نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان خواجوي کرماني
بر آتش افکنم آندل که
در
غم تو نسوزد
بباد بر دهم آن جان که از براي تو نبود
شبي با يار
در
خلوت مرا عيشي نهاني بود
که مجلس با وجود او بهشت جاوداني بود
عقيقش از لطافت
در
قدح چون عکس مي افکند
مي اندر جام ياقوتي تو گوئي لعل کاني بود
چو خضرم هر زمان مي شد حيات جاودان حاصل
که مي
در
ظلمت شب عين آب زندگاني بود
باده
در
ساغر فکن ساقي که من رفتم بباد
رود را بر ساز کن مطرب که دل دادم برود
در
چنين موسم که گل فرش طرب گسترده است
جامه جان مرا گوئي ز غم شد تار و پود
چون دلم
در
سر آنزلف سيه خواهد شد
به چه روي از سر آن هندوي ميمون برود
ترک تيرانداز من کز پيش لشکر مي رود
دلربا مي آيدم
در
چشم و دلبر مي رود
گر بدامن اشک
در
پايم گهر ريزي کند
جاي آن باشد چرا کو بر سر زر مي رود
کام جانم ز لب اين لحظه برآور ور ني
تشنه
در
باديه چون خاک شود آب چه سود
از دو عالم دست کوته کن چو سرو آزاده وار
کانکه کوته دست باشد
در
جهان سرور شود
نور نبود هر دروني را که
در
وي مهر نيست
آتشي چون برفروزي خانه روشن تر شود
کي برکنم دل از رخ جانان که مهر او
با شير
در
دل آمد و با جان بدر شود
شور عشق تو برم تا بقيامت
در
خاک
زانکه گر سر بشود شور تو از سر نشود
خاطرم
در
پي او مي رود از هر طرفي
گر چه از خاطر من هيچ بدر مي نشود
آنچنان
در
دل و چشمم متصور شده است
کز برم رفت و هنوزم ز نظر مي نشود
همچو خواجو نشود از مي و مستي بيکار
هر که با نرگس سرمست تو
در
کار آيد
زينسان که دلم
در
رسن زلف تو آويخت
باشد که از آن چاه ز نخدان بدر آيد
در
دلم مي گذرد کاين دم جان پرور صبح
زان دو مشگين رسن غاليه سا مي آيد
ما از آن خال بدين حال فتاديم که مرغ
دانه مي بيند و
در
دام بلا مي آيد
چه جرم کردم و از من چه
در
وجود آمد
که يادت از من خسته جگر نمي آيد
به اشک و چهره خواجو کي التفات کند
کسي که
در
نظرش سيم و زر نمي آيد
کدام دل که ز دوري به جان نمي آيد
کدام جان که ز غم
در
فغان نمي آيد
هر که
در
ميکده از پير مغان خرقه گرفت
شايد ار چون قدح از رنگ برون مي آيد
فصل نوروز چو
در
برگ سمن مي نگرم
بي گل روي تو خارم ز بصر مي رويد
کسيکه
در
دم صبح از خمار جان به لب آرد
کجا به ترک مي لعل خوشگوار بگويد
گر چه ره
در
حرم خاص نباشد ما را
يک ره اي خاصگيان بار من عام دهيد
در
دل تنگ من آمد غم و جز يار نيافت
اوست کاندر حرم عشق تو مي يابد بار
ما را ز پرده تو دل از پرده شد بدر
بردار پرده اي ز پس پرده پرده
در
در
حقيقت کفر و ايمان جز حجاب راه نيست
عاشقي را پيشه کن وز کفر و ايمان درگذر
ظلم
در
، يا ساق او عدلست و دشنام آفرين
رسم و آئينش ببين و عدل و يا ساقش نگر
چون دوست
در
نظر بود از دشمنت چه غم
چون گل بدست باشدت از خار غم مخور
سلسبيلست مي از دست تو
در
صحن چمن
خاصه اکنون که جان باغ بهشتست و تو حور
آنکه
در
ملک ملاحت کوس شاهي مي زند
گر گدائي را به چيزي بر نگيرد گو مگير
ترک عالم گير و عالم را مسخر کرده گير
و ابلق ايام را
در
زير زين آورده گير
اي دل ار صحبت جانان طلبي جان درباز
جان چه باشد دو جهان
در
ره جانان درباز
در
ره جان جهان جان و جهان باخته اند
تو اگر اهل دلي دل چه بود جان درباز
با دوستان ز بهر چه
در
بسته ئي زبان
باز آي و برگشاي سر درج راز باز
امروز
در
جهان به نيازست ناز ما
و او از نياز فارغ و از ناز بي نياز
سرو سهي که هست شب و روز
در
قيام
چون قامتت بديد بر او فرض شد نماز
اگر چو عود توام
در
نفس بخواهي سوخت
مرا ز ساز چه مي افکني بسوز و بساز
تو
در
تنعم و نازي ز ما چه انديشي
که ناز ما بنيازست و نازش تو بناز
از سرشک چشم فرهاد اي بسا لعل و گهر
کاين زمان
در
دامن کهسار مي يابم هنوز
عيب نبود گر ترنج از دست نشناسم که نيست
در
همه مصرم کسي چون يوسف کنعان عزيز
آب چشم و رنگ روي ما ندارد قيمتي
زانکه نبود گوهر اندر بحر و زر
در
کان عزيز
نه مرا بر سر کوي تو بجز سايه جليس
نه مرا
در
غم عشق تو بجز ناله انيس
گر ز ما بر خاطرت زين پيش گردي مي نشست
مي رويم از پيشت اينک
در
زمان بدرود باش
لاله را با آن دل پرخون اگر چون غنچه اش
قرطه زنگارگون
در
بر نباشد گو مباش
منکه از جام مي لعل تو مست افتاده ام
گر مقامم بر
در
خمار نبود گو مباش
به زر توان چو کمر خويش را برو بستن
که جز بزر نتوان کرد دست
در
کمرش
چو
در
اوفتد سحرگه سخن از فغان خواجو
دم صبح گو هوا گير و به آسمان رسانش
پير مغان
در
ميکده دوش گفت چو خواجو رفت ز هوش
گو مي نوشين بيش منوش تا نبرندش دوش بدوش
مرا مگوي که خاموش باش و دم درکش
که
در
چمن نتوان گفت مرغ را که خموش
اي دل مکن انکار و از اين کار مينديش
ور زانکه
در
اين کاري از انکار مينديش
در
عشق چو قربان شوي از کيش برون آي
ور لاف انا الحق زني از دار مينديش
ايکه
در
عالم بزيبائي و لطفت يار نيست
با چنين صورت مگر هم خويش باشي يار خويش
کار ما انديشه بي خويشي و بي کيشي است
هر که را بيني بود انديشه ئي
در
کار خويش
زانرو که هر چه ديده ام از خويش ديده ام
هر دم کنم ز ديده سزا
در
کنار خويش
مدد کنيد که دورست آب و ما تشنه
حرامي از عقب و روز گرم و ره
در
پيش
برقعه ئي دل ما شاد کن که
در
غم تو
بسي بخون جگر نسخ کرده ايم رقاع
جان که بود تشنه ئي برلب آب حيات
دل چه بود حلقه ئي بر
در
زندان عشق
تا بود
در
چشمم آن لب خواب چون آيد مرا
زانکه گوئي دارم اندر ديده گريان نمک
بلبل دستان سرا را گو برآر آواي ناي
مطرب بلبل نوا را گو بزن
در
چنگ چنگ
کاروان از پس و ره دور و حرامي
در
پيش
بار ما شيشه و شب تار و همه ره خرسنگ
به خامه هر که نويسد فراق نامه ما را
عجب که آتش ني
در
نيفتدش با نامل
چند زني طعنه که خواجو
در
غم عشق افتاد
چون دلم افکند درين آتش چکنم با دل
بود که ساقي لعل تو
در
دهد جامي
مرا که خون جگر مي خورم ز ساغر دل
اي غم عشق تو آتش زده
در
خرمن دل
وآتش هجر جگر سوز تو دود افکن دل
بده آن آب چو آتش که بجوش آمده است
ز آتش روي دل افروز تو خون
در
تن دل
آتشي
در
دل خواجوست که از شعله اوست
دود آهي که برون مي رود از روزن دل
دمي جدا مشو از جام مي که
در
اين دور
کدام يار که همدم بود برون از جام
ماه مطرب گو بزير و بم
در
آور ساز را
کافتاب خاوري تشريف داد از راه بام
من ز دست ديده و دل
در
بلا افتاده ام
اي عزيزان چون کنم چون مبتلا افتاده ام
کي بود برگ من آن نسرين بدن را کاين زمان
همچو بلبل
در
زمستان بينوا افتاده ام
آتش مهرم چو
در
جان شعله زد گرمي مکن
گر چون ذره زير بامت از هوا افتاده ام
گر چه از رويت چو گيسو برکنار افتاده ام
چون کمر پيوسته
در
بند ميانت بوده ام
هيچ مي داني که ديشب
در
غمش چون بوده ام
مرغ و ماهي خفته و من تا سحر نغنوده ام
ز آتش دل بسکه دوش آب از دو چشم خونفشان
در
هواي شکر حلوا گرش پالوده ام
پختگان را خام و خامان را شراب پخته ده
حيف باشد خون رز
در
جوش و ما زينگونه خام
آنکه
در
خلوتگه خاصش مجال عام نيست
لطف او عامست و عشق او نصيب خاص و عام
ز لعلم ساغري
در
ده که چون چشم تو سرمستم
وگر گويم که چون زلفت پريشان نيستم هستم
اسير خويشتن بودم که صيد کس نمي گشتم
چو
در
قيد تو افتادم ز بند خويشتن رستم
من از آن لحظه که
در
چشم تو ديدم مستم
کارم از دست برون رفت که گيرد دستم
شايد که ز من خلق جهان دست بشويند
گر
در
غمت از هر دو جهان دست نشستم
ترک سر گفتم و از پاي تو سر بر نگرفتم
در
تو پيوستم و از هر دو جهان مهر گسستم
پاي سرو از هوس قد تو مي بوسيدم
در
گل از حسرت روي تو نظر مي کردم
تا برگ گلبرگ رخش دارم ندارم برگ گل
تا آمدم
در
کويش از طرف چمن باز آمدم
نشان روي تو جستم به هر کجا که رسيدم
ز مهر
در
تو نشاني نديدم و نشنيدم
چه رنجها که نيامد برويم از غم رويت
چه جورها که ز دست تو
در
جهان نکشيدم
جهان بروي تو مي ديدم ار چه همچو جهانت
وفا و مهر نديدم چو نيک
در
نگرديدم
گر چنان داني که از راه خطا بگذشته ئي
پاي
در
نه تا به خلوتخانه خانت برم
در
گذر زين ارقم نه سر که گر دل خواهدت
دست گيرم بر سر گنجينه جانت برم
چون درين راه از
در
بتخانه مي يابي گشاد
مست و لايعقل درآ تا پيش رهبانت برم
ز خويشتن بروم چون تو
در
خيال من آئي
ولي عجب که خيالت نمي رود ز ضميرم
در
چنگ تو همچون ني مي نالم و مي زارم
بر بوي تو همچون عود مي سوزم و مي سازم
اين ضربت بي قانون تا چند زني برمن
يک روز چو چنگ آخر
در
برکش و بنوازم
چو از ميان تو يک موي
در
کنار نبينم
چو موي گردم از آنرو که چون ميان تو باشم
چون من از پاي
در
افتادم و از دست شدم
دارم از لطف تو آن چشم که داري گوشم
من آن نيم که ديدي و آوازه ام شنيدي
در
من بچشم معني بنگر که من نه آنم
چو خضرم زنده دل زيرا که عشقست آب حيوانم
چو نوحم نوحه گر زانرو که
در
چشمست طوفانم
صفحه قبل
1
...
1434
1435
1436
1437
1438
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن