نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.13 ثانیه یافت شد.
ديوان خواجوي کرماني
من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم
ورنه از دود دل آتش بجهان
در
فکنم
در
پي جان جهان گرد جهان مي گردم
تا که پوشد سر تابوت و که دوزد کفنم
گهي که بلبل روح از قفس کند پرواز
زنم اگر نه
در
اين دم صفير شوق زنم
منکه
در
صبح ازل نوبت مهرت زده ام
تا ابد دم ز وفاي تو زنم گر نزنم
بر تنم يک سر مو نيست که
در
بند تو نيست
گر چه کس باز نداند سر موئي ز تنم
اگر خط سيه کارش غباري دارد از عنبر
چرا آن زلف عنبربيز را
در
تاب مي بينم
دلم همچون کبوتر
در
هوا پرواز مي گيرد
چو تاب و پيچ آن گيسوي چون مضراب مي بينم
آن ماه پري رخ را
در
خانه نمي بينم
وين طرفه که بي رويش کاشانه نمي بينم
چون دانه ببيند مرغ از دام شود غافل
من
در
ره او دامي جز دانه نمي بينم
از ما مجوي شرح غم عشق را بيان
زيرا که ما ز شرح و بيان
در
گذشته ايم
از ما نشان مجوي و مبر نام ما که ما
از بيخودي ز نام و نشان
در
گذشته ايم
بر هر زمين که بي تو زماني نشسته ايم
صد باره از زمين و زمان
در
گذشته ايم
تا همچو شمع از سر سر
در
گذشته ايم
هر لحظه سوز عشق تو از سر گرفته ايم
چون دل اگر چه پيش تو قلب و شکسته ايم
از رخ درست گوي تو
در
زر گرفته ايم
کشتي ما کو که ما زورق درآب افکنده ايم
در
خرابات مغان خود را خراب افکنده ايم
ما که از جام محبت نيمه مست افتاده ايم
کي بهوش آئيم کافيون
در
شراب افکنده ايم
گوشه دل کرده ايم از بهر ميخواران کباب
ليکن از سوز دل آتش
در
کباب افکنده ايم
ما نه از چشم گران خواب تو بيماريم و بس
زانکه
در
هر گوشه از وي ناتواني يافتيم
سالکان راه حق را
در
بيابان فنا
از چهار و پنج و هفت و شش جدائي يافتيم
کفر و دين يکسان شمر خواجو که
در
لوح بيان
کافري را برتر از زهد ريائي يافتيم
در
دم صبح که خواجو ره مستان مي زد
اي بسا ناله که بر زير و بم او کرديم
گر تو صادق نامدي
در
مهر ما مانند صبح
ما بمهرت از ره صدق و صفا باز آمديم
بعد ازين گر باده
در
عالم نباشد گو مباش
زانکه با لعلت ز جام جانفزا باز آمديم
هم
در
تو اگر زانکه ز دست تو گريزيم
هم با تو اگر زانکه پيام تو گزاريم
آنرا غم دارست که دور از رخ يارست
ما را چه غم از دار که رخ
در
رخ ياريم
هر چند از چار آخشپج و پنج حس
در
شش دريم
از چار حد نه فلک يکدم علم بيرون زنيم
بي دلستان دل خون کنيم وز ديدگان بيرون کنيم
بر ياد آن پيمان شکن پيمانه را
در
خون زنيم
ليلي چو بنمايد جمال از برقع ليلي مثال
در
شيوه جان باختن صد طعنه بر مجنون زنيم
ني زر بدست مانده و ني زور
در
بدن
زاري کنان ز خاک درت زار مي رويم
چه خوشست باده خوردن به صبوح
در
گلستان
که خبر دهد ز جنت دم صبح و باد بستان
آن زلف همچو دال ببين بر کنار دل
و آن قد چون الف بنگر
در
ميان جان
موي ميانت که آن يک سر مو بيش نيست
نيست تو گوئي از او يک سر مو
در
ميان
گر چه ز سر تا قدم
در
شب حيرت بسوخت
