167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان خواجوي کرماني

  • در مدح سلطان جهان باشم چو شمع آتش زبان
    زيرا که از دور زمان هذا نصيبي ليلتي
  • از آن ترسم که صيادي بمکرش صيد گرداند
    که او پرواز نتواند که دائم در قفس بودي
  • چنان سرمست مي گشتم ز آوازش که در شبها
    که ياد آوري از شحنه کرا بيم از عسس بودي
  • همچو خواجو سر و سامان من از دست برفت
    زانکه در قصد من بي سر و سامان بودي
  • چو خواهد چه زهد فروشي چو از جام مي نشکيبي
    ز خوبان کناره چه گيري چو در آروزي کناري
  • گر کسي برخورد از لعل لبت اولي من
    ور دل از دست رود در سر زلفت باري
  • مي روي فارغ و خلقي نگران از پس و پيش
    تا تو يک ره ز سر لطف در ايشان نگري
  • ميا در قلب عشق ايدل که بازي نيست جانبازي
    مکن بر جان خويش آخر ز راه کين کمين سازي
  • چو مي سوزيم و مي سازيم همچون عود در چنگت
    چرا اي مطرب مجلس دمي با ما نمي سازي
  • چه باشد چون من نالان بضربت گشته ام قانع
    اگر يک نوبتم در برکشي چون ساز و بنوازي
  • مرا تا جان بود در تن ز پايت برندارم سر
    گر از دستم بري بيرون و از پايم دراندازي
  • متاب روي ز مهر ار چه آفتاب منير
    بحسن خويش مناز ار چه در تنعم و نازي
  • عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه
    هيچ شک نيست که بيخواب و خور آيد روزي
  • بفکنم پيش رخش جان و جهان را ز نظر
    گرم آن جان جهان در نظر آيد روزي
  • خيز خواجو که گل از غنچه برون مي آيد
    بلبلي چون تو کنون حيف بود در قفسي
  • تو خضر وقتي و شب ظلمتست در قدح آويز
    که باده آب حياتست خاصه از لب ساقي
  • دوش بر طرف چمن گلبانگ مي زد بلبلي
    مي فکند از ناله هر دم در گلستان غلغلي
  • هيچ بادي بر نمي آيد در اين طوفان و موج
    که افکند از کشتي ما تخته ئي بر ساحلي
  • حاصلي در عشق ممکن نيست جز بي حاصلي
    چون توان کردن چو ما را نيست زين به حاصلي
  • بر سر کوي غمت هر جا که پايي مي نهم
    بينم از دست سرشک ديده پايي در گلي
  • گر چه مه در عالم آرائي ز گيتي بر سر آمد
    کي تواند شد مقابل با رخت از ناتمامي
  • از قدم دم چون توانم زد که در راه تو هست
    ز اول صبح ازل تا آخر محشر دمي
  • کاج نراندي اي صنم توسن سرکش از برم
    تا ز دو ديده در پيت خون جگر نراندمي
  • خواجو اگر چو دود دل دست در آه من زدي
    گر بزمين فرو شدي بر فلکش رساندمي
  • در آرزوي لعل تو بينم که هر نفس
    جانم چو جام مي به لب آيد هزار پي
  • گل را چه غم ز زاري بلبل که در چمن
    او را هزار عاشق زارست همچو وي
  • ز تو ديده چون بدوزم که توئي چراغ ديده
    ز تو کي کنار گيرم که تو در ميان جاني
  • چون تو سرگردان نگشتي منکر گوي از چه گردي
    چون تو در ميدان نبودي حال چوگانرا چه داني
  • ايا صبا خبري کن مرا از آن که تو داني
    بدان زمين گذري کن در آن زمان که تو داني
  • مرا مگوي چه گوئي هر آن سخن که تو خواهي
    ز من مپرس کجائي در آن مکان که تو داني
  • چون در آن منزل فرخنده عنان باز کشيدي
    خيمه زن بر سر ميدان سواري که تو داني
  • همچو ريحان تو در تابم از آن روي که دارم
    از سواد خط سبز تو غباري که تو داني
  • در قدح ريز شرابي ز لب لعل که خواجو
