نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان خواجوي کرماني
تا تودر چشمي مرا از گريه خالي نيست چشم
ماه چون
در
برج آبي شد ز باران چاره نيست
از دل تنگم کجا بيرون تواني رفت از آنک
گنج لطفي گنج را
در
کنج ويران چاره نيست
دور گردون چون مخالف مي شود عشاق را
در
عراق ار راست گوئي از سپاهان چاره نيست
خواجو ار درظلمت شب باده نوشد گو بنوش
خضر را
در
تيرگي از آب حيوان چاره نيست
کدام دل که گرفتار و پاي بند تو نيست
کدام صيد که
در
آرزوي بند تو نيست
گفتي از لعل من امروز تمناي تو چيست
در
دلم زان لب شيرين چه تمناست که نيست
شمع ما شمعيست کو منظور هر پروانه نيست
گنج ما گنجيست کو
در
کنج هر ويرانه نيست
هر کرا بيني
در
اينجا مسکن و کاشانه است
جاي ما جائيست کانجا مسکن و کاشانه نيست
گر چه باشد
در
ره جانانه جسم و جان حجاب
جان خواجو جز حريم حضرت جانانه نيست
کس نيست که
در
دل غم عشق تو ندارد
کانرا که غم عشق کسي نيست کسي نيست
گر من از خوي بد خويش نگردم چه عجب
هر کسي را که
در
آفاق ببيني خوئيست
نه من دلشده
در
قيد تو افتادم و بس
کاين قضا بر سر ديوانه و عاقل بگذشت
ايکه وصف روي زردم
در
قلم مي آوري
سيم اگر بي وجه مي باشد بزر بايد نوشت
در
دلم خون جگر جايش بغايت تنگ بود
از ره چشمم برون جست و ره دريا گرفت
همچو خواجو سزد ار ترک دل و دين گيرم
که دلم
در
غم عشقت ز دل و دين بگرفت
دردا که يار
در
غم و دردم بماند و رفت
ما را چون دود بر سر آتش نشاند و رفت
چون صيد او شدم من مجروح خسته را
در
بحر خون فکند و جنيبت براند و رفت
خون جگر چون
در
دل من جاي تنگ يافت
گلگون ز راه ديده ز صحرا براند رفت
بر سر کوي تو خواجو ز سگي کمتر نيست
گاه گاهي چه بود گر گذرد
در
کويت
بشوي دلق مرقع به آب ديده جام
که بي قدح نبود
در
صلاح و تو به صلاح
هر پريشاني که آيد روز و شب
در
کار من
از سر زلف دلاويز پريشان تو باد
اگر چه رنج تو با دست
در
غمش خواجو
بباد ده دل ديوانه هر چه بادا باد
دل خواجو که چو وامق ز جهان فارد گشت
مهره ئي بود که
در
ششدر عذرا افتاد
دلبرم را پر طوطي بر شکر خواهد فتاد
مرغ جانم آتشش
در
بال و پر خواهد فتاد
چون بديدم لعل او گفتم دل شوريده ام
همچو طوطي زين شکر
در
شور وشر خواهد فتاد
تشنه ام ساقي بده آبي روان کز سوز عشق
همچو شمعم آتش دل
در
جگر خواهد فتاد
دل بآنکس ده که او را جان بلب خواهد رسيد
دست آنکس گير کو از پاي
در
خواهد فتاد
کار خواجو با تو افتاد از جهان وين دولتيست
هيچ کاري
در
جهان زين خوبتر خواهد فتاد ؟
که آن چه
در
غم هجر تو مي کشد خواجو
گمان مبر که بصد سال شرح شايد داد
هر که جاني دارد و
در
دل ندارد ترک جانان
دل بدلبر مي سپارد جان بجانان مي فرستد
همچو خواجو هر که جان
در
پاي جانان مي فشاند
روح پاکش را ز جنت حور رضوان مي فرستد
هر کو چو من از عشق تو بي خويشتن افتاد
در
دام غم از درد دل خويشتن افتد
چه بادست اينکه مي آيد که بوي يار ما دارد
صبا
در
جيب گوئي نافه مشک ختا دارد
مرا
در
مجلس خوبان سماع انس کي باشد
که چون سروي برقص آيد مرا از رقص وا دارد
اگر چون من بسي داري بدلسوزي و غمخواري
بدين بيچاره رحم آور که
در
عالم ترا دارد
در
ملک بي نيازي کون و مکان چه باشد
با سر لن تراني هامان چه کار دارد
از مهر خان چه داري چشم وفا و ياري
در
دست زند خوانان فرقان چه کار دارد
نافه مشگ ز چين خيزد و آن ترک ختا
اي بسا چين که
در
آن طره مشگين دارد
هر که با منطق خواجو کند اظهار سخن
در
به دريا برد و زيره به کرمان آرد
ديده دريا دلي از خون دلم مي بيند
کو تواند که روان از سر زر
در
گذرد
نتواند که نهد بر سر کوي تو قدم
مگر آنکس که نخست از سر سر
در
گذرد
خنک آن خسته که
در
کوي تو بي بيم رقيب
دهدش دست که چون باد سحردر گذرد
بي خط تو سر نامه سودا نتوان خواند
بي زلف تو سر
در
سر سودا نتوان کرد
صد دل خسته بهر موئي از آن زلف دراز
مهر رخسار تو
در
دور قمر گرد آورد
من خاک آن بادم که او بوي دلارام آورد
در
آتشم ز آب رخش کاب رخ من مي برد
هنگام تير انداختن گر بر من آرد تاختن
در
پاي او سر باختن عاشق بجان و دل خرد
گه گه به چشم مرحمت برما نظر مي کن ولي
سلطان ز کبر و سلطنت
در
هر گدائي ننگرد
ز مشک چين چه خطا
در
وجود مي آيد
که خط سبز تو از وي غبار مي گيرد
چون طوطي خط تو پر بر شکر اندازد
مرغ دل من آتش
در
بال و پر اندازد
گر چه ما را نبود يک درم اما هر دم
سکه مهر ترا بر
در
مي بايد زد
بدين مخمور دردي نوش از آن مي شربتي
در
ده
دل محرور بيماري لعابي هم نمي ارزد
کسي که خاک شود
در
لحد پس از صد سال
ببوي آن سر زلف چو شست برخيزد
مرغان نگر باز از هوا مانند بلبل
در
نوا
گوئي که بلقيس از سبا سوي سليمان مي رسد
اي بلبل گلبانگ زن خاموش منشين
در
چمن
بنواز راه خار کن چون گل ببستان مي رسد
هر کو ز جان برآمد از دست دل ننالد
وانکو ز پا درآمد
در
بند سر نباشد
در
اشک و روي زردم سهلست اگر ببيني
زانرو که چشم نرگس بر سيم و زر نباشد
ز نوک ناوک چشمت چه غم که
در
صف عشق
کسي سپه شکند کو ز جان نينديشد
راستي هر که
در
آن سرو خرامان مي ديد
همچو من فتنه بر آن شکل و شمائل مي شد
زان لب شيرين چو مي آرم حديثي
در
قلم
از ني کلکم نظر کن کاب شکر مي چکد
دامن گردون پر از خون جگر بينم بصبح
بسکه
در
مهر تو اشک از چشم اختر مي چکد
چون عقيق گوهر افشان تو مي آرم بياد
در
دمم سيم مذاب از ديده بر زر مي چکد
خيز خواجو که چواشک از سر زر
در
گذريم
تا نگويند که شد وز پي زر باز آمد
خواجو ز بسکه وصف ميان تو شرح داد
او از ميان برفت و سخن
در
ميان بماند
جان شيرين بده از عشق چو فرهاد و مزن دم
کانکه از کوه
در
افتد بکمر باز نماند
آن خط شب مثال که بر خور نوشته اند
يا رب چه دلفريب و چه
در
خور نوشته اند
گر حرامي
در
رسد با ما چه خواهد کرد از آنکه
رخت ما پيش از نزول ما بمنزل برده اند
گلعذاران بين که کل پرده بر ما مي درند
ما برون افتاده ويشان همچنان
در
پرده اند
مهرورزان ز اشتياق طلعتش شب تا سحر
چشم شب پيماي را
در
ماه و پروين کرده اند
درد نوشان بسکه اشک از چشم ساغر رانده اند
خون دل
در
صحن شادروان بجوش آورده اند
قوت جان از خون دل ساز و ز عالم گوشه گير
زانکه مردان سالها
در
گوشه ها خون خورده اند
بي غباري از چه ما را خاک راه انگاشتند
بي خطائي از چه ما را
در
خطر بگذاشتند
هم عفي الله ني که ما را مرحبائي مي زند
عارفانرا
در
سر اندازي صلائي مي زند
اهل معني را که از صورت تبرا کرده اند
هر نفس
در
عالم معني ندائي مي زند
ساغر وصل ار به بيداران مجلس مي رسد
سر برآر از خواب و مي
در
ده که بيداران بسند
اي عزيزان گر بصد جان مي نهند ارزان بود
يوسف ما را که
در
مصرش خريداران بسند
ذره باري از چه ورزد مهر و سوزد
در
هوا
زانکه چون او شاه انجم را هواداران بسند
وامق آن نيست که گر تيغ نهندش بر سر
سر بگرداند و جان
در
سر عذرا نکند
جان وطن بر
در
جانان چه کند گر نکند
تن خاکي طلب جان چه کند گر نکند
زينسان که من دنيا و دين
در
کار عشقش کرده ام
ياري بود کو هر زمان با ديگري ياري کند
تا کي خورم خون جگر
در
انتظار وعده اش
گر مي دهد کام دلم چندم جگر خواري کند
همچون کمر خود را بزر بر وي توان بستن ولي
چون زر نبيند
در
ميان آهنگ بيزاري کند
خواجو اگر زلف کژش بيني که برخاک اوفتد
با آن رسن
در
چه مرو کان از سيه کاري کند
در
برم دل همچو مهر از تاب لرزان مي شود
چون فراق آنمه تابان تحمل مي کند
در
هواي گلشن روي تو هر شب تا بروز
عاشقان با بلبل خوش خوان هم آوازي کنند
تنم تنها نمي خواهد که
در
کاشانه بنشيند
دلم را دل نمي آيد که بي جانانه بنشيند
دلي کز خرمن شادي نشد يک دانه اش حاصل
چنين
در
دام غم تا کي ببوي دانه بنشيند
دلم شد قصر شيرين وين عجب کان خسرو خوبان
بدينسان روز و شب تنها
در
اين ويرانه بنشيند
بتي کز عکس رخسارش چراغ جان شود روشن
چه دود دل که برخيزد چو او
در
خانه بنشيند
ديگرانرا عيش و شادي گر چه
در
صحرا بود
عيش ما هر جا که يار آنجا بود آنجا بود
هر دلي کز مهر آن مه روي دارد ذره ئي
در
گداز آيد چو موم ار في المثل خارا بود
هست
در
سالي شبي ايام را يلدا وليک
کس نشان ندهد که ماهي را دو شب يلدا بود
بوي گل شاخ فرح
در
باغ خاطر مي نشاند
جام مي زنگ غم از آئينه جان مي زدود
همچو سرمستان دلم تا صبحدم
در
باغ وصل
از رخ و زلفش سخن مي چيد و سنبل مي درود
گفتم آتش
در
دلم زد روي آتش رنگ تو
گفت خواجو باش کز آتش نديدي بوي دود
ز قيل و قال گذر کن که
در
چمن زين پس
حديث بلبل شيرين مقال خواهد بود
بيا که گر نبود شمع
در
شب ديجور
رخ چو ماه تو ما را تمام خواهد بود
چه غم ز حربه و حرب عرب چو مجنون را
مقيم بر
در
ليلي مقام خواهد بود
ياد باد آن شب که
در
مجلس خروش چنگ بود
مطربانرا عود بر ساز و دف اندر چنگ بود
کون ومکان بگشتم و
در
ملک هر دو کون
او را مکان نديدم و بي او مکان نبود
وفات به بود آنرا که
در
وفاي تو نبود
که مبتلا بود آنکس که مبتلاي تو نبود
صفحه قبل
1
...
1433
1434
1435
1436
1437
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن