167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • از نواهاي جگرسوز تو صائب پيداست
    که ترا در دل صد پاره نواسازي هست
  • به بهشتي نتوان رفت که رضواني هست
    ننهم پاي در آن خانه که درباني هست
  • خنده چون پسته ز خونين جگران بيدردي است
    ورنه در پوست مرا هم لب خنداني هست
  • مي کند عامل معزول، مرا دربدري
    ورنه در خانه مرا دفتر و ديواني هست
  • پرده صورتي چشم، حجاب تو شده است
    ورنه در پرده دل نيز تماشايي هست
  • چند گستاخ رکاب تو ببوسند اغيار؟
    قفل و بندي به در خانه زين مي بايست
  • در بغل جاي دهد سرو صفت فاخته را
    قد رعناي تو سرکش تر ازين مي بايست
  • همه اسباب جمال تو به جاي خويش است
    بوسه در کنج لبت گوشه نشين مي بايست
  • بند در بند قبا بافتن مژگان چيست؟
    گر درين خانه کسي نيست پس اين دربان چيست؟
  • حبس و زندان ابد لازمه تقصيرست
    بي گنه، يوسف جان اين همه در زندان چيست؟
  • عشق را راه سخن نيست در آن خلوت خاص
    چشم مست تو گرانخواب ز افسانه کيست؟
  • هر که را مي نگرم حلقه بيرون درست
    تا سر زلف تو در پنجه گيرايي کيست؟
  • مژه شوخ تو آرام ندارد امروز
    تا دگر در پي تاراج شکيبايي کيست؟
  • پرده از چهره انديشه نما افکنده است
    ديگر آن آينه رو در پي رسوايي کيست؟
  • ماه در ابر تنک جلوه ديگر دارد
    ورنه آن زلف سيه پرده بينايي کيست؟
  • سرکشي در قدم کوه جواهر افشاند
    وادي حرص به نزديکي استغنا نيست
  • معني عزلت اگر وحشت از آباداني است
    جغد در مرتبه خويش کم از عنقا نيست
  • بجز از آبله پا که کنندش پامال
    در همه روي زمين ديده وري پيدا نيست
  • گر چه خط سيهش دست نداده است به هم
    کسري نيست که در حلقه زنارش نيست
  • سايه بال هما پرده خوابش گردد
    هر که در سر هوس دولت بيدارش نيست
  • نقد آسايش دل در گره سوختن است
    واي بر جاي سپندي که درين محفل نيست
  • بستن چشم مرا از دو جهان فارغ کرد
    تخته نقش بود آينه چون در گل نيست
  • جوش عشق است که در ظرف نگنجد، ورنه
    ساغر بحر زياد از دهن ساحل نيست
  • خطر قلزم هستي، گل خودکاميهاست
    نيست يک موج که در بحر رضا ساحل نيست
  • گرد هستي اگر از پيش نظر برخيزد
    رهروي نيست درين راه که در منزل نيست
  • نفس سوخته لاله خطي آورده است
    از دل خاک، که آرام در آنجا هم نيست
  • من که در سر هوس طره دستارم نيست
    هيچ با سايه اقبال هما کارم نيست
  • صائب از قحط خريدار خموشم، ورنه
    گهري نيست که در سينه افگارم نيست
  • کف خاکستر صائب چه بلندي گيرد؟
    سرمه را منزلت خاک در اصفاهان نيست
  • ديده شوخ ترا آينه در زنگارست
    ورنه يک سبزه بيگانه درين گلشن نيست
  • نيست در قافله ريگ روان پيش و پسي
    مرده بيچاره تر از زنده درين مسکن نيست
  • دل نازک به نگاه کجي آزرده شود
    خار در ديده چو افتاد کم از سوزن نيست
  • يک نکوروي نديدم که گرفتار تو نيست
    نيست در مصر عزيزي که خريدار تو نيست
  • چون قضا، سلسله زلف تو عالمگيرست
    گردني نيست که در حلقه زنار تو نيست
  • دامن حسن تو از ديده ما پاکترست
    گل شبنم زده در عرصه گلزار تو نيست
  • گر چه در ظرف صدف بحر نگردد مستور
    سينه کيست که گنجينه اسرار تو نيست؟
  • پيش ارباب غرض مهر به لب زن صائب
    گوش اين بدگهران در خور گفتار تو نيست
  • از لب خويش مگر بوسه ستاني، ورنه
    ساغري در خور لبهاي مي آشام تو نيست
  • خود مگر از در انصاف درآيي، ورنه
    جذبه شوق حريف دل خود کام تو نيست
  • نه همين ذره درين دايره سرگردان است
    رقص سوداي تو در هيچ سري نيست که نيست
  • نظر پست تو شايسته جولان کف است
    ورنه در سينه دريا گهري نيست که نيست
  • زهر دشنام بود قسمت عاشق، ورنه
    در نهانخانه آن لب، شکري نيست که نيست
  • گر چه از بيخبرانيم به ظاهر صائب
    در فرامشکده ما خبري نيست که نيست
  • نه همين صبح ازين درد گريبان چاک است
    چاک سوداي تو در پيرهني نيست که نيست
  • بلبل و طوطي و قمري همه نالان تواند
    در دبستان تو شيرين سخن نيست که نيست
  • همه نازک بدنان در خم آغوش تواند
    سينه چاک تو گل و ياسمني نيست که نيست
  • گر چه در بسته شرم است کمانخانه تو
    از خدنگ تو مشبک بدني نيست که نيست
  • به چه جمعيت خاطر در مدح تو زنم؟
    که پريشان تو زلف سخني نيست که نيست
  • مرگ در چشم سبک عقل، شکوهي دارد
    پيش ارباب دل اين رطل گران اينهمه نيست
  • آتشين رويي اگر در صف محشر باشد
    چشم بستن ز تماشاي جنان اينهمه نيست