    دارد از مستي چشم تو خماري که تو داني
  • در آن مجلس چو مستانرا ز ساغر سرگران بيني
    سبک رطل گران خواه از سبک روحان روحاني
  • در باز جان گر آرزوي جان طلب کني
    بگذر ز سر اگر سر و سامان طلب کني
  • در گذر از ظلمت دل غرق سياهي چه شوي
    واب خور از مشرب جان چشمه حيوان چکني
  • گر تو نئي رنج روان خون ضعيفان چه خوري
    ور تو نئي گنج روان در دل ويران چکني
  • گر چه سر بر خط هندوي تو دارد دايم
    اي بسا کار سر زلف که در پا فکني
  • دور از تو گر چه ز آتش دل در جهنمم
    دارم طمع که روضه رضوان من شوي
  • قامتم شد چون کمند زلف مهرويان دو تا
    بسکه مي جويم دل سرگشته را در خاک کوي
  • ور نيايد دهنت در نظر اي جان جهان
    نکنم ميل سوي جان و جهان يک سر موي
  • آزاد باشد از سر صحرا و پاي گل
    در خانه هر کرا چو تو سروي بود سهي
  • چون درآئي نتوانم که مراد از تو بجويم
    که من از خود بروم چون تو پري چهره در آئي
  • تو جدائي که جدائي طلبي هر نفس از ما
    گر چه هر جا که توئي در دل پرحسرت مائي
  • دل شوريده که گم کردن و دادم بر باد
    مي برم در خم آن طره مشکين بوئي
  • در باغ بتم بايد کز پرده برون آيد
    ور ني به چه کار آيد گل بي رخ گلروئي
  • تا کشيدي نيل بر ماه از پي داغ صبوح
    چشمه نيل از حسد در چشم لات آورده ئي
  • سرو ما را چون کشيدي در بر آخر راست گوي
    کز وصالش شاخ شادي را ببار آورده ئي
  • نيک بيرون برده ئي راه از شکنج زلف او
    چون شبي تا روز در تاريک جائي بوده ئي
  • هيچ بوئي برده ئي کو در وفا و عهد کيست
    تا عبير آميز بزم بيوفائي بوده ئي
  • گر چه ما بنياد عمر از باده ويران کرده ايم
    کي بود گنجي چو ما در کنج هر ويرانه ئي
  • روشنست اين کانکه از سوداي او در آتشيم
    شمع عشقش را کم افتد همچو ما پروانه ئي
  • حيف باشد چون تو شهبازي که عالم صيد تست
    در چنين دامي شده نخجير آب و دانه ئي
  • رباعيات خيام

  • مائيم و مي و مطرب و اين کنج خراب
    جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
  • هان تا ننهيم جام مي از کف دست
    در بي خبري مرد چه هشيار و چه مست
  • هر ذره که در خاک زميني بوده است
    پيش از من و تو تاج و نگيني بوده است
  • مي نوش که عمريکه اجل در پي اوست
    آن به که به خواب يا به مستي گذرد
  • ديوان رودکي

  • خيال رزم تو گر در دل عدو گردد
    ز بيم تيغ تو بندش جدا شود از بند
  • دام طمع از ماهي در آب فگندند
    نه مرد به جاي آمد و نه دام و نه ماهي
  • آن کس که ترا ديد و ترا بيند در جنگ
    داند که: تو با شير به شمشير درآيي
  • هيچ راحت مي نبينم در سرود و رود تو
    جز که از فرياد و زخمه ات خلق را کاتوره خاست
  • دل از دنيا بردار و به خانه بنشين پست
    فرا بند در خانه به فلج و بپژاوند
  • در عمل تا دير بازي و درازي ممکنست
    چون عمل بادا ترا عمر دراز و دير باز
  • کير آلوده بياري و نهي در کس من
    بوسه اي چند برو بر نهي و بر نس من
  • ديوان رهي معيري

  • ور نماند از لاله احمر نشان در طرف باغ
    باده خور تا گونه ات چون لاله گردد احمري
  • گل و بلبل همه در بوس و کنارند ز عشق
    گل من، سرمکش از عاشقي و بوس و کنار
  • به روي لاله در اين هفته، لاله گون مي نوش
