نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان خاقاني
در
يک شب از قبول و ز رد چون بنات نعش
گه سرفراز گردي و گاهي نگون شوي
شمع که
در
عنان شب زرده بش سياه بود
از لگد براق جم، مرد بقاي صبح دم
نافه چين کليد زد صبح و کليد عيش را
بر
در
عده دار خم قفل گشاي تازه بين
مرغ قنينه چون زبان
در
دهن قدح کند
جان قدح به صد زبان لاف صفاي نو زند
طاس چو بحر بصره بين جزر و مدش به جرعه اي
ساحل خاک را ز
در
موج عطاي نو زند
جام پري
در
آهن است از همه طرفه تر ولي
نقش پري به شيشه بين سحرنماي زندگي
سمع خدايگان شود چون دهن تو گنج
در
چون به زبان من رود مدح و ثناي روي تو
بوسه خرانت را همه زر تر است
در
دهن
وان من است خشک جان بوسه بهاي چون تويي
گر چه چراغ
در
دهن زر عيار دارمي
کي شودي لبم محک از کف پاي چون تويي
هفت فلک به خدمتش يکدل و تا ابد زده
چار ملک سه نوبتش
در
دو سراي ايزدي
آن شمع يهودي فش بس زرد و سيه دل شد
اعجاز مسيحش نه
در
بار به صبح اندر
سرچشمه حيوان بين
در
طاس و ز عکس او
ريگ تک دريا را بشمار به صبح اندر
کف چرخ زنان بر مي، مي رقص کنان
در
دل
دل خال کنان از رخ گلزار نمود آنک
در
شحنگي مشرق صبح آمد و زد داري
زودا که سر چترش ز آن دار پديد آيد
دف تا به شکارستان شاد است ز باز و سگ
غم ز آن چو تذروان سر
در
خار همي پوشد
شد رشته جان من يک تار مگر روزي
در
عقد به کار آيدش اين تار که من دارم
رايض شود اقبالش بر ابلق روز و شب
چون رام شد اين ابلق
در
بار کشد عدلش
تيغ تو خزر گيرد و
در
بند گشايد هم
زين فتح مبشر باد اخبار تو عالم را
راست خواهي با من از هستي نشاني مانده نيست
در
غم آن لب که هست و بي نشان است آنچنان
يارب اندر چشم خونريزش چه خواب است آن همه
در
سر زلف دلاويزش چه تاب است آن همه
غمزگانت قصد کين دارند وز من
در
غمت
سايه اي مانده است مگر اين کين ز پيراهن کشند
آه من چندان فروزان شد که کوران نيم شب
از فروغ سوز آهم رشته
در
سوزن کشند
هم نبخشودي دلت گر باخبر بودي از آنک
حال من
در
دست مجلس داستان است از غمت
عيسوي دم باد و احمد ديم و چشم حادثات
در
شکر خواب عروسان از دم از ديم او
از پي دريوزه وصل آمدم
در
کوي تو
چون کنم چون بخت روزي از گدايي مي دهد
يک دمي تا مي زيم
در
هجر و اميد وصال
گه کلاهم مي برد گه پادشاهي مي دهد
گر مرا محنت گيائي مي دهد از باغ عشق
در
شک افتم کآن مرا دولت کيايي مي دهد
زله خوار تيغ و مور خوان اوست
وحش و طير انس و جان
در
شرق و غرب
اگر
در
پيش کاخ او سواريت آرزو آيد
چو طفلان خوابگه بگذار و زي ميدان مردان شو
گه از سوز جگر
در
سور سر دلبران بودن
گه از راه صفت برخوان اخوان الصفا رفتن
در
اين منزل ز سربازي پناهي ساز خاقاني
که ره پر لشکر جادوست نتوان بي عصا رفتن
اگر پاي طلب داري قدم
در
نه که راه اينک
شمار ره نمايان را قلم درکش که ماه اينک
به سر بازي توان ديدن بساط بارگاه او
اگر داري سر اين سر،
در
آن بارگاه اينک
به غفلت گر ز خاقاني گناهي
در
وجود آمد
به استغفار آن خرده بزرگي عذر خواه اينک
ز درگاه قدم
در
تاخت تيغ و نطق همراهش
ازل دستور او گشت و ابد مولاي او آمد
شب خلوت که موجودات بر وي عرضه کرد ايزد
جهان چون ذره اي
در
ديده بيناي او آمد
کنون جز ناصر الدين کيست کز بهر نيابت را
ز بعد چار تن
در
چار بالش هاي او آمد
به طفلي بت شکست از عقل
در
بتخانه شهوت
برآمد اختر اقبال و ديد و هم نشد رامش
بلي
در
معجز و برهان براهيم اين چنين بايد
که نه صيدش کند اختر نه دامن گيرد اصنامش
که بود آن کس که پيل آورد وقتي بر
در
کعبه
که مرغش سنگ باران کرد و دوزخ شد سرانجامش
من اندر طالعش ديدم سعادت ها و مي دانم
که گر ادريس زنده استي همين گفتي
در
احکامش
اگر
در
جنبش آيد باز خاک او عجب نبود
گر اين کوه شريعت بود چندين گاه آرامش
حسودان تو گرچه ديگ ها پختند، مي دانم
که
در
وي نيست آن چيزي که زا شهر شما زايد
حديث و فعلشان بي حرف گويي صفر بر جانش
چو گفتم
در
دگر جايش دگر گفتن چه مي بايد
عروسان سر کلک تو
در
پرده شدند از من
مرا هم هديه اي بايد که هر يک روي بنمايد
با صبح خوش درکش عنان برجه رکاب مي ستان
کز کم حياتي
در
جهان تنگ است ميدان صبح را
نزل صباحي پيش خوان تا حور برخوان آيدت
خون صراحي بيش ران تا نور
در
جان آيدت
هست اين زمين را نه به نو کاس کريمان آرزو
يک جرعه کن
در
کار او آخر چه نقصان آيدت
گر داد آزادي دهي قد خم کني
در
خم جهي
ور پي ز خود بيرون نهي آتش گلستان آيدت
کام قنينه خون فشان چون اشک داود از نشان
مرغ صراحي جان کنان داودي الحان بين
در
او
شکل تنوره چون قفس طاوس و زاغش هم نفس
چون ذروه افلاک بس مريخ و کيوان بين
در
او
خيک است شش پستان زني رومي دل زنگي تني
مريم صفت آبستني عيسي دهقان بين
در
او
نايست چون طفل حبش ده دايگانش ترک وش
نه چشم دارد شوخ و خوش، صد چشم حيران بين
در
او
دف را خم چوگان شه با صورت ايوان شه
هم چون شکارستان شه اجناس حيوان بين
در
او
اي عاشق جان بر ميان، با دوست نه جان
در
ميان
نقش زر سودائيان از مهر سلطان تازه کن
در
پهلوي خم پشت خم بنشين و درياکش بدم
برچين به مژگان جرعه هم از خاک مژگان تازه کن
خاقانيا سگ جان شدي، کانده کش جانان شدي
در
عشق سر ديوان شدي، نامت به ديوان تازه کن
عشق آتشي کابت ربود