167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان سعدي

  • ني که مي نالد همي در مجلس آزادگان
    زان همي نالد که بر وي زخم بسيار آمدست
  • بيا که بر سر کويت بساط چهره ماست
    به جاي خاک که در زير پايت افکنده ست
  • عجب در آن که تو مجموع و گر قياس کني
    به زير هر خم مويت دلي پراکندست
  • ز دست رفته نه تنها منم در اين سودا
    چه دست ها که ز دست تو بر خداوندست
  • ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله زار
    با من مگو که چشم در احباب خوشترست
  • آن که مي گويد نظر در صورت خوبان خطاست
    او همين صورت همي بيند ز معني غافلست
  • غم شربتي ز خون دلم نوش کرد و گفت
    اين شادي کسي که در اين دور خرمست
  • داني خيال روي تو در چشم من چه گفت
    آيا چه جاست اين که همه روزه با نمست
  • وان سنگ دل که ديده بدوزد ز روي خوب
    پندش مده که جهل در او نيک محکمست
  • با چون تو حريفي به چنين جاي در اين وقت
    گر باده خورم خمر بهشتي نه حرامست
  • ز عقل من عجب آيد صواب گويان را
    که دل به دست تو دادن خلاف در جانست
  • همه آرام گرفتند و شب از نيمه گذشت
    وان چه در خواب نشد چشم من و پروينست
  • تا به خود بازآيم آن گه وصف ديدارش کنم
    از که مي پرسي در اين ميدان که سرگردان چو گوست
  • تيرباران بر سر و صوفي گرفتار نظر
    مدعي در گفت و گوي و عاشق اندر جست و جوست
  • هر که را کنج اختيار آمد تو دست از وي بدار
    کان چنان شوريده سر پايش به گنجي در فروست
  • چو در ميانه خاک اوفتاده اي بيني
    از آن بپرس که چوگان از او مپرس که گوست
  • کس به چشم در نمي آيد که گويم مثل اوست
    خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست
  • هر لحظه در برم دل از انديشه خون شود
    تا خود غلام کيست که سعدي غلام اوست
  • به جاي دوست گرت هر چه در جهان بخشند
    رضا مده که متاعي بود حقير از دوست
  • جهان و هر چه در او هست با نعيم بهشت
    نه نعمتيست که بازآورد فقير از دوست
  • بي حسرت از جهان نرود هيچ کس به در
    الا شهيد عشق به تير از کمان دوست
  • هيهات کام من که برآرد در اين طلب
    اين بس که نام من برود بر زبان دوست
  • چون جان سپرد نيست به هر صورتي که هست
    در کوي عشق خوشتر و بر آستان دوست
  • صبحدم خاکي به صحرا برد باد از کوي دوست
    بوستان در عنبر سارا گرفت از بوي دوست
  • هر کسي بي خويشتن جولان عشقي مي کند
    تا به چوگان که در خواهد فتادن گوي دوست
  • گر بگويم که مرا با تو سر و کاري نيست
    در و ديوار گواهي بدهد کاري هست
  • نه من خام طمع عشق تو مي ورزم و بس
    که چو من سوخته در خيل تو بسياري هست
  • من چه در پاي تو ريزم که پسند تو بود
    جان و سر را نتوان گفت که مقداري هست
  • همه را هست همين داغ محبت که مراست
    که نه مستم من و در دور تو هشياري هست
  • ز دست عشق تو هر جا که مي روم دستي
    نهاده بر سر و خاري شکسته در پاييست
  • در مشک و عود و عنبر و امثال طيبات
    خوشتر ز بوي دوست دگر هيچ طيب نيست
  • کيست آن کش سر پيوند تو در خاطر نيست
    يا نظر با تو ندارد مگرش ناظر نيست
  • دوستان گويند سعدي خيمه بر گلزار زن
    من گلي را دوست مي دارم که در گلزار نيست
  • با زماني ديگر انداز اي که پندم مي دهي
    کاين زمانم گوش بر چنگست و دل در چنگ نيست
  • سعديا نامت به رندي در جهان افسانه شد
    از چه مي ترسي دگر بعد از سياهي رنگ نيست
  • گو همه شهر به جنگم به درآيند و خلاف
    من که در خلوت خاصم خبر از عامم نيست
  • بر گلت آشفته ام بگذار تا در باغ وصل
    زاغ بانگي مي کنم چون بلبل آواييم نيست
  • در من اين هست که صبرم ز نکورويان نيست
    از گل و لاله گزيرست و ز گلرويان نيست
  • دل گم کرده در اين شهر نه من مي جويم
    هيچ کس نيست که مطلوب مرا جويان نيست
  • آن پري زاده مه پاره که دلبند منست
    کس ندانم که به جان در طلبش پويان نيست
  • کس ندانم که در اين شهر گرفتار تو نيست
    هيچ بازار چنين گرم که بازار تو نيست
  • من سري دارم و در پاي تو خواهم بازيد
    خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نيست
  • در تو حيرانم و اوصاف معاني که تو راست
    و اندر آن کس که بصر دارد و حيران تو نيست
  • از خدا آمده اي آيت رحمت بر خلق
    وان کدام آيت لطفست که در شأن تو نيست
  • به تيغ غمزه خون خوار لشکري بزني
    بزن که با تو در او هيچ مرد جنگي نيست
  • سر مويي نظر آخر به کرم با ما کن
    اي که در هر بن موييت دل مسکينيست
  • ز شور عشق تو در کام جان خسته من
    جواب تلخ تو شيرينتر از شکر مي گشت
  • خيال روي توام دوش در نظر مي گشت
    وجود خسته ام از عشق بي خبر مي گشت
  • صبور باش و بدين روز دل بنه سعدي
    که روز اولم اين روز در نظر مي گشت
  • هزار گونه غم از چپ و راست دامنگير
    هنوز در تک و پوي غمي دگر مي گشت
  • چو بي دلان همه در کار عشق مي آويخت
    چو ابلهان همه از راه عقل بر مي گشت
  • سعدي چو گرفتار شدي تن به قضا ده
    دريا در و مرجان بود و هول و مخافت
  • بعد از اين عيب و ملامت نکنم مستان را
    که مرا در حق اين طايفه انکار برفت
  • در سرم بود که هرگز ندهم دل به خيال
    به سرت کز سر من آن همه پندار برفت
  • خال مشکين تو از بنده چرا در خط شد
    مگر از دود دلم روي تو سودا بگرفت
  • هر که دلارام ديد از دلش آرام رفت
    چشم ندارد خلاص هر که در اين دام رفت
  • ماه نتابد به روز چيست که در خانه تافت
    سرو نرويد به بام کيست که بر بام رفت
  • ما قدم از سر کنيم در طلب دوستان
    راه به جايي نبرد هر که به اقدام رفت
  • شايد که در اين دنيا مرگش نبود هرگز
    سعدي که تو جان دارد بل دوستتر از جانت
  • در انديشه ببستم قلم وهم شکستم
    که تو زيباتر از آني که کنم وصف و به يانت
  • در رويت آن که تيغ نظر مي کشد به جهل
    مانند من به تير بلا محکم اوفتد
  • تو را چنان که تويي من صفت ندانم کرد
    که عرض جامه به بازار در نمي گنجد
  • روزي اندر خاکت افتم ور به بادم مي رود سر
    کان که در پاي تو ميرد جان به شيريني سپارد
  • باغ مي خواهم که روزي سرو بالايت ببيند
    تا گلت در پا بريزد و ارغوان بر سر ببارد
  • هزار دشمن اگر در قفاست عارف را
    چو روي خوب تو ديد از قفا چه غم دارد
  • به هرزه در سر او روزگار کردم و او
    فراغت از من و از روزگار من دارد
  • درد دل پيش که گويم که بجز باد صبا
