نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان سعدي
ور بدانم به
در
مرگ که حشرم با توست
از لحد رقص کنان تا به قيامت بروم
عجب از کشته نباشد به
در
خيمه دوست
عجب از زنده که چون جان به درآورد سليم
باغبان را گو اگر
در
گلستان آلاله ايست
ديگري را ده که ما با دلستان آسوده ايم
اي سروبالاي سهي کز صورت حال آگهي
وز هر که
در
عالم بهي ما نيز هم بد نيستيم
گفتي که چون من
در
زمي ديگر نباشد آدمي
اي جان لطف و مردمي ما نيز هم بد نيستيم
گر گلشن خوش بو تويي ور بلبل خوشگو تويي
ور
در
جهان نيکو تويي ما نيز هم بد نيستيم
ما با توايم و با تو نه ايم اينت بلعجب
در
حلقه ايم با تو و چون حلقه بر دريم
ما خود نمي رويم دوان
در
قفاي کس
آن مي برد که ما به کمند وي اندريم
در
وصف نيايد که چه شيرين دهنست آن
اينست که دور از لب و دندان منست آن
تو با اين مردم کوته نظر
در
چاه کنعاني
به مصر آ تا پديد آيند يوسف را خريداران
الا اي باد شبگيري بگوي آن ماه مجلس را
تو آزادي و خلقي
در
غم رويت گرفتاران
بوي بهشت مي دهد ما به عذاب
در
گرو
آب حيات مي رود ما تن خويشتن کشان
کشتي
در
آب را از دو برون حال نيست
يا همه سود اي حکيم يا همه درباختن
ما سپر انداختيم با تو که
در
جنگ دوست
زخم توان خورد و تيغ بر نتوان آختن
که مي گويد به بالاي تو ماند سرو بستاني
بياور
در
چمن سروي که بتواند چنين رفتن
و گر به جام برم بي تو دست
در
مجلس
حرام صرف بود بي تو باده نوشيدن
هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد
گوي از آن به نتوان
در
خم چوگان ديدن
آن چه از نرگس مخمور تو
در
چشم منست
برنخيزد به گل و لاله و ريحان ديدن
شاهد آيينه ست و هر کس را که شکلي خوب نيست
گو نگه بسيار
در
آيينه روشن مکن
وه که جدا نمي شود نقش تو از خيال من
تا چه شود به عاقبت
در
طلب تو حال من
سوزناک افتاده چون پروانه ام
در
پاي تو
خود نمي سوزد دلت چون شمع بر بالين من
خار تا کي لاله اي
در
باغ اميدم نشان
زخم تا کي مرهمي بر جان دردآگين من
نه اميد از دوستان دارم نه بيم از دشمنان
تا قلندروار شد
در
کوي عشق آيين من
آستين بر دست پوشيد از بهار برگ شاخ
ميوه پنهان کرده از خورشيد و مه
در
آستين
باد گل ها را پريشان مي کند هر صبحدم
زان پريشاني مگر
در
روي آب افتاده چين
کسي که
در
همه عمر اين صفت مطالعه کرد
به ديگري نگرد يا به خود محالست اين
قلم به ياد تو
در
مي چکاند از دستم
مداد نيست کز او مي رود زلالست اين
دامن من به دست او روز قيامت اوفتد
عمر به نقد مي رود
در
سر گفت و گوي او
چون تو حاضر مي شوي من غايب از خود مي شوم
بس که حيران مي بماند وهم
در
سيماي تو
کاشکي صد چشم از اين بي خوابتر بودي مرا
تا نظر مي کردمي
در
منظر زيباي تو
اي که
در
دل جاي داري بر سر چشمم نشين
کاندر آن بيغوله ترسم تنگ باشد جاي تو
در
ازل رفته ست ما را با تو پيوندي که هست
افتقار ما نه امروزست و استغناي تو
ما قلم
در
سر کشيديم اختيار خويش را
نفس ما قربان توست و رخت ما يغماي تو
ما سراپاي تو را اي سروتن چون جان خويش
دوست مي داريم و گر سر مي رود
در
پاي تو
شب از فراق تو مي نالم اي پري رخسار
چو روز گردد گويي
در
آتشم بي تو
داشتند اصحاب خلوت حرف ها بر من ز بد
تا تجلي کرد
در
بازار تقوا روي تو
خرده بر سعدي مگير اي جان که کاري خرد نيست
سوختن
در
عشق وان گه ساختن بي روي تو
سلطان صفت همي رود و صد هزار دل
با او چنان که
در
پي سلطان رود سپاه
چون دلش دادي و مهرش ستدي چاره نماند
اگر او با تو نسازد تو
در
او سازي به
اي که ز ديده غايبي
در
دل ما نشسته اي
حسن تو جلوه مي کند وين همه پرده بسته اي
از عنبر و بنفشه تو بر سر آمدست
آن موي مشک بوي که
در
پاي هشته اي
من
در
بيان وصف تو حيران بمانده ام
حديست حسن را و تو از حد گذشته اي
اي صورتت ز گوهر معني خزينه اي
ما را ز داغ عشق تو
در
دل دفينه اي
خلاف سرو را روزي خرامان سوي بستان آي
دهان چون غنچه بگشاي و چو گلبن
در
گلستان آي
قيمت گل برود چون تو به گلزار آيي
و آب شيرين چو تو
در
خنده و گفتار آيي
خرم آن روز که چون گل به چمن بازآيي
يا به بستان به
در
حجره من بازآيي
تو از هر
در
که بازآيي بدين خوبي و زيبايي
دري باشد که از رحمت به روي خلق بگشايي
ملامتگوي بي حاصل ترنج از دست نشناسد
در
آن معرض که چون يوسف جمال از پرده بنمايي
من از اين
در
به جفا روي نخواهم پيچيد
گر ببندي تو به روي من و گر بگشايي
بشدي و دل ببردي و به دست غم سپردي
شب و روز
در
خيالي و ندانمت کجايي
روز صحرا و سماعست و لب جوي و تماشا
در
همه شهر دلي نيست که ديگر بربايي
شمع را بايد از اين خانه به دربردن و کشتن
تا به همسايه نگويد که تو
در
خانه مايي
خرد با عشق مي کوشد که وي را
در
کمند آرد
وليکن بر نمي آيد ضعيفي با توانايي
کدام کس به تو ماند که گويمت که چنويي
ز هر که
در
نظر آيد گذشته اي به نکويي
مرا تو بر سر آتش نشانده اي عجب آنک
منم
در
آتش و از حال من تو درتابي
چراغ چون تو نباشد به هيچ خانه وليکن
کس اين سراي نبندد
در
اين چنين که تو بستي
همه عمر برندارم سر از اين خمار مستي
که هنوز من نبودم که تو
در
دلم نشستي
نگارين روي و شيرين خوي و عنبربوي و سيمين تن
چه خوش بودي
در
آغوشم اگر ياراي آنستي
تو گويي
در
همه عمرم ميسر گردد اين دولت
که کام از عمر برگيرم و گر خود يک زمانستي
تعالي الله چه رويست آن که گويي آفتابستي
و گر مه را حيا بودي ز شرمش
در
نقابستي
اگر گل را نظر بودي چو نرگس تا جهان بيند
ز شرم رنگ رخسارش چو نيلوفر
در
آبستي
گر آن شاهد که من دانم به هر کس روي بنمايد
فقير از رقص
در
حالت خطيب از مي خرابستي
زمين تشنه را باران نبودي بعد از اين حاجت
اگر چندان که
در
چشمم سرشک اندر سحابستي
ياد مي داري که با من جنگ
در
سر داشتي
راي راي توست خواهي جنگ خواهي آشتي
هر دم از شاخ زبانم ميوه اي تر مي رسد
بوستان ها رست از آن تخمم که
در
دل کاشتي
عنايت با من اوليتر که تأديب جفا ديدم
گل افشان بر سر من کن که خارم
در
قدم کردي
غريب از خوي مطبوعت که روي از بندگان پوشي
بديع از طبع موزونت که
در
بر دوستان بندي
