سليمان چه نقش بود
    دل در جهان مبند که با کس وفا نکرد
  • هر که بر روي زمين مهلت عيشي دارد
    اي بسا روز که در زير زمين خواهد بود
  • روز و شب آخ و آخ و ناله و واي
    خويشتن در بلا و هر که سراي
  • اي يار کجايي که در آغوش نه اي
    و امشب بر ما نشسته چون دوش نه اي
  • مي ميرم و همچنان نظر بر چپ و راست
    تا آنکه نظر در او توان کرد کجاست؟
  • خواهي که به طبعت همه کس دارد دوست
    با هر که در اوفتي چنان باش که اوست
  • منه گر عقل داري در تن و هوش
    اگر مردي ده و بخش و خور و پوش
  • بوستان سعدي

  • در اين کوش تا با تو ماند مقيم
    که هرچ از تو ماند دريغ است و بيم
  • منه بر جهان دل که بيگانه اي است
    چو مطرب که هر روز در خانه اي است
  • نه گفت اندر او کار کردي نه چوب
    شب و روز از او خانه در کند و کوب
  • ز ره باز پس مانده اي مي گريست
    که مسکين تر از من در اين دشت کيست؟
  • گلستان سعدي

  • ابر و باد و مه و خورشيد و فلک در کارند
    تا تو ناني بکف آري و بغفلت نخوري
  • در آن مدت که ما را وقت خوش بود
    ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود
  • ... آداب خدمت ملوکش در آموخت چنانکه در نظر همگنان پسنديده آمد، باري ...
  • ... به که شير مردم در ...
  • ... ستمديدگان بر او بگذشت و در حال تباه او تأمل کرد و گفت: ...
  • شبي در بيابان مکه از بي خوابي پاي رفتنم نماند. سر بنهادم و ...
  • در سر کار تو کردم دل و دين با همه دانش
    مرغ زيرک بحقيقت منم امروز و تو دامي
  • درويشي را شنيدم که در آتش فاقه هميسوخت و خرقه بر خرقه همي دوخت و ...
  • صاحبدلي در آن ميان گفت: نفس را وعده دادن به طعام آسانتر است که ...
  • ... طبعي نافر. چندانکه در محافل دانشمندان نشستي، زبان سخن ببستي. ...
  • متعلقان را که نظر در کار او بود و شفقت به روزگار او. پندش دادند ...
  • رشکم آيد که کسي سير نگه در تو کند
    باز گويم نه که کس سير نخواهد بودن
  • کاش کان روز که در پاي تو شد خار اجل
    دست گيتي بزدي تيغ هلاکم بر سر
  • تا در اين روز جهان بي تو نديدي چشمم
    اين منم بر سر خاک تو، که خاکم بر سر؟
  • ... سر زبانست و زر در ميان جان ...
  • آنرا که عقل و همت و تدبير و راي نيست
    خوش گفت پرده دار که کس در سراي نيست
  • ... مستوران بعلت درويشي در عين فساد افتاده اند و عرض گرامي بباد زشت ...
  • مکن نماز بر آن هيچکس که هيچ نکرد
    که عمر در سر تحصيل مال کرد و نخورد
  • گفتا برو چو خاک تحمل کن اي فقيه
    يا هرچه خوانده اي همه در زير خاک کن
  • چو بيني که در سپاه دشمن تفرقه افتاد تو جمع باش. وگر جمع شوند، ار ...
  • ... واثق باشي وگرنه در هلاک خود کوشي ...
  • ... است از شهوتي حلال در شهوتي حرام افتاده است ...
  • درويش ضعيف حال را در خشکي تنگ سال مپرس که چوني الا بشرط آنکه ...
  • کسي که لطف کند با تو، خاک پايش باش
    وگر ستيزه کند در دو چشمش آکن خاک
  • ... آرد و ديگري را در شکم ماهي نکو دارد ...
  • ... بدان را بنيکان در رساند ...
  • ديوان سلمان ساوجي

  • اين بشارت در چمن هر دم که مي آرد نسيم
    مي نهند اشجار سرها بر زمين، شکرانه را
  • وصف لطفت در چمن مي کرد ابر نو بهار
    سوسن و گل را عرق بر چهره افتاد از حيا
  • در افق مهر از نهيب روي تابد، ور به کين
    باز گرداني افق را نيز ننمايد قفا
  • در جهانداري، دو آيت داري از تيغ و قلم
    کاسمان خواند همي آن را صبا، اين را مسا
  • اطلسي بر قد قدرت در ازل مي دوختند
    وصله اي افتاد از آن اطلس، فلک را شد قبا
  • طبع گيتي راست شد در عهد تو ز انسان که باز
    نشنود صوت مخالف هيچکس زين چار تا
  • دشمنت بيمار و شمشيرت طبيب حاذق است
    بر سرش مي آيد و مي سازدش در دم دوا
  • چون ز تقرير بيانت عاجز آمد طبع من
    اين غزل سر زد درون دل، در اثناي ثنا
  • من به بويت کرده ام با باد خو در همرهي
    لاجرم بي باد يک دم بر نمي آيد مرا
  • هست دايي بي دوا در جان من از عشق تو
    بود و خواهد بود بر جان من اين غم دائما
  • درد پايم کرد منع از خاک بوس در گهت
    خاک بر سر مي کنم هر ساعتي از دست پا
  • سعي کن کز سفره گل هم به برگي در رسي
    کز چمن زد بلبل سرمست گلبانگ صلا
  • چون بنفشه، بر زبان در عمر خود حرفي نراند
    پس زبانش را چرا بيرون کشيدند از قفا؟
  • آهوي از پشتي عدلت مي رود در کام شير
    بوم، از اقبال بختت مي دهد فر هما
  • زهره را از عفتت گر زانکه آگاهي دهند
    بر نيايد بعد ازين، الا که در ستر خفا
  • دل ز افکار دقيق افگار و من در کار خود
    روز و شب نالان و سرگردان بسان آسيا
  • مه نيم، تا کي خرامم در لباس مستعار؟
    گل نيم، زين رو بدان رو چند گردانم قبا؟
  • کرده ام چون باد آمد شد به هر در ليک نيست
    ز آستان هيچکس بر دامنم گرد عطا
  • تو آفتاب ملکي و هر جا که مي روي
    دولت تو را چو سايه دوان است در قفا
  • رها کن جنس هستي را، به ترک خود فروشي کن
    که در بازار دين خواهند زد بر رويت اين کالا
  • چه واجب ساختن خود را به امري جاي در دوزخ
    به نهيي چون توان کردن که گردد جنتت مأوا
  • نشست باز در دست است و مسند زان کند سينه
    ولي مسکين نمي بيند که دارد بند را بر پا
  • سخن را بر زمين نتوان فکندن جمله چون باران
    بسي در گوش بايد کرد، همچون لؤلؤ لالا
  • چو آتش تيزي و گرمي کني در هر کسي افتي
    همان بهتر که بنشيني ز سر بيرون کني صفرا
  • غريق نعمت دنيا دهد جان از پي ناني
    چو در دريا ز شوق آب مسکين صاحب استسقا
  • باميد جوين ناني که حاصل گرددت تاکي
    در آتش باشي و دودت رود بر سر تنور آسا؟