167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان خواجوي کرماني

  • اگر چنان که ز ما سيل خون بخواهي راند
    روا بود به جدائي ز در مران ما را
  • چون بت رود ساز من چنگ بساز در زند
    من به فغان نواگري ياد دهم رباب را
  • گر به خيال روي او در رخ مه نظر کنم
    مردم چشمم از حيا آب کند سحاب را
  • در رخ شمعي خواجو چو نظر کرد طبيب
    گفت شد روشنم اين لحظه که صفر است ترا
  • نگريزد از کمند تو وحشي که گاه صيد
    راحت رسد ز بند تو سر در کمند را
  • گرنه در هر جوهري از عشق بودي شمه ئي
    کي کشش بودي به آهن سنگ مقناطيس را
  • خواجو ار در بزم خوبان از مي ياقوت رنگ
    کاس را خواهي که پر باشد تهي کن کيس را
  • اي ماه قيچاقي شبست از سر بنه بغطاق را
    بگشاي بند يلمه و در بند کن قبچاق را
  • شد کويت اي شمع چگل اردوي جان کرياس دل
    چون ميکشي چندين مهل در بحر خون مشتاق را
  • سلطان گردون از شرف در پاي شبرنگش فتد
    چون ماه عقرب زلف من برسر نهد بنطاق را
  • مگذار مطرب را دمي کز چنگ بنهد چنگ را
    در آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ را
  • آهوي چشمت با من ار در عين روبه بازي است
    سر پنجه شير ژيان طاقت نباشد رنگ را
  • خواجو چو نام عاشقان ننگست پيش اهل دل
    گر نيک نامي بايدت در باز نام و ننگ را
  • چون بندگان خاص را امشب به مجلس خوانده ئي
    در بزم خاصان ره مده عامان کالانعام را
  • چون من برندي زين صفت بدنام شهري گشته ام
    آن جام صافي در دهيد اين صوفي بدنام را
  • گر در کمندم ميکشي شکرانه را جان ميدهم
    کان دل که صيد عشق شد دولت شمارد دام را
  • چون در افتاده ام از پاي و ندارم سر خويش
    دست من گير و دل خسته بدست آر مرا
  • بي گل روي تو بس خار که در پاي منست
    کيست کز پاي برون آورد اين خار مرا
  • نام و ننگ ار برود در طلبش باکي نيست
    من که بدنام جهانم چه غم از ننگ مرا
  • چون تو در خاطر خواجو بزدي کوس نزول
    دو جهان خيمه برون زد ز دل تنگ مرا
  • اگرهمچون خضر خواهي که دايم زنده دل باشي
    روان در پاي جانان ريز اگر دستت دهد جانرا
  • چو در گره فکني آن کمند پر چين را
    چوتاب طره به هم بر زني همه چين را
  • مي به مي پرستان آر باده سوي مستان آر
    خيز و در شبستان آر ماه نيمروزي را
  • از چه رو هندوي مه پوش شما در تاب شد
    گر به مستي دوشم آمد دوش بر دوش شما
  • اي ز روبه بازي آهوي شما در عين خواب
    شير گيران گشته مست از خواب خرگوش شما
  • مرا بر قول مطرب گوش و مطرب در سماع
    من از بادام ساقي مست وساقي مست خواب
  • عيب مجنون گو مکن ليلي که شرط عقل نيست
    گر نداند حال دردش گو برو بنگر در آب
  • هر که در عهد ازل مست شد از جام شراب
    سر ببالين ابد باز نهد مست وخراب
  • در بر رخ ما مبند بر گريه ما مخند
    بگشاي ز مه کمند بردار ز رخ نقاب
  • آتش گرفته آب رخ وي ز تاب مي
    آبش نهان در آتش و آتش عيان ز آب
  • چون بياد نرگس مستت روم در زير خاک
    روز محشر سر بر آرم از لحد مست و خراب
  • گر کنم يک شمه در وصف خط سبزت سواد
    روي دفتر گردد از نوک قلم پر مشک ناب
  • در خرابات مغان از مي خراب افتاده ام
    گر چه کارم بي مي و ميخانه مي باشد خراب
  • هر که در شب رخ چون ماه تو بيند گويد
    روز عيدست مگر يا شب نوروز امشب
  • پيش اسبت رخ نهم ز آنرو که غم نبود زمات
    در وفايت جان ببازم تا کجا يابم وفات
  • تا کي ندهي داد من اي داد ز دستت
    رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت
  • هر چند که سر در سر دستان تو کرديم
    با اين همه دستان نتوان داد ز دستت
  • کباب شد دلم از سوز سينه و آتش عشق
    ببرد آبم و خون در دل کباب انداخت
  • چو زهره ديد رخ زرد و اشک خواجو گفت
    که مهر در قدح زر شراب ناب انداخت
  • آن سهي سرو خرامان ز سر زلف سياه
    دل شوريده دلان مي شد و در پا مي ريخت
  • موج خون دل فرهاد چو مي زد بر کوه
    اي بسا لعل که در دامن خارا مي ريخت
  • در چمن هر دم که چون عرعر خرامان مي شدي
    خنده بر بالاي سرو بوستان مي آمدت
  • از سر جان درگذر گر وصل جانان بايدت
    بر در دل خيمه زن گر عالم جان بايدت
  • بي سر و سامان درآ خواجو اگر داري سري
    وز سر سر در گذر گر زانک سامان بايدت
  • در شب قدر خرد با خم گيسويت گفت
    «ايکه از هر سر موي تو دلي اندرو است
  • در تو بستيم بيک موي دل از هر دو جهان
    که بيک موي تو کار دو جهان گردد راست
  • اين سرو کدامست که در باغ روان شد
    وين مرغ چه نامست که از طرف چمن خاست
  • بشنو سخني راست که امروز در آفاق
    هر فتنه که هست از قد آن سيم بدن خاست
  • آن چه فتنه ست که در حلقه رندان بنشست
    وين چه شورست که از مجلس مستان برخاست
  • گر چه در مذهب ما کعبه و بتخانه يکيست
    خواجو از کعبه برون آي که بتخانه ماست
  • گر نمي خواست که آرد دل مجنون در قيد
    ليلي آن زلف مسلسل به چه رو مي پيراست
  • هر چند نيست با کمرت هيچ در ميان
    خود را به زر نگر که چنان بر تو بسته است
  • کارم از دست سر زلف تو در پاي اوفتاد
    چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده است
  • تو خوش درآ و مشو در خط از من مسکين
    که خط بگرد عذار تو خوش درآمده است
  • آنزمان مهر تو مي جست که پيمان مي بست
    جان من با گره زلف تو در عهد الست
  • دلم از روي تو چون مي نشکيبد ز آنروي
    ببريد از من و در حلقه زلفت پيوست
  • حلقه هاي جعد چين بر چين مه فرساي را
    يک بيک در حلق جانم چون طناب انداختست
  • جان ما بر آتش و گيسوي جانان تافتست
    سنبلش در پيچ و ما را رشته جان تافتست
  • باده پيش آور که از عکس مي و مهر رخت
    در دلم گوئي که صد خورشيد تابان تافتست
  • زين پس چو سرفداي قفاي تو کرده ايم
    ما را مران ز پيش که دل در قفاي تست
  • تنها نه دل بمهر تو سرگشته گشته است
    هر ذره ئي ز آب و گلم در هواي تست
  • نافه خشک ختن گر زانکه مي خيزد ز چين
    زلف را بفشان که صد چين در شکنج موي تست
  • با تو چيزي در ميان دارد مگر بند قبا
    زان سبب پيوسته او را تکيه بر پهلوي تست
  • گر چه خواب آيدت اي فتنه مستان در چشم
    هر که از چشم و رخت بي خور و خواب افتادست
  • تا چه مرغم که مرا هر که ببيند گويد
    بنگر اين پشه که در جام شراب افتادست
  • وه که از دست سر زلف سياهت چه کشيدست
    آنکه دزديده در آن ديده خونخوار تو ديدست
  • آن خط سبز که از شمع رخت دود برآورد
    دود آهيست که در آتش روي تو رسيدست
  • اي خوش آن صيد که وقتي بکمند تو در افتاد
    خرم آنمرغ که روزي بهواي تو پريدست
  • لؤلؤ از پسته خود ريخته کاين چيست حديثست
    لاله در مشک نهان کرده که اين چيست عذارست
  • تنم از مهر رخت موئي و از موئي کم
    صد گره در خم هر مويت و هر موئي شست
  • آنچنان در دل تنگم زده ئي خيمه انس
    که کسي را نبود جز تو درو جاي نشست
  • گفتمش کار من از دست تو در پا افتاد
    گفت اين سر سبک امروز ز دستي دگرست
  • کس چو من مست نيفتاد ز خمخانه عشق
    گر چه در هر طرف از چشم تو مستي دگرست
  • تا لب ميگون او در داد جان را جام مي
    چشم مست نيم خوابش را خماري ديگرست
  • غنچه چون زر دارد ار خوش دل بود عيبش مکن
    راستي را هر چه بيني در جهان با زر خوشست
  • گر چمن خلدست ما را بي لبش مطلوب نيست
    تشنه را در باغ رضوان برلب کوثر خوشست
  • باده در ساغر فکن خواجو که بر ياد لبش
    جام صافي برکف و لب بر لب ساغر خوشست
  • در ازل چون با مي و ميخانه پيمان بسته ام
    تا ابد بي باده و پيمانه نتوانم نشست
  • آتش عشقش دلم را زنده مي دارد چو شمع
    ورنه زينسان مرده دل در خانه نتوانم نشست
  • خطر باديه عشق تو بيش از پيشست
    اين چه دامست که دور از تو مرا در پيشست
  • آن دل که سفر کرده بچين سر زلفت
    يا رب که در آن شام غريبان به چه حالست
  • در بست راه عقل چو آن بت قبا گشود
    بگشود کار حسن چو آن مه کمر ببست
  • بيا که بي تو رسم تا زخود برون نروم
    چرا که هستي من در ميان حجاب منست
  • تو گنج لطفي و دانم کزين بتنگ آئي
    که روز و شب وطنت در دل خراب منست
  • غم ار چه خون دلم مي خورد مضايقه نيست
    که اوست در همه حالي که غمگسار منست
  • تا خيال لب و دندان تو در چشم منست
    مردم چشم من از لعل و گهر قارونست
  • گر زانکه مشک ناب ز چين مي شود پديد
    صد چين در آن دو سلسله مشک فام اوست
  • با تو خواجو را برون از عشق چيزي ديگرست
    ورنه در هر گوشه ماهي سرو قد لاله روست
  • اي فداي قامتت هر سرو بستاني که هست
    در حيا از چشم من هر ابر نيساني که هست
  • لشکر عشق توام تا خيمه زد در ملک دل
    کس درو منزل نمي سازد ز ويراني که هست
  • چشم خواجو چون شود دور از رخت گوهرفشان
    اوفتد خون در دل هر لعل رماني که هست
  • نه من دلشده دارم هوس رويت و بس
    هر کرا هست سري در سر او هم هوسيست
  • کو دل که او بدام غمت پاي بند نيست
    صيدي بدست کن که سرش در کمند نيست
  • تا بسته شد ز عشق تو بر دل طريق عقل
    در شهر کو کسي که کنون شهر بند نيست
  • زآتش عشق تو آن سوز که در باطن ماست
    ظاهر آنست که بر اهل خرد ظاهر نيست
  • کس نمي بينم که مست عشق را پندي دهد
    زانکه کس در دور چشم مست او مستور نيست
  • بزم بي شاهد نمي خواهم که پيش اهل دل
    دوزخي باشد هر آن جنت که در وي حور نيست
  • چشم ميگونش نگر سرمست و خواجو در خمار
    شوخ چشم آن مست کورا رحم بر مخمور نيست
  • کژ مرو تا چو کمان پي نکنندت خواجو
    روش تير از آنست که در وي خم نيست
  • چنين که مرغ دلم در غمش هوا بگرفت
    بسوي ما اگر او را هوا بود غم نيست