167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • نوشته اند برات مرا به ميکده اي
    که آب در جگر تشنه سفالي نيست
  • به داغ عشق اگر سينه را نسوخته اي
    در آسمان تو خورشيد بي زوالي نيست
  • دل رحيم ندارند غنچه ها صائب
    در آن رياض که مرغ شکسته بالي نيست
  • دوانده در همه جا ريشه بيقراري عشق
    که نبض سنگ هم از اضطراب خالي نيست
  • نمي توان دل بي داغ يافت در عالم
    که از سياهي جغد اين خراب خالي نيست
  • يکي است در نظر پاک، توتيا و غبار
    که هيچ گردي ازان شهسوار خالي نيست
  • سبک مگير ز جا هيچ استخواني را
    که چون صدف ز در شاهوار خالي نيست
  • در ابر تيره شکرخند برق پنهان است
    ز صبح وصل شب انتظار خالي نيست
  • که باز حرف گلوگير توبه را سر کرد؟
    که در بديهه ميناي مي رواني نيست
  • ميار سر ز گريبان چه برون يوسف
    که رحم در دل سنگين کارواني نيست
  • ستاره سوخته عشق را پناهي نيست
    در آفتاب قيامت گريزگاهي نيست
  • دل رميده من وحشي بياباني است
    که جز زبان ملامت در او گياهي نيست
  • اگر چه آه ندارند در جگر عشاق
    نگاه حسرت اين قوم کم ز آهي نيست
  • فغان که در نظر اعتبار لاله رخان
    شکسته رنگي عاشق به برگ کاهي نيست
  • قفس فضاي گلستان بود بر آن بلبل
    که در خيال وي انديشه رهايي نيست
  • در اصفهان که به درد سخن رسد صائب؟
    کنون که نبض شناس سخن شفايي نيست
  • فغان که آبله در پرده مي کند اظهار
    شکايتي که مرا از برهنه پايي نيست
  • به خاک غوطه زدن ناوک هوايي را
    اشاره اي است که سر در هوا نبايد داشت
  • جواب خود حلال مرا چه خواهد گفت؟
    ستمگري که ترا دست در نگار گذاشت
  • وفا به وعده ناکرده مي کند صائب
    همان که ديده ما را در انتظار گذاشت
  • فريب چشم پريشان نگاه او مخوريد
    که در دو روز هزار آشنا گرفت و گذاشت
  • ز سختي دل سنگين خويش در عجبم
    که همچو موم بي نقشها گرفت و گذاشت
  • چراغ کشته من در گرفت بار دگر
    ز بس که يار ز خاکم به انفعال گذشت
  • تمام حيرت ديدار و آه افسوسم
    اگر چه زندگيم جمله در وصال گذشت
  • سياهي از سر داغش نرفت، پنداري
    که تيره بختي ما در ضمير لاله گذشت
  • ز شرم سبزه خط تو، طوطي خوش حرف
    چو مغز پسته نهان در ميان شکر گشت
  • ز طوق فاختگان نام سرو حلقه کنند
    در آن چمن که نهال تو سايه گستر گشت
  • مرا به دفتر بال هما فريب مده
    که در خرابه نم اين رساله ابتر گشت
  • چه چاشني به سخن داد خامه صائب؟
    که قند در نظر طوطيان مکرر گشت
  • ز بس که تير نگاهش بلند پروازست
    ز دور در نظر او او نمي توانم گشت
  • مگير از سر زانوي فکر سر زنهار
    که غنچه هر چه طلب کرد در گريبان يافت
  • ز کاوش جگر فکر نااميد مباش
    که ذره در دل خود آفتاب تابان يافت
  • ز کاوش جگر فکر نااميد مباش
    که ذره در دل خود آفتاب تابان يافت
  • هزار سختي ناديده در کمين دارد
    کسي که کام دل از روزگار آسان يافت
  • فغان که کوهکن ساده دل نمي داند
    که راه در دل خوبان به زور نتوان يافت
  • ز عشق آتشي افتاد در وجود مرا
    که سقف نه فلک از جوش من بلندي يافت
  • ترا که چشم ز نور ستاره خيره شود
    ز آفتاب حقيقت چه در تواني يافت؟
  • چنين که خواب نظربند کرده است ترا
    ز فيض صبح چه مقدار در تواني يافت؟
  • چو عمر مي گذرد در کمين فرصت باش
    که وصل سوخته اي چون شرر تواني يافت
  • ز ديده رفت و قرار از دل شکيبا رفت
    شکست در جگرم سوزن و مسيحا رفت
  • در آن زمان که بريدند دست، مدعيان
    ز تيغ بازي غيرت چه بر زليخا رفت
  • به خون دل، ورقي چند را سيه کردم
    چو لاله زندگيم در سياه کاري رفت
  • ميان مسجد و ميخانه هيچ فرقي نيست
    به اين حضور اگر در نماز خواهي رفت
  • هميشه در ته دل بود ازو شکايت من
    ازين خرابه برون دود اين کباب نرفت
  • ز ترکتاز خزان باخت رنگ هستي را
    گلي که در قدم باد نوبهار نرفت
  • کدام شاخ گل آم پياده در بستان؟
    که آخر از دم سرد خزان سوار نرفت
  • قدم به خاک شهيدان عجب که رنجه کني
    چنين که پاي ترا ناز در نگار گرفت
  • دو صبح دست در آغوش يکدگر کردند
    گلوي شيشه چو با ساعد بلور گرفت
  • دو چشم روشن خود باخت در تماشايش
    ز مصحف رخ او هر کسي که فال گرفت
  • غزل نبود به اين رتبه هيچ گه صائب
    نواي عشق در ايام من کمال گرفت