167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان سعدي

  • اين لطف بين که با گل آدم سرشته اند
    وين روح بين که در تن آدم دميده اند
  • تو را چه غم که يکي در غمت به جان آيد
    که دوستان تو چندان که مي کشي بيشند
  • دل و دين در سر کارت شد و بسياري نيست
    سر و جان خواه که ديوانه تأمل نکند
  • هر که با دوست چو سعدي نفسي خوش دريافت
    چيز و کس در نظرش باز تخيل نکند
  • حسن تو نادرست در اين عهد و شعر من
    من چشم بر تو و همگان گوش بر منند
  • گر کند ميل به خوبان دل من عيب مکن
    کاين گناهيست که در شهر شما نيز کنند
  • من از روي تو نپيچم که شرط عشق آنست
    که روي در غرض و پشت برملام کنند
  • من در انديشه که بت يا مه نو يا ملکست
    يار بت پيکر مه روي ملک سيما بود
  • ما ترک جان از اول اين کار گفته ايم
    آن را که جان عزيز بود در خطر بود
  • من باري از تو بر نتوانم گرفت چشم
    گم کرده دل هرآينه در جست و جو بود
  • من چه در پاي تو ريزم که خوراي تو بود
    سر نه چيزست که شايسته پاي تو بود
  • خرم آن روي که در روي تو باشد همه عمر
    وين نباشد مگر آن وقت که راي تو بود
  • ذره اي در همه اجزاي من مسکين نيست
    که نه آن ذره معلق به هواي تو بود
  • تا تو را جاي شد اي سرو روان در دل من
    هيچ کس مي نپسندم که به جاي تو بود
  • به وفاي تو که گر خشت زنند از گل من
    همچنان در دل من مهر و وفاي تو بود
  • غايت آنست که ما در سر کار تو رويم
    مرگ ما باک نباشد چو بقاي تو بود
  • رويي نتوان گفت که حسنش به چه ماند
    گويي که در آن نيم شب از روز دري بود
  • گر من فداي جان تو گردم دريغ نيست
    بسيار سر که در سر مهر و وفا رود
  • ما چون نشانه پاي به گل در بمانده ايم
    خصم آن حريف نيست که تيرش خطا رود
  • کس ندانم که در اين شهر گرفتار تو نيست
    مگر آن کس که به شهر آيد و غافل برود
  • گر تو اي تخت سليمان به سر ما زين دست
    رفت خواهي عجب ار مورچه در پا نرود
  • هر که را در شهر ديد از مرد و زن
    دل ربود اکنون به صحرا مي رود
  • با آن همه بيداد او وين عهد بي بنياد او
    در سينه دارم ياد او يا بر زبانم مي رود
  • در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن
    من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم مي رود
  • تا تو نيايي به فضل رفتن ما باطلست
    ور به مثل پاي سعي در طلبت سر شود
  • هر لحظه در برم دل از انديشه خون شود
    تا منتهاي کار من از عشق چون شود
  • يار آن حريف نيست که از در درآيدم
    عشق آن حديث نيست که از دل برون شود
  • آن که نقشي ديگرش جايي مصور مي شود
    نقش او در چشم ما هر روز خوشتر مي شود
  • دل ز جان برگير و در بر گير يار مهربان
    گر بدين مقدارت آن دولت ميسر مي شود
  • عيش ها دارم در اين آتش که بيني دم به دم
    کاندرونم گر چه مي سوزد منور مي شود
  • از تو با مصلحت خويش نمي پردازم
    که محالست که در خود نگرد هر که تو ديد
  • رشکم از پيرهن آيد که در آغوش تو خسبد
    زهرم از غاليه آيد که بر اندام تو سايد
  • چه ارمغاني از آن به که دوستان بيني
    تو خود بيا که دگر هيچ در نمي بايد
  • چو عمر خوش نفسي گر گذر کني بر من