زنده دل آمد چو شمع خواجوي آتش زبان
ترا بر اشک چون باران من گر خنده مي آيد
عجب نبود که
در
بستان بخندد غنچه از باران
چون بدان بقعه رسي رقعه من
در
نظر آر
نام من محو کن و نامه بيارم برسان
مطرب بي برگ بين از همدمان او را نوا
ناله نايش نگر
در
پرده دل چنگ زن
پسته خندان شکر لب چون نباتش مي نهند
از چه هر دم مي نهند از پسته قندش
در
دهن
گر نيارامم دمي بي همدمي نبود غريب
زانکه با تن ها بغربت به که تنها
در
وطن
از سر افسانه و افسون همي بايد گذشت
يا به عشقش
در
جهان افسانه مي بايد شدن
بسي خون جگر دارد سر زلف تو
در
گردن
ولي با او چه شايد کرد جز خون جگر خوردن
مزن بلبل دم از نسرين که
در
خلوتگه رامين
چو ويس دلستان باشد نشايد نام گل بردن
نگفتي بارها خواجو که سر
در
پايش اندازم
ادا کن گر سري داري که آن فرضيست برگردن
بسته اي با مي و پيمانه ز مستي پيمان
ترک پيمان کن و جان
در
سر پيمانه مکن
ما چو روي از دو جهان
در
غم عشقت کرديم
هر دم از مجلس ما روي بکاشانه مکن
نيست مرا بجز بدن يک سر موي
در
ميان
نيست ترا بجز ميان يک سر موي بر بدن
هر کس که برگرفت دل از جان چنانکه من
گو سر بباز
در
ره جانان چنانکه من
هر کس که پاي
در
ره عشقت نهاده است
افتاده است بي سر و سامان چنانکه من
سپر چه سود که
در
رو کشم ز تقوي و زهد
کنون که تير قضا آمد از کمان بيرون
چو
در
وفاي تو خواجو برون رود ز جهان
برد هواي رخت با خود از جهان بيرون
گوئيا نرگس بشاهد بازي آمد سوي باغ
زانکه دايم سيم دارد بر کف و زر
در
دهن
ايکه گفتي جز بدن سرو روانرا هيچ نيست
آب را
در
سايه او بين رواني بي بدن
خيز و
در
بحر عدم غوطه خور و ما را بين
چشم موج افکن ما بنگر و دريا را بين
چه شد که با من سرگشته کينه مي ورزي
ز دره مهر نباشد بهيچ رو
در
کين
چنگ
در
زنجير گيسوي نگاري زن که هست
چين زلفش فارغ از تاب و خم ابرو ز چين
اگر
در
باغ بخرامد سهي سرو سمن بويم
خلايق را گمان افتد که فردوسست و حور العين
در
ختن چون زلف چين بر چين مشک آساي او
نافه تاتار نبود ور بود نبود چنين
مطرب سازنده گو امشب دمي با ما بساز
ورنه چون دم برکشم
در
دم بسوزم ساز او
گر چه چنگز خان بشمشير جفا عالم گرفت
اينهمه قتل و ستم واقع نشد
در
جاق او
در
بغلتاق مرصع دوش چون مه مي گذشت
او ملول از ما و ما از جان و دل مشتاق او
گر چه عامي را چو من سلطان نيارد
در
نظر
همچنان اميد مي دارم بلطف عام او
ايکه چو موي شد تنم
در
هوس ميان تو
هيچ نمي رود برون از دل من دهان تو
تا ببيني دل شوريده خلقي
در
بند
بگشا تابي از آن موي که من دانم و تو
در
بهاران که عروسان چمن جلوه کنند
بشنو از برگ گل آن بوي که من دانم و تو
در
دم صبح به مرغان سحر خوان برسان
نکهت آن گل خودروي که من دانم و تو
گر چه بجاي من ترا هست هزار معتقد
در
دو جهان مرا کنون نيست کسي به جاي تو
مي فتم و نمي فتد
در
کف من عنان تو
مي روم و نمي روم از سر من هواي تو
در
رخم از نظر کني ور بسرم گذر کني
جان بدهم بروي تو سر بنهم براي تو
صبر چون
در
مرض خسته دلان نافع نيست
درد ما را بجز از صبر دوا چيست بگو
چون تشنه کو نظر کند از دور
در
زلال
مي کرد چشمم از سر حسرت درو نگاه
روي اين چرخ سيه روي ستمکاره سياه
که رخم کرد سيه
در
غم آن روي چو ماه
کار من هست چو گيسوي تو دايم
در
هم
پشت من هست چو ابروي تو پيوسته دوتاه
آه من گر نکند
در
دل سخت تواثر
زان دل سنگ جفا کار دلا زار تو آه
بر
در
دير مغان از کفر و دين رخ تافته
واستين افشانده بر اسلام و ايمان باخته
با دل پر آتش و سوز جگر پروانه وار
خويش را
در
پاي شمع مي پرستان باخته
هر که گويد گل برخسار تو ماند يا بهار
آب گل بردست و بادي
در
بهار انداخته
من خسته چون ز عالم دل ريش
در
تو بستم
بسرت بگو که داري درم از چه باب بسته
شد ز سوداي تو موئي تن خواجو و آن موي
همچو گيسوي تو
در
حلقه و تاب افتاده
دمبدم
در
گوشه هاي باغ گويد باغبان
چشم خواجو بين دم از سر چشمه هاي ما زده
دلدار من جاندار من شمشاد خوش رفتار من
چون ديده
در
بار من لعلش گهر بار آمده
بر ماه چنبر ديده ئي
در
پسته شکر ديده ئي
وز شاخ عرعر ديده ئي سيب و سمن بار آمده
بنگر بشبگير اي صبا خواجو چو مرغ خوش نوا
برطرف بستان از هوا
در
ناله زار آمده
بيرون ز طره تو شبي کس نشان نداد
بر خور فکنده سايه و بس
در
خور آمده
در
فنا محو شو و گنج بقا حاصل کن
بگذر از ملک وجود و عدم از دست مده
گناه ار ديده کرد اول چرا تهمت نهم بر دل
ور از دل
در
وجود آمد چه تاوانست بر ديده
دلم ببوي تو بر باد رفت و مي بينم
که
در
هوا طيران مي کند چو طياره
ترک من هر لحظه گيرد با من از سر خرخشه
زلف کج طبعش کشد هر ساعتم
در
خرخشه
راستي را
در
چمن هر دم به پشتي قدش
مي کند باد صبا با شاخ عرعر خرخشه
خوشا ميان گلستان و جام مي بر کف
کنار پر گل و نسرين و
در
ميان شيشه
جاي دل
در
شکن زلف تو مي بينم و بس
ليک هر جا که توئي بر دل من داري جاي
هر که
در
ابروي چون ماه نوت دارد چشم
گردد از مهر تو چون ماه نو انگشت نماي
ز شوق سيب سيمينت سرشکم بر رخ چون زر
بدان ماند که
در
آبان نشيند ژاله برآبي
چرا هرلحظه چون طاوس
در
بوم دگر گردي
چرا هر روز چون خورشيد بر بامي دگر تابي
ترا اي نرگس دلبر چو عين فتنه مي بينم
چگونه فتنه بيدارست و چون بختم تو
در
خوابي
برو خواجو که تا هستي نباشي خالي از مستي
اگر پيوسته چون چشم بتان
در
طاق محرابي
بگردان جام و
در
چرخ آر سر مستان مهوش را
که جز بر خون هشياران نگردد چرخ دولابي
خود پرستي مکن ار زانکه خدا مي طلبي
در
فنا محو شو ار ملک بقا مي طلبي
کارت از چين سر زلف بتان
در
گرهست
وين عجبتر که از آن مشک ختا مي طلبي
سر خود پيش نه ار پاي درين راه نهي
غرق اين بحر شو ار
در
تمني طلبي
در
تاب مي شد جان مه چون چهره مي افروختي
تاريک مي شد چشم شب چون طره مي پيراستي
گر همچو شمع انجمن آتش زنم
در
جان و تن
عيبم مکن اي سيمتن هذا نصيبي ليلتي
صفحه قبل
1
...
1435
1436
1437
1438
1439
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن