167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان سعدي

  • کس نيارد که کند جور در اقبال اتابک
    تو چنين سرکش و بيچاره کش از خيل کدامي
  • آفت مجلس و ميدان و هلاک زن و مردي
    فتنه خانه و بازار و بلاي در و بامي
  • در سر کار تو کردم دل و دين با همه دانش
    مرغ زيرک به حقيقت منم امروز و تو دامي
  • طاقتم نيست ز هر بي خبري سنگ ملامت
    که تو در سينه سعدي چو چراغ از پس جامي
  • اي دل اگر فراق او و آتش اشتياق او
    در تو اثر نمي کند تو نه دل که آهني
  • هم به در تو آمدم از تو که خصم و حاکمي
    چاره پاي بستگان نيست بجز فروتني
  • دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
    تا ندانند حريفان که تو منظور مني
  • تو بدين نعت و صفت گر بخرامي در باغ
    باغبان بيند و گويد که تو سرو چمني
  • بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستاني
    به غلغل در سماع آيند هر مرغي به دستاني
  • تو آهوچشم نگذاري مرا از دست تا آن گه
    که همچون آهو از دستت نهم سر در بياباني
  • آرزو مي کندم با تو دمي در بستان
    يا به هر گوشه که باشد که تو خود بستاني
  • سخن زنده دلان گوش کن از کشته خويش
    چون دلم زنده نباشد که تو در وي جاني
  • نه خلاف عهد کردم که حديث جز تو گفتم
    همه بر سر زبانند و تو در ميان جاني
  • هر چه در حسن تو گويند چناني به حقيقت
    عيبت آنست که با ما به ارادت نه چناني
  • گر بميرد عجب ار شخص و دگر زنده نباشد
    که براني ز در خويش و دگربار بخواني
  • سعدي خويش خوانيم پس به جفا برانيم
    سفره اگر نمي نهي در به چه باز مي کني
  • بنشين که فغان از ما برخاست در ايامت
    بس فتنه که برخيزد هر جا که تو بنشيني
  • منم اي نگار و چشمي که در انتظار رويت
    همه شب نخفت مسکين و بخفت مرغ و ماهي
  • خضري چو کلک سعدي همه روز در سياحت
    نه عجب گر آب حيوان به درآيد از سياهي
  • مرا غبار تو هرگز اثر کند در دل
    که خاکپاي توام؟ خاک را چه غم ز غبار؟
  • به نفط گنده چه حاجت که بر دهان گيري
    تو را خود از لب لعلست در دهان آتش
  • گليم بين که در آن بر، چه عيش مي راند
    سيه گليمي من بين که دورم از بر او
  • گو شمع بمير و مه فرو شو که مرا
    آن شب که تو در کنار باشي روزست
  • آن شب که تو در کنار مايي روزست
    و آن روز که با تو مي رود نوروزست
  • افسوس که در پاي تو اي سرو روان
    سر مي رود و بي تو به سر مي نرود
  • بيدار همه شب و نظر بر سر کوه
    تا صبح کي از سنگ به در مي آيد
  • چون مي کشد آن طيره خورشيد و مهم
    من نيز به ذل و حيف تن در ندهم
  • ني ني تو به حسن روي او ره نبري
    در چشم من آي و صورت دوست ببين
  • نه سرو توان گفت و نه خورشيد و نه ماه
    آه از تو که در وصف نمي آيي آه
  • مرا سوداي بت رويان نبودي پيش ازين در سر
    وليکن تا تو را ديدم گزيدم راه سودا را
  • از عجايبهاي عالم سي و دو چيز عجيب
    جمع مي بينم عيان در روي او من بي حجيب
  • به قهر مي روم و نيست آن مجال که باز
    به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقيب
  • بگذري در کوي يارم تا کني حال دلم را
    همچنان کز من شنيدي پيش آن دلبر روايت
  • بتا تو روي ز من برمتاب ودستم گير
    که در سرم ز تو آشوب و فتنه هاست هنوز
  • همچو دف مي خورم از دست جفاي تو قفا
    چنگ وار از غم هجران تو سر در پيشم
  • دم به دم در دلم آيد که دم کفر زنم
    تا به جان فتنه آن طره کافر کيشم
  • تو فارغ از من و من در غم تو
    بيا ببين که ز غم بر چه سان پريشانم
  • مي ميرم و همچنان نظر بر چپ و راست
    تا آنکه نظر در او توان کرد کجاست؟
  • مواعظ سعدي

  • آن به در مي رود از باغ به دلتنگي و داغ
    وين به بازوي فرح مي شکند زندان را
  • پند دلبند تو در گوش من آيد هيهات
    من که بر درد حريصم چه کنم درمان را
  • آن به که چون مني نرسد در وصال دوست
    تا ضعف خويش حمل کند بر کمال دوست
  • ما را شکايتي ز تو گر هست هم به توست
    در پيش دشمنان نتوان گفت حال دوست
  • سنگ وش در ره سيلاب کجا دارد پاي
    هر که زين راه به بادي چو خسي برخيزد
  • اي که بر پشت زميني همه وقت آن تو نيست
    ديگران در شکم مادر و پشت پدرند
  • که زينهار به کشي و ناز بر سر خاک
    مرو که همچو تو در زير خاک بسيارند
  • وي که در شدت فقري و پريشاني حال
    صبر کن کاين دو سه روزي به سرآيد معدود
  • از ثري تا به ثريا به عبوديت او
    همه در ذکر و مناجات و قيامند و قعود
  • گر همه عالم به عيب، در پي ما اوفتد
    هر که دلش با يکيست، غم نخورد از هزار
  • به عين عجب و تکبر نگه به خلق مکن
    که دوستان خدا ممکن اند در او باش
  • وه که آتش در جهان زد عشق شورانگيز من
    چون من اندر آتش افتادم جهاني گو مباش
  • هر که با يار آشنا شد گو ز خود بيگانه باش
    تکيه بر هستي مکن در نيستي مردانه باش
  • کي بود جاي ملک در خانه صورت پرست
    رو چو صورت محو کردي با ملک همخانه باش
  • دست در دامن مردان زن و انديشه مدار
    هر که با نوح نشيند چه غم از طوفانش
  • آخر اي آيينه جوهر، ديده اي بر خود گمار
    صورت حق چند پوشي در پس زنگار دل
  • بر سر آنم که پاي صبر در دامن کشم
    نفس را چون مار خط نهي پيرامن کشم
  • بس که بودم چون گل و نرگس دو روي و شوخ چشم
    باز يکچندي زبان در کام چون سوسن کشم
  • بس که دنيا را کمر بستم چو مور دانه کش
    مدتي چون موريانه روي در آهن کشم
  • بت پرست صورتي در خانه مکر و حيل
    با منات و با سواع و لات و با عزي منم
  • خويشتن سوزيم و جان بر سر نهاده شمع وار
    هر کجا در مجلسي شمعيست ما پروانه ايم
  • گر چه قومي را صلاح و نيکنامي ظاهرست
    ما به قلاشي و رندي در جهان افسانه ايم
  • تو با ما روز و شب در خلوت و ما
    شب و روزي به غفلت مي گذاريم
  • رنگ زيبايي و زشتي به حقيقت در غيب
    چون تو آميخته اي با تو چه رنگ آميزيم
  • روي از خدا به هر چه کني شرک خالصست
    توحيد محض کز همه رو در خدا کنيم
  • چند آيد اين خيال و رود در سراي دل
    تا کي مقام دوست به دشمن رها کنيم
  • هر يکي ناديده از رويت نشاني مي دهند
    پرده بردار اي که خلقي در گمان افکنده اي
  • اين دريغم مي کشد کافکنده اي اوصاف خويش
    در زبان عام و خاصان را زبان افکنده اي
  • چون صدف اميد مي دارم که لؤلؤيي شود
    قطره اي کز ابر لطفم در دهان افکنده اي
  • که نور عالم علوي، فرا هر روزني تابد
    تو اندر صومعش ديدي و ما در کنج ميخانه
  • گر براني به گناهان قبيح از در خويشم
    هم به درگاه تو آيم که لطيفي و خبيري
  • گر به نوميدي ازين در برود بنده عاجز
    ديگرش چاره نماند که تو بي شبه و نظيري
  • گر همه خلق به خصمي به در آيند و عداوت
    چه تفاوت کند آن را که تو مولا و نصيري
  • مرد بايد که نظر بر ملخ و مور کند
    آن تأمل که تو در زلف و بناگوش کني
  • به صورت زان گرفتاري که در معني نمي بيني
    فراموشت شود اين ديو اگر با حور بنشيني
  • روي در مسجد و دل ساکن خمار چه سود؟
    خرقه بر دوش و ميان بسته به زنار چه سود؟
  • هر که او سجده کند پيش بتان در خلوت
    لاف ايمان زدنش بر سر بازار چه سود؟
  • يارب به دست او که قمر زان دو نيم شد
    تسبيح گفت در کف ميمون او حصا
  • يار آن بود که مال و تن و جان فدا کند
    تا در سبيل دوست به پايان برد وفا
  • کس را چه زور و زهره که وصف علي کند
    جبار در مناقب او گفته هل اتي
  • تو قدر فضل شناسي که اهل فضلي و دانشي
    شبه فروش چه داند بهاي در ثمين را
  • در سخن به دو مصرع چنان لطيف ببندم
    که شايد اهل معاني که ورد خود کند اين را
  • از دست قاصدي که کتابي به من رسد
    در پاي قاصد افتم و بر سر نهم کتيب
  • چون ديگران ز دل نروي گر روي ز چشم
    کاندر ميان جاني و از ديده در حجيب
  • در بوستانسراي تو بعد از تو کي شود
    خندان انار و، تازه به و، سرخ روي سيب؟
  • هر دلي را هوس روي گلي در سر شد
    که نه اين مشغله از بلبل تنها برخاست
  • چو مرد رهرو اندر راه حق ثابت قدم گردد
    وجود غير حق در چشم توحيدش عدم گردد
  • ز چوگان ملامت نادر آن کس روي برتابد
    که در راه خدا چون گوي سرتاسر قدم گردد
  • محمد کز ثناي فضل او بر خاک هر خاطر
    که بارد قطره اي در حال درياي نعم گردد
  • زبان را درکش اي سعدي ز شرح علم او گفتن
    تو در علمش چه داني باش تا فردا علم گردد
  • ز قعر جاوداني رست و صاحب مال دنيا شد
    هر آن درويش صاحبدل کزين در محتشم گردد
  • ني چه ارزد دو سه خر مهره که در پيله اوست
    خاصه اکنون که به درياي گهر بازآمد
  • قضاي لازمست آن را که بر خورشيد عشق آرد
    که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند
  • تو در لهو و تماشايي کجا بر من ببخشايي
    نبخشايد مگر ياري که از ياري جدا ماند
  • جلال و قدر منيعت کجا و وهم کجا
    من آن نيم که در اين موقفم زبان ماند
  • اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود
    هر که فکرت نکند نقش بود بر ديوار
  • باد بوي سمن آورد و گل و نرگس و بيد
    در دکان به چه رونق بگشايد عطار؟
  • هيچ در به نتوان گفت چو گفتي که به است
    به از اين فضل و کمالش نتوان کرد اظهار
  • چشمه از سنگ برون آيد و باران از ميغ
    انگبين از مگس نحل و در از دريا بار
  • تو در کمند من آيي؟ کدام دولت و بخت
    من از تو روي بپيچم؟ کدام صبر و قرار
  • به حق کعبه و آن کس که کرد کعبه بنا
    که دار مردم شيراز در تجمل و ناز
  • چه روزهات به شب رفت در هوا و هوس
    شبي به روز کن آخر به ذکر و شکر و نماز