    مرا همان نفس از عمر در شمار آيد
  • نام و ننگ و دل و دين گو برود اين مقدار
    چيست تا در نظر عاشق جانباز آيد
  • نه چندان آرزومندم که وصفش در بيان آيد
    و گر صد نامه بنويسم حکايت بيش از آن آيد
  • يا مسافر که در اين باديه سرگردان شد
    ديگر از وي خبر و نام و نشان مي آيد
  • گوشه گير اي يار يا جان در ميان آور که عشق
    تيربارانست يا تسليم بايد يا حذر
  • آخر اي سرو روان بر ما گذر کن يک زمان
    آخر اي آرام جان در ما نظر کن يک نظر
  • برخاست آهم از دل و در خون نشست چشم
    يا رب ز من چه خاست که بي من نشست يار
  • در عشق يار نيست مرا صبر و سيم و زر
    ليک آب چشم و آتش دل هر دو هست يار
  • آن چه در غيبتت اي دوست به من مي گذرد
    نتوانم که حکايت کنم الا به حضور
  • بوسه دهم بنده وار بر قدمت ور سرم
    در سر اين مي رود بي سر و پايي مگير
  • گر بپرد مرغ وصلت در هواي بخت من
    وه که آن ساعت ز شادي چارپر گردم چو تير
  • تو را هرآينه بايد به شهر ديگر رفت
    که دل نماند در اين شهر تا ربايي باز
  • گرت چو سعدي از اين در نواله اي بخشند
    برو که خو نکني هرگز از گدايي باز
  • شيرين بضاعت بر مگس چندان که تندي مي کند
    او بادبيزن همچنان در دست و مي آيد مگس
  • تا چه رويست آن که حيران مانده ام در وصف او
    صبحي از مشرق همي تابد يکي از روزنش
  • بعد از اين اي يار اگر تفصيل هشياران کنند
    گر در آن جا نام من بيني قلم بر سر زنش
  • نماند فتنه در ايام شاه جز سعدي
    که بر جمال تو فتنه ست و خلق بر سخنش
  • گردن افراشته ام بر فلک از طالع خويش
    کاين منم با تو گرفته ره صحرا در پيش
  • چون ميسر شدي اي در ز دريا برتر
    چون به دست آمدي اي لقمه از حوصله بيش
  • اين تويي با من و غوغاي رقيبان از پس
    وين منم با تو گرفته ره صحرا در پيش
  • منم امروز و تو و مطرب و ساقي و حسود
    خويشتن گو به در حجره بياويز چو خيش
  • صبر چون پروانه بايد کردنت بر داغ عشق
    اي که صحبت با يکي داري نه در مقدار خويش
  • هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوي
    ما نمي داريم دست از دامن دلدار خويش
  • در اين معني سخن بايد که جز سعدي نيارايد
    که هرچ از جان برون آيد نشيند لاجرم بر دل
  • درون خاطر سعدي مجال غير تو نيست
    چو خوش بود به تو از هر که در جهان مشغول
  • خارست و گل در بوستان هرچ او کند نيکوست آن
    سهلست پيش دوستان از دوستان بردن ستم
  • هر که در آتش نرفت بي خبر از سوز ماست
    سوخته داند که چيست پختن سوداي خام
  • سعدي اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد
    مرد ره عشق نيست کش غم ننگست و نام
  • اي ساقي از آن پيش که مستم کني از مي
    من خود ز نظر در قد و بالاي تو مستم
  • سعديا با تو نگفتم که مرو در پي دل
    نروم باز گر اين بار که رفتم جستم
  • همه غم هاي جهان هيچ اثر مي نکند
    در من از بس که به ديدار عزيزت شادم
  • به وفاي تو کز آن روز که دلبند مني
    دل نبستم به وفاي کس و در نگشادم
  • عهد کرديم که جان در سر کار تو کنيم
    و گر اين عهد به پايان نبرم نامردم
  • نه روز مي بشمردم در انتظار جمالت
    که روز هجر تو را خود ز عمر مي نشمردم