نگفتي بي وفا يارا که از ما نگسلي هرگز
مگر
در
دل چنين بودت که خود با ما نپيوندي
شکار آن گه توان کشتن که محکم
در
کمند آيد
چو بيخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندي
گرت جان
در
قدم ريزم هنوزت عذر مي خواهم
که از من خدمتي نايد چنان لايق که بپسندي
ترش بنشين و تيزي کن که ما را تلخ ننمايد
چه مي گويي چنين شيرين که شوري
در
من افکندي
از نعلش آتش مي جهد نعلم
در
آتش مي نهد
گر ديگري جان مي دهد سعدي تو جان مي پروري
هر کس که دعوي مي کند کو با تو انسي مي کند
در
عهد موسي مي کند آواز گاو سامري
هر چه
در
وصف تو گويند به نيکويي هست
عيبت آنست که هر روز به طبعي دگري
هر گه که مي گذري من
در
تو مي نگرم
کز حسن قامت خود با کس نمي نگري
جان بدهند و
در
زمان زنده شوند عاشقان
گر بکشي و بعد از آن بر سر کشته بگذري
ديده به روي هر کسي برنکنم ز مهر تو
در
ز عوام بسته به چون تو به خانه اندري
يا خود به حسن روي تو کس نيست
در
جهان
يا هست و نيستم ز تو پرواي ديگري
تا نکند وفاي تو
در
دل من تغيري
چشم نمي کنم به خود تا چه رسد به ديگري
عمر سعدي گر سر آيد
در
حديث عشق شايد
کو نخواهد ماند بي شک وين بماند يادگاري
دانم که فارغي تو از حال و درد سعدي
کو را
در
انتظارت خون شد دو ديده باري
و گر به خنده درآيي چه جاي مرهم ريش
که ممکنست که
در
جسم مرده جان آري
يکي لطيفه ز من بشنو اي که
در
آفاق
سفر کني و لطايف ز بحر و کان آري
نظري به لشکري کن که هزار خون بريزي
به خلاف تيغ هندي که تو
در
نيام داري
نظر از تو برنگيرم همه عمر تا بميرم
که تو
در
دلم نشستي و سر مقام داري
سخن لطيف سعدي نه سخن که قند مصري
خجلست از اين حلاوت که تو
در
کلام داري
تو را که زلف و بناگوش و خد و قد اينست
مرو به باغ که
در
خانه بوستان داري
بدين صفت که تويي دل چه جاي خدمت توست
فراتر آي که ره
در
ميان جان داري
عيب مسکيني مکن افتان و خيزان
در
پيت
کان نمي آيد تو زنجيرش به گردن مي بري
سعديا گفتار شيرين پيش آن کام و دهان
در
به دريا مي فرستي زر به معدن مي بري
بعد از تو که
در
چشم من آيد که به چشمم
گويي همه عالم ظلماتست و تو نوري
تو را چو سعدي اگر بنده اي بود چه شود
که
در
رکاب تو باشد غلام شيرازي
تا کي اي چشمه سيماب که
در
چشم مني
از غم دوست به روي چو زرم برخيزي
اي دل از بهر چه خونابه شدي
در
بر من
زود باشد که تو نيز از نظرم برخيزي
روزي اندر قدمت افتم و گر سر برود
به ز من
در
سر اين واقعه رفتند بسي
هرگز آن دل بنميرد که تو جانش باشي
نيکبخت آن که تو
در
هر دو جهانش باشي
قدح چون دور ما باشد به هشياران مجلس ده
مرا بگذار تا حيران بماند چشم
در
ساقي
در
سرو و مه چه گويي اي مجمع نکويي
تو ماه مشک بويي تو سرو سيم ساقي
دست
در
دل کن و هر پرده پندار که هست
بدر اي سينه که از دست ملامت چاکي
چه خوشست
در
فراقي همه عمر صبر کردن
به اميد آن که روزي به کف اوفتد وصالي
صفحه قبل
1
...
1440
1441
1442
1443
1444
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن