167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • دامي که غير خوردن دل نيست دانه اش
    امروز در بساط زمين دام صحبت است
  • آنجا که آفتاب حوادث شود بلند
    در ابر مي گريز که حصن سلامت است
  • اين تخم توبه اي که تو در خاک کرده اي
    موقوف آبياري اشک ندامت است
  • هشيار زيستن نه ز قانون حکمت است
    در کارخانه اي که نظامش به غفلت است
  • اين کنج عزلتي که گرفته است شيخ شهر
    در چشم اهل ديد کمينگاه شهرت است
  • بند از دهان کيسه گشودن، نه از زبان
    اي خواجه در طريقه ما شکر نعمت است
  • دشت گشاده را نشود بستگي نصيب
    سين سخا کليد در باغ جنت است
  • يک کشتي درست به ساحل نمي رسد
    زين شورشي که در سر درياي وحدت است
  • چشمي که باز کردن آن به ز (بستن است)
    در عالم مشاهده آن چشم عبرت است
  • آگاه را سفيدي مو تازيانه اي است
    در ديده هاي نرم، رگ خواب غفلت است
  • چرخ وسيع، چشمه سوزن بود (بر او)
    در ديده کسي که مقيد به ساعت است
  • راز دو کون در گره نقطه بسته است
    گشتن به هر کتاب سراپا چه حاجت است؟
  • از شمع بي نياز بود خاک کشتگان
    در کوه لعل لاله حمرا چه حاجت است؟
  • خصمي چو کجروي همه جا در رکاب اوست
    افلاک را به دشمني ما چه حاجت است؟
  • از دل، گرفتگي به تماشا نمي رود
    نقش و نگار بر در زندان چه حاجت است؟
  • پيري ز ميل سيب زنخدان حجاب نيست
    در ميوه بهشتي به دندان چه حاجت است؟
  • بيدار از نسيم قيامت نمي شود
    در هر دلي که ناله ني بي سرايت است
  • تازه است دايم از سيهي داغ عندليب
    در گلشني که زاغ و زغن بي نهايت است
  • مشمار سهل رخنه گفتار خويش را
    کاين رخنه در خرابي تن بي نهايت است
  • دست ز کار رفته ز برگ است بيشتر
    در کشوري که سيب ذقن بي نهايت است
  • در زير پاي عشق فتاده است آسمان
    عشق اين سواد را، تل الله اکبرست
  • از نعل واژگون مرو از راه زينهار
    در زير موج ريگ روان آب کوثرست
  • صائب کسي که گوشه عزلت گزيده است
    در چشمها عزيز چو گوگرد احمرست
  • در بحر شعر، خامشي از لاف بهترست
    دست بلند، حجت عجز شناورست
  • مهر از جهان ببر که غذاي لطيف او
    خوني است در لباس، اگر شير مادرست
  • صبر گران رکاب نيايد به کار عشق
    در بحر بيکنار چه حاجت به لنگرست؟
  • زان جلوه ها که سرو تو در کار باغ کرد
    طوق گلوي فاختگان خط ساغرست
  • سرچشمه اي که خضر ازو چشم آب داد
    در زير دامن خط سبز تو مضمرست
  • دارد خبر ز آه من و تنگناي چرخ
    هر شعله اي که در قفس تنگ مجمرست
  • پاي شکسته بر سر زانوي منزل است
    دست ز کار رفته در آغوش دلبرست
  • آن را که در وطن لب ناني ميسرست
    سي شب ز ماه عيد سرايش منورست
  • در خانه هاي کهنه بود مور و مار بيش
    حرص و امل به طينت پيران فزونترست
  • در کنه ذات، فکر به جايي نمي رسد
    درياي بيکنار چه جاي شناورست؟
  • فردي که ساده است نيارند در حساب
    ديوانه را چه کار به ديوان محشرست؟
  • حقي که هست دختر رز را به ميکشان
    در پيش حق شناس به از شير مادرست
  • در بحر بيکنار نگيرد قرار موج
    هر ناز او مقدمه ناز ديگرست
  • زان تيغ الحذر که ز پيچ و خم ميان
    در چشم موشکاف، سراپاي جوهرست
  • زين صيدها که هست درين طرفه صيدگاه
    در پاي خم شکار بط مي نکوترست
  • در اوج اعتبار به عزلت توان رسيد
    مرغ شکسته بال به عنقا برابرست
  • يوسف چسان دلير تماشاي خود کند؟
    يعقوب در کمين و زليخا برابرست
  • هر گوشه اي که گوشه چشمي در او بود
    گر چشم سوزن است به دنيا برابرست
  • در چار فصل چون نبود سرو تازه روي؟
    بي حاصلي به حاصل دنيا برابرست
  • در شب مشو دلير به عصيان که از نجوم
    چندين هزار ديده بينا برابرست
  • در چشم عارفي که به مغز جهان رسيد
    صبح نشاط با کف دريا برابرست
  • در پله اي که سنگدليهاي کعبه است
    ريگ روان و آبله پا برابرست
  • با درد عشق، طاقت و بيطاقتي يکي است
    تمکين کوه و کاه در اينجا برابرست
  • تلخي نمي رسد به قناعت رسيدگان
    در کام مور، خاک به شکر برابرست
  • اين گريه اي که هست گره در گلو مرا
    هر قطره اش به دانه گوهر برابرست
  • از فيض عشق در قدح لاله رنگ ماست
    خونابه اي که با مي احمر برابرست
  • در کام ماهيي که به تلخي برآمده است
    درياي تلخ و شور به کوثر برابرست