  • از در درآمدي و من از خود به درشدم
    گفتي کز اين جهان به جهان دگر شدم
  • به خواري در پيت سعدي چو گرد افتاده مي گويد
    پسندي بر دلم گردي که بر دامانت نپسندم
  • به خاک پاي تو سوگند و جان زنده دلان
    که من به پاي تو در مردن آرزومندم
  • چه روزها به شب آورده ام در اين اميد
    که با وجود عزيزت شبي به روز آرم
  • در آن قضيه که با ما به صلح باشد دوست
    اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم
  • رفتي و در رکابت دل رفت و صبر و دانش
    بازآ که نيم جاني بهر نثار دارم
  • تا سر برآورد از گريبان آن نگار سنگ دل
    هر لحظه از بيداد او سر در گريبان مي برم
  • گفتم به پايان آورم در عمر خود با او شبي
    حالا به عشق روي او روزي به پايان مي برم
  • تو در آب اگر ببيني حرکات خويشتن را
    به زبان خود بگويي که به حسن بي نظيرم
  • همچو چنگم سر تسليم و ارادت در پيش
    تو به هر ضرب که خواهي بزن و بنوازم
  • گر قصد جفا داري اينک من و اينک سر
    ور راه وفا داري جان در قدمت ريزم
  • گذر از دست رقيبان نتوان کرد به کويت
    مگر آن وقت که در سايه زنهار تو باشم
  • گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
    تا در اين راه بميرم که طلبکار تو باشم
  • من رميده دل آن به که در سماع نيايم
    که گر به پاي درآيم به دربرند به دوشم
  • بيا به صلح من امروز در کنار من امشب
    که ديده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
  • تا تو به خاطر مني کس نگذشت بر دلم
    مثل تو کيست در جهان تا ز تو مهر بگسلم
  • ميرم و همچنان رود نام تو بر زبان من
    ريزم و همچنان بود مهر تو در مفاصلم
  • حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو
    با همه سعي اگر به خود ره ندهي چه حاصلم
  • کشتي من که در ميان آب گرفت و غرق شد
    گر بود استخوان برد باد صبا به ساحلم
  • فکرت من کجا رسد در طلب وصال تو
    اين همه ياد مي رود وز تو هنوز غافلم
  • گر بزني به خنجرم کز پي او دگر مرو
    نعره شوق مي زنم تا رمقيست در تنم
  • دستي ز غمت بر دل پايي ز پيت در گل
    با اين همه صبرم هست وز روي تو نتوانم
  • بيني که چه گرم آتش در سوخته مي گيرد
    تو گرمتري ز آتش من سوخته تر ز آنم
  • سرو در باغ نشانند و تو را بر سر و چشم
    گر اجازت دهي اي سرو روان بنشانم
  • گفته بودي که بود در همه عالم سعدي
    من به خود هيچ نيم هر چه تو گويي آنم
  • تو را در بوستان بايد که پيش سرو بنشيني
    و گر نه باغبان گويد که ديگر سرو ننشانم
  • شبان آهسته مي نالم مگر دردم نهان ماند
    به گوش هر که در عالم رسيد آواز پنهانم
  • من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت
    هنوز آواز مي آيد به معني از گلستانم
  • درم از ديده چکانست به ياد لب لعلت
    نگهي باز به من کن که بسي در بچکانم
  • من بعد از اين نه زهد فروشم نه معرفت
    کان در ضمير نيست که اظهار مي کنم
  • منم يا رب در اين دولت که روي يار مي بينم
    فراز سرو سيمينش گلي بر بار مي بينم
  • مگر دنيا سر آمد کاين چنين آزاد در جنت
    مي بي درد مي نوشم گل بي خار مي بينم
  • نه از چينم حکايت کن نه از روم
    که من دل با يکي دارم در اين بوم