    کس ندانم که در آن کوي مجالي دارد
  • اي که گفتي مرو اندر پي خون خواره خويش
    با کسي گوي که در دست عناني دارد
  • چندين وفا که کرد چو من در هواي تو
    وان گه ز دست هجر تو چندين جفا که برد
  • سودا مپز که آتش غم در دل تو نيست
    ما را غم تو برد به سودا تو را که برد
  • هر کو نصيحت مي کند در روزگار حسن او
    ديوانگان عشق را ديگر به سودا مي برد
  • کيست آن فتنه که با تير و کمان مي گذرد
    وان چه تيرست که در جوشن جان مي گذرد
  • هر که در شهر دلي دارد و ديني دارد
    گو حذر کن که هلاک دل و دين مي گذرد
  • از دامن که تا به در شهر بساطي
    از سبزه بگسترد و بر او لاله فشان کرد
  • ديوانگان خود را مي بست در سلاسل
    هر جا که عاقلي بود اين جا دم از جنون زد
  • يا رب دلي که در وي پرواي خود نگنجد
    دست محبت آن جا خرگاه عشق چون زد
  • سعدي ز خود برون شو گر مرد راه عشقي
    کان کس رسيد در وي کز خود قدم برون زد
  • چون تويي را چو مني در نظر آيد هيهات
    که قيامت رسد اين رشته به هم يا نرسد
  • شب عاشقان بي دل چه شبي دراز باشد
    تو بيا کز اول شب در صبح باز باشد
  • چه نماز باشد آن را که تو در خيال باشي
    تو صنم نمي گذاري که مرا نماز باشد
  • ندارد با تو بازاري مگر شوريده اسراري
    که مهرش در ميان جان و مهرش بر دهان باشد
  • به درياي غمت غرقم گريزان از همه خلقم
    گريزد دشمن از دشمن که تيرش در کمان باشد
  • خلايق در تو حيرانند و جاي حيرتست الحق
    که مه را بر زمين بينند و مه بر آسمان باشد
  • به شمشير از تو نتوانم که روي دل بگردانم
    و گر ميلم کشي در چشم ميلم همچنان باشد
  • تو در آينه نگه کن که چه دلبري وليکن
    تو که خويشتن ببيني نظرت به ما نباشد
  • اين دلبري و شوخي از سرو و گل نيايد
    وين شاهدي و شنگي در ماه و خور نباشد
  • چه کسي که هيچ کس را به تو بر نظر نباشد
    که نه در تو بازماند مگرش بصر نباشد
  • همه شب در اين حديثم که خنک تني که دارد
    مژه اي به خواب و بختي که به خواب درنباشد
  • قمري که دوست داري همه روز دل بر آن نه
    که شبيت خون بريزد که در او قمر نباشد
  • چه وجود نقش ديوار و چه آدمي که با او
    سخني ز عشق گويند و در او اثر نباشد
  • گر هر که در جهان را شايد که خون بريزي
    با يار مهربانت بايد که کين نباشد
  • پري رويي و مه پيکر سمن بويي و سيمين بر
    عجب کز حسن رويت در جهان غوغا نمي باشد
  • جهاني در پيت مفتون به جاي آب گريان خون
    عجب مي دارم از هامون که چون دريا نمي باشد
  • طرفه مدار اگر ز دل نعره بيخودي زنم
    کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد
  • از خيال تو به هر سو که نظر مي کردم
    پيش چشمم در و ديوار مصور مي شد
  • باور از بخت ندارم که به صلح از در من
    آن بت سنگ دل سخت کمان بازآمد
  • اين که سرش در کمند جان به دهانش رسيد
    مي نکند التفات آن که به دستش کمند
  • به چند حيله شبي در فراق روز کنم
    و گر نبينمت آن روز هم به شب ماند
  • بسي بگشت و غمت در دلم مقام گرفت
    کجا رود که هم آن جاي جاي مي داند
  • عاشقان دارند کار و عارفان دانند حال
    اين سخن در دل فرود آيد که از جان گفته اند