    که هفته دگر از بوستان شود سفري
  • از آن خندي به روي مدعي، همچون قدح اي گل
    که گريان در ميان بزم، چون مينا کني ما را
  • نهان در زير دامن، آتش سوزان نمي ماند
    تو اي سوز محبت، عاقبت رسوا کني ما را
  • جز بي غمي، غمين نکند هيچ کس مرا
    در دل غمي که هست، همين است و بس مرا
  • به يک دو جام، اگر در نيامد از پا عقل
    ز دست يار پريچهره، جام ديگر گير
  • عشرتي دارم به ياد روي آن گل در قفس
    عشق افکنده است با يوسف به يک زندان مرا
  • زان کلامم آتشين آمد که دور از او رهي
    روز و شب چون شمع باشد آشتي در جان مرا
  • قدر ياران چون روند از چشم هم روشن شود
    در جهان کس قيمت صحبت نميداند که چيست؟
  • بس که طاقت سوز باشد ناله مستانه ام
    شب به محفل، پنبه در گوش است مينا را همي
  • چون سيه روزي که سوزد در غم بخت بلند
    ميکشد دل حسرت آن سرو بالا را همي
  • بهره ياب از دولتم تا با توام خلوت نشين
    بر کنار از محنتم تا در کنار من تويي
  • اين حريفان در شب عشرت مرا يارند و بس
    روز محنت آنکه مي آيد به کار من تويي
  • به غير غم، که بود يار و آشناي رهي؟
    ز دوستان، که نهد پاي در سراي رهي؟
  • خفتم به ياد يار در آغوش گل ولي
    آغوش گل کجا و بر و دوش او کجا؟
  • از بس که خون فرو چکد از تيغ آسمان
    ماند شفق به دامن در خون کشيده اي
  • تب کشاند آن تازه گل را بر سر بالين من
    بعد از اين تا زنده باشم حلقه در گوشم تبم
  • شدم به ياد تو خاموش، آنچنان که دگر
    فغان هم از دل سنگم به در نمي آيد
  • تو را بجز به تو نسبت نمي توانم کرد
    که در تصور از اين خوبتر نمي آيد
  • هر شب از اندام او هنگامه اي خيزد، رهي
    خاصه هنگامي که در آغوش من آيد به رقص
  • مزن مزن، پس از اين در دل آتشم، که ز تو
    بسا بسا، که بدين خسته دل غمان آمد
  • زان مي که در شبهاي غم، بارد فروغ صبحدم
    غافل کند از بيش و کم، فارغ ز تشويشم کند
  • سوزد مرا سازد مرا، در آتش اندازد مرا
    وز من رها سازد مرا، بيگانه از خويشم کند
  • رهي، تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها
    به اقبال شرر نازم، که دارد عمر کوتاهي
  • در پيش بي دردان چرا، فرياد بيحاصل کنم؟
    گر شکوه اي دارم ز دل، با يار صاحبدل کنم
  • از گل شنيدم بوي او، مستانه رفتم سوي او
    تا چون غبار کوي او، در کوي جان منزل کنم
  • درون آتش از آنم که آتشين گل من
    ترا چو پاره دل، در کنار بايد و نيست
  • چون صبا در زير زلفش هر کجا کردم گذار
    يک جهان دل، بسته بر هر تار موئي يافتم
  • گفتي اندر خواب بيني بعد ازين روي مرا
    ماه من، در چشم عاشق آب هست و خواب نيست
  • چه غم کان نوش لب در ساغرم خونابه ميريزد
    من از ساقي ستم جويم، من از شاهد جفا خواهم
  • چندين «رهي » چه نالي از داغ بي نصيبي؟
    در پاي لاله رويان اين بس که خاک راهي
  • چو گل ز دست تو جيب دريده اي دارم
    چو لاله دامن در خون کشيده اي دارم
  • شست و شو در چشمه خورشيد کرد، از آن سبب
    نور هستي بخش ميبارد، ز هفت اندام صبح
  • گر ننوشيده است در خلوت نبيد مشک بوي
    از چه آيد هر نفس، بوي بهشت از کام صبح؟
  • شب، يار من تب است و غم سينه سوز هم
    تنها نه شب در آتشم اي گل، که روز هم