نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
نوشته اند برات مرا به ميکده اي
که آب
در
جگر تشنه سفالي نيست
به داغ عشق اگر سينه را نسوخته اي
در
آسمان تو خورشيد بي زوالي نيست
دل رحيم ندارند غنچه ها صائب
در
آن رياض که مرغ شکسته بالي نيست
دوانده
در
همه جا ريشه بيقراري عشق
که نبض سنگ هم از اضطراب خالي نيست
نمي توان دل بي داغ يافت
در
عالم
که از سياهي جغد اين خراب خالي نيست
يکي است
در
نظر پاک، توتيا و غبار
که هيچ گردي ازان شهسوار خالي نيست
سبک مگير ز جا هيچ استخواني را
که چون صدف ز
در
شاهوار خالي نيست
در
ابر تيره شکرخند برق پنهان است
ز صبح وصل شب انتظار خالي نيست
که باز حرف گلوگير توبه را سر کرد؟
که
در
بديهه ميناي مي رواني نيست
ميار سر ز گريبان چه برون يوسف
که رحم
در
دل سنگين کارواني نيست
ستاره سوخته عشق را پناهي نيست
در
آفتاب قيامت گريزگاهي نيست
دل رميده من وحشي بياباني است
که جز زبان ملامت
در
او گياهي نيست
اگر چه آه ندارند
در
جگر عشاق
نگاه حسرت اين قوم کم ز آهي نيست
فغان که
در
نظر اعتبار لاله رخان
شکسته رنگي عاشق به برگ کاهي نيست
قفس فضاي گلستان بود بر آن بلبل
که
در
خيال وي انديشه رهايي نيست
در
اصفهان که به درد سخن رسد صائب؟
کنون که نبض شناس سخن شفايي نيست
فغان که آبله
در
پرده مي کند اظهار
شکايتي که مرا از برهنه پايي نيست
به خاک غوطه زدن ناوک هوايي را
اشاره اي است که سر
در
هوا نبايد داشت
جواب خود حلال مرا چه خواهد گفت؟
ستمگري که ترا دست
در
نگار گذاشت
وفا به وعده ناکرده مي کند صائب
همان که ديده ما را
در
انتظار گذاشت
فريب چشم پريشان نگاه او مخوريد
که
در
دو روز هزار آشنا گرفت و گذاشت
ز سختي دل سنگين خويش
در
عجبم
که همچو موم بي نقشها گرفت و گذاشت
چراغ کشته من
در
گرفت بار دگر
ز بس که يار ز خاکم به انفعال گذشت
تمام حيرت ديدار و آه افسوسم
اگر چه زندگيم جمله
در
وصال گذشت
سياهي از سر داغش نرفت، پنداري
که تيره بختي ما
در
ضمير لاله گذشت
ز شرم سبزه خط تو، طوطي خوش حرف
چو مغز پسته نهان
در
ميان شکر گشت
ز طوق فاختگان نام سرو حلقه کنند
در
آن چمن که نهال تو سايه گستر گشت
مرا به دفتر بال هما فريب مده
که
در
خرابه نم اين رساله ابتر گشت
چه چاشني به سخن داد خامه صائب؟
که قند
در
نظر طوطيان مکرر گشت
ز بس که تير نگاهش بلند پروازست
ز دور
در
نظر او او نمي توانم گشت
مگير از سر زانوي فکر سر زنهار
که غنچه هر چه طلب کرد
در
گريبان يافت
ز کاوش جگر فکر نااميد مباش
که ذره
در
دل خود آفتاب تابان يافت
ز کاوش جگر فکر نااميد مباش
که ذره
در
دل خود آفتاب تابان يافت
هزار سختي ناديده
در
کمين دارد
کسي که کام دل از روزگار آسان يافت
فغان که کوهکن ساده دل نمي داند
که راه
در
دل خوبان به زور نتوان يافت
ز عشق آتشي افتاد
در
وجود مرا
که سقف نه فلک از جوش من بلندي يافت
ترا که چشم ز نور ستاره خيره شود
ز آفتاب حقيقت چه
در
تواني يافت؟
چنين که خواب نظربند کرده است ترا
ز فيض صبح چه مقدار
در
تواني يافت؟
چو عمر مي گذرد
در
کمين فرصت باش
که وصل سوخته اي چون شرر تواني يافت
ز ديده رفت و قرار از دل شکيبا رفت
شکست
در
جگرم سوزن و مسيحا رفت
در
آن زمان که بريدند دست، مدعيان
ز تيغ بازي غيرت چه بر زليخا رفت
به خون دل، ورقي چند را سيه کردم
چو لاله زندگيم
در
سياه کاري رفت
ميان مسجد و ميخانه هيچ فرقي نيست
به اين حضور اگر
در
نماز خواهي رفت
هميشه
در
ته دل بود ازو شکايت من
ازين خرابه برون دود اين کباب نرفت
ز ترکتاز خزان باخت رنگ هستي را
گلي که
در
قدم باد نوبهار نرفت
کدام شاخ گل آم پياده
در
بستان؟
که آخر از دم سرد خزان سوار نرفت
قدم به خاک شهيدان عجب که رنجه کني
چنين که پاي ترا ناز
در
نگار گرفت
دو صبح دست
در
آغوش يکدگر کردند
گلوي شيشه چو با ساعد بلور گرفت
دو چشم روشن خود باخت
در
تماشايش
ز مصحف رخ او هر کسي که فال گرفت
غزل نبود به اين رتبه هيچ گه صائب
نواي عشق
در
ايام من کمال گرفت
صفحه قبل
1
...
1438
1439
1440
1441
1442
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن