نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان رهي معيري
لب فرو بسته ام از ناله و فرياد، ولي
دل ماتمزده،
در
سينه من نوحه گر است
پاي
در
دامن کشيدن، فتنه از خود راندن است
گر زمين را سيل گيرد کوهسار آسوده است
بنشين چو گل
در
کنارم، تا بشکفد گل ز خارم
اي روي تو لاله زارم، وي موي تو سوسن من
هر نفس
در
باغ طبعم لاله اي رويد، رهي
نغمه سنجان را دل از گلهاي رنگين فارغ است
غم عشق تو، هر دم آتشي
در
دل برافروزد
بسوزد خانه را، ناخوانده مهماني که من دارم
تکيه بر تاب و توان کم کن، که
در
ميدان عشق
آن ز پا افتاده اي، وين ناتواني بيش نيست
هر خس و خاري
در
اين صحرا بهاري داشت ليک
سر بسر دوران عمر ما، خزاني بيش نيست
از طربناکي به رقص آيد سحرگه چون نسيم
هر که چون گل خواب
در
آغوش صحرا ميکند
عشق و مستي را از اين عالم بدان عالم بريم
در
نماند، هرکه امشب فکر فردا ميکند
همچو آن طفلي که
در
وحشت سرائي مانده است
دل درون سينه ام بي طاقتي ها ميکند
رشک ميآيد مرا از جامه بر اندام تو
با تو اي گل، جاي
در
يک پيرهن بايد مرا
يا ز ره وفا بيا، يا ز دل رهي برو
سوخت
در
انتظار تو، جان به لب رسيده ام
در
کنار من ز گرمي برکناري، اي دريغ
وصل و هجران و غم و شادي، بهم باشد مرا
در
خروش آيم، چو بينم کج نهادي هاي خلق
جويبارم، ناله از هر پيچ و خم باشد مرا
ز بس چون غنچه از پاس حيا، سر
در
گريبانم
نگاه من، به چشم آن سهي بالا نمي افتد
چون سايه دور از روي تو، افتاده ام
در
کوي تو
چشم اميدم سوي تو، واي از اميد باطلم
در
کار عشقم يار دل، آگاهم از اسرار دل
غافل نيم از کار دل، وز کار دنيا غافلم
در
عشق و مستي داده ام، بود و نبود خويشتن
اي ساقي مستان بگو، ديوانه ام يا عاقلم؟
چون اشک ميلرزد دلم از موج گيسوئي، رهي
با آنکه
در
طوفان غم، دريا دلم دريا دلم
بعد مرگم، مي کشان
در
ميخانه ها:
آن سيه مستي که خم ها را تهي ميکرد کو؟
در
کار خود زمانه ز ما، ناتوان تر است
با ناتوان تر از تو چه باشد جدال تو؟
نيست با ما لاله و گل را سر الفت، رهي
ميروم تا آشيان
در
سايه خاري کنم
هرکه را
در
محفل هستي، نصيبي داده اند
چنگ نالان، شمع گريان، جام خندان، باد و هست
يک جهان دل بين، که از گيسوي او آويخته
يک چمن گل بين، که
در
پيراهني افتاده است
نور عشق از رخنه دل بر سراي جان دميد
پرتوي
در
کلبه ام از روزني افتاده است
چون نسيم اندام او را بوسه باران کن، رهي
کز هوسناکي چو گل
در
گلشني افتاده است
چون قدح خندم به بخت خود که
در
بزم وجود
باده از خون دل زار است، ميناي مرا
تا نپنداري فلک، روزي به کس ارزان دهد
جان ستاند
در
بها گردون به هر کس نان دهد
هر زمان سوزد، ز محرومي به داغ ديگرش
لاله آسا، هرکه را رنگي
در
اين بستان دهد
ناصحم گويد: صبوري پيشه کن
در
عشق دوست
کز صبوري به شود درد تو اما کي شود؟
از آن خندي به روي مدعي همچون قدح اي گل
که گريان
در
ميان بزم، چون مينا کني ما را
نهان
در
زير دامن، آتش سوزان نمي ماند
تو اي سوز محبت، عاقبت رسوا کني ما را
من و از طعنه اغيار، چون بلبل فغان کردن
تو و
در
دامن هر خار، چون گل آرميدنها
هر که را
در
محفل هستي، نصيبي داده اند
چنگ نالان، شمع گريان، جام خندان باد و هست
مدعي
در
گوش او از ما بدي ها گفته است
ورنه بهر چيست؟ امشب از رهي پرهيز او
من خم شدم به چاره گري،
در
برابرش
و آن مه نهاد بر کف من، پاي نرم خويش
وين گوهري، که
در
نظرت سنگ ساده است
بر پاي آن پري، چو رهي بوسه داده است
به نعمتي که مرا داده اي، هزاران شکر
که من نه
در
خور لطف و عطاي چندينم
گفت با صاحبدلي، مردي که بهمان
در
نهفت
قصد دارد تا به تيغت سر جدا از تن کند
خار و خس را، چون
در
اين گلشن بهاست
گل چرا بي قدر با صدرنگ و بوست
به درد و داغ
در
اين گوشه سوختيم و نبود
کسي که برزند آبي بر آتش دل ما
دوست خون دل ما خورد به جاي مي ناب
در
عوض زهر بلا ريخت به پيمانه ما
به که
در
فکر وطن، باشيم و فکر کار او
پيش از آن کز دستها بيرون رود کار وطن
بجز من و تو، که
در
پاي دوست سوخته ايم
رهي، ز آتش گل، خار و خس نمي سوزد
ترحمي، که ز طوفان اشک و آه چو شمع
در
آب و آتشم، از پاي تا بسر بي تو
مردم چشم هنر، از داغ او،
در
خون نشست
گرچه مردم را، طريق مردمي، از ياد رفت
ترا مگر به تو نسبت کنم به جلوه ناز
که
در
تصور از اين خوبتر نمي آيد
از محبت نيست، گر با غير، آن بدخو نشست
تا مرا از رشک سوزد،
در
کنار او نشست
لاله روئي نيست تا
در
پاي او سوزم، رهي
ورنه، جاي دل درون سينه من آتشي است
از محبت نيست، گر با غير آن بدخو نشست
تا مرا از رشک سوزد،
در
کنار او نشست
لاله رويي نيست تا
در
پاي او سوزم، رهي
ورنه، جاي دل درون سينه من آتشي است
در
چنين عهدي که نزديکان ز هم دوري کنند
ياري غم بين، که از من يک نفس هم دور نيست
لاله رويي نيست تا
در
پاي او سوزم، رهي
ورنه، جاي دل درون سينه من آتشي است
در
چنين عهدي که نزديکان ز هم دوري کنند
ياري غم بين، که از من يک نفس هم دور نيست
هاي هاي گريه
در
پاي توام آمد به ياد
هر کجا شاخ گلي، بر طرف جويي يافتم
غم عشق تو هر دم آتشي
در
دل برافروزد
بسوزد خانه را ناخوانده مهماني که من دارم
در
پيش بي دردان چرا فرياد بي حاصل کنم
گر شکوه اي دارم ز دل با يار صاحبدل کنم
خواهم، خواهم، خواهم که تو را
در
بر بنشانم و بنشينم
تا آتش جانم را بنشيني و بنشاني
مرغ حق خواند هر دم،
در
دل شب اي ماه، کز شب عاشق آه
چشم جهان خفته، عاشق خون گريد
من هم از شراب محبت چون تو جرعه نوشم
جان و دل
در
آتش وليکن لاله سان خموشم
فتادم از پا، به ناتواني، چون سايه
در
کوي او
صبا پيامي به مهرباني از من ببر سوي او
کاتشين عذار تو اي گل برده صبر و هوشم
جان و دل
در
آتش وليکن لاله سان خموشم
روزي که دادم جان و دل
در
راه تو از کف دردا نبودم باخبر از خوي تو اي گل
در
پيش بي دردان چرا؟ فرياد بي حاصل کنم
گر شکوه اي ز دل با يار صاحب دل کنم
از گل شنيدم بوي او، مستانه رفتم سوي او
تا چون غبار کوي او،
در
کوي جان منزلم کنم
ديدي که
در
گرداب غم، از فتنه گردون رهي
افتادم و سرگشته چون امواج دريا شد دلم
با آن که از بي حاصلي سر
در
گريبانم چو گل
شادم که از روشن دلي پاکيزه دامانم چو گل
گلبانگ مستي آفرين همچون رهي سر داده ام من
مرغ شب آهنگم ولي
در
دام غم افتاده ام من
رهي، تا چند سوزم
در
دل شبها چو کوکبها
به اقبال شرر نازم، که دارد عمر کوتاهي
آتش اثرم، آتش اثرم، شمع سحرم من، آه
وز باد صبا
در
دشت جنون سرگشته ترم من
اين شعر پس از فوت من، بر سنگ مزارم حک و
در
پايان «سايه عمر» چاپ شود.
ديوان سعدي
باور از مات نباشد تو
در
آيينه نگه کن
تا بداني که چه بودست گرفتار بلا را
هر پارسا را کان صنم
در
پيش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
مي رود تا
در
کمند افتد به پاي خويشتن
گر بر آن دست و کمان چشم اوفتد نخجير را
من مرغکي پربسته ام زان
در
قفس بنشسته ام
گر زان که بشکستي قفس بنمودمي پرواز را
سعديا دي رفت و فردا همچنان موجود نيست
در
ميان اين و آن فرصت شمار امروز را
سعدي علم شد
در
جهان صوفي و عامي گو بدان
ما بت پرستي مي کنيم آن گه چنين اصنام را
مي با جوانان خوردنم باري تمنا مي کند
تا کودکان
در
پي فتند اين پير دردآشام را
جايي که سرو بوستان با پاي چوبين مي چمد
ما نيز
در
رقص آوريم آن سرو سيم اندام را
سعدي ملامت نشنود ور جان
در
اين سر مي رود
صوفي گران جاني ببر ساقي بياور جام را
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالين
روزي ار با تو نشد دست
در
آغوش مرا
دست من گير که بيچارگي از حد بگذشت
سر من دار که
در
پاي تو ريزم جان را
ليکن آن نقش که
در
روي تو من مي بينم
همه را ديده نباشد که ببينند آن را
در
صورت و معني که تو داري چه توان گفت
حسن تو ز تحسين تو بستست زبان را
بوستان را هيچ ديگر
در
نمي بايد به حسن
بلکه سروي چون تو مي بايد کنار جوي را
سعديا گر بوسه بر دستش نمي ياري نهاد
چاره آن دانم که
در
پايش بمالي روي را
برخاستيم و نقش تو
در
نفس ما چنانک
هر جا که هست بي تو نباشد نشست ما
هر تير که
در
کيشست گر بر دل ريش آيد
ما نيز يکي باشيم از جمله قربان ها
تو برون خبر نداري که چه مي رود ز عشقت
به درآي اگر نه آتش بزنيم
در
حجيبت
چه فتنه بود که حسن تو
در
جهان انداخت
که يک دم از تو نظر بر نمي توان انداخت
نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو
برست و ولوله
در
باغ و بوستان انداخت
چنان به موي تو آشفته ام به بوي تو مست
که نيستم خبر از هر چه
در
دو عالم هست
من
در
اين جاي همين صورت بي جانم و بس
دلم آن جاست که آن دلبر عيار آن جاست
آتش روي تو زين گونه که
در
خلق گرفت
عجب از سوختگي نيست که خامي عجب ست
هر قضايي سببي دارد و من
در
غم دوست
اجلم مي کشد و درد فراقش سبب ست
زين
در
کجا رويم که ما را به خاک او
و او را به خون ما که بريزد حوالتست
بسيار
در
دل آمد از انديشه ها و رفت
نقشي که آن نمي رود از دل نشان توست
من دگر
در
خانه ننشينم اسير و دردمند
خاصه اين ساعت که گفتي گل به بازار آمدست
گر تو انکار نظر
در
آفرينش مي کني
من همي گويم که چشم از بهر اين کار آمدست
آن چه بر من مي رود دربندت اي آرام جان
با کسي گويم که
در
بندي گرفتار آمدست
صفحه قبل
1
...
1437
1438
1439
1440
1441
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن