167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • ميوه گر در عوض سنگ دهي، آزادي
    رتبه بي بري اي سرو روان اينهمه نيست
  • روي خود را مگر از اشک ندامت شوييم
    ورنه در روي زمين آب روان اينهمه نيست
  • چند در پا فکني طوق مرا چون خلخال؟
    قد موزون تو اي سرو روان اينهمه نيست
  • چه غم خانه و سامان اقامت داري؟
    در جهان مدت عمر گذران اينهمه نيست
  • در گذر از سر دلجويي خونين جگران
    نقد اوقات تو اي غنچه دهان اينهمه نيست؟
  • در بيابان جنون سلسله پردازي نيست
    روزگاري است درين دايره آوازي نيست
  • نه همين کوچه و بازار ز مجنون خالي است
    در بيابان جنون نيز نظربازي نيست
  • وحشت آباد بود در نظر من شهري
    که به هر کوچه او خانه براندازي نيست
  • برنيايد نفس از طوطي شيرين گفتار
    در حريمي که رخ آينه پردازي نيست
  • به چراغ مه و خورشيد نگردد روشن
    هر حريمي که در او شعله آوازي نيست
  • چشم مخمور ترا حاجت مي نوشي نيست
    سرمه در چشم کم از داروي بيهوشي نيست
  • دست تکليف مکن در کمرم اي رضوان
    سبزه باغچه خلد، بناگوشي نيست
  • حسن بيرنگ به هر کس ننمايد خود را
    ورنه در فصل خزان نيز چمن خالي نيست
  • در پريشان نظري غير پريشاني نيست
    عالمي امن تر از عالم حيراني نيست
  • از جهان با دل خرسند بسازيد چو مور
    کاين گهر در صدف تاج سليماني نيست
  • هيچ کس غير تو در پرده بينايي نيست
    حسن مستور ترا جز تو تماشايي نيست
  • همت پير خرابات بلند افتاده است
    چون سبو دست طلب در ته سر بايد داشت
  • دست اگر در کمر کوه کند مي گسلد
    زور شوقي که مرا سلسله از پا برداشت
  • نيست در بندگي سرو قدان آزادي
    نتوان فاخته را طوق ز گردن برداشت
  • هر که زير فلک از رخنه دل غافل شد
    چشم در خانه تاريک ز روزن برداشت
  • نيست بي آبله نقش قدم گرمروان
    در گهر غوطه زد آن کس که پي من برداشت
  • سوز پنهاني من در دل او کار نکرد
    سنگ، سردي نتوانست ز آهن برداشت
  • از اجل چاشني قند مکرر يابد
    در حيات آن که دل از عالم فاني برداشت
  • اگر آيينه دل نور و صفايي مي داشت
    در نظر چهره خورشيد لقايي مي داشت
  • دست در دامن خورشيد نمي زد شبنم
    گل اين باغ اگر بوي وفايي مي داشت
  • با جگر تشنگي خار مغيلان چه کنم؟
    ريگ اين باديه در آبله ها خون نگذاشت
  • رفته بودم که در آن چاه زنخدان افتم
    چشم کوته نظر و طالع وارون نگذاشت
  • عشق تردست تو دهقان غريبي است که تخم
    تا نشد سوخته، در مزرع اميد نکشت
  • نيست در عالم اسباب، صفايي صائب
    آن بود صاف که از پرده اسباب گذشت
  • کرد خون در جگر خار علايق صائب
    هر که زين مرحله با دامن برچيده گذشت
  • يک دم از خلوت انديشه نيامد بيرون
    عمر صائب همه در سير پريخانه گذشت
  • عشق کي فرصت بيمار پرستي دارد؟
    نعمتي بود که خون در رگ ما نشتر گشت
  • ما سر دولت و اقبال نداريم، ارنه
    دفتر بال هما در کف ما ابتر گشت
  • دارد از خلد ترا بي بصريها محجوب
    ورنه در چشم و دل پاک مهياست بهشت
  • عمر زاهد به سر آمد به تمناي بهشت
    نشد آگاه که در ترک تمناست بهشت
  • کف سطحي چه قدر غور کند در دل بحر؟
    زاهد خشک ز عرفان چه تواند دريافت؟
  • ديده مگشاي که در بحر پر آشوب جهان
    هر که پوشيد نظر گوهر بينايي يافت
  • آنچه در کار بود ساختنش خودسازي ا ست
    گو مشو کار جهان ساخته، مي بايد رفت
  • قاصد سنگدل از کوي تو در برگشتن
    بس که آمد به تأني خبر از يادش رفت؟
  • عمر ده روزه زيادست درين وحشتگاه
    تا به کي در طلب آب بقا خواهي رفت؟
  • نکند در به رخت باز اگر رخنه دل
    تو ازين خانه دربسته کجا خواهي رفت؟
  • تو اگر تکيه کني بر خرد ناقص خود
    زود در چاه ضلالت به عصا خواهي رفت
  • شد ولي نعمت ارباب تجرد صائب
    هر که در راه طلب ترک خور و خواب گرفت
  • پرده از راز من گوشه نشين ساز گرفت
    برق در خرمنم از شعله آواز گرفت
  • بوي گل را نتوان در گره شبنم بست
    به خموشي نتوان دامن اين راز گرفت
  • سرمه در حجت ناطق ننمايد تأثير
    نتوان نکته بر آن چشم سخن ساز گرفت
  • هر که دانست سرانجام حيات است فنا
    چون شرر دامن انجام در آغاز گرفت
  • گشت از سلسله عمر ابد کامروا
    هر که دامان سر زلف تو در چنگ گرفت
  • خم مي جلوه فانوس تجلي دارد
    پرتو روي تو تا در مي گلفام گرفت
  • وحشت روي زمين زير زمين خواهد يافت
    هر که در روي زمين خوي به وحدت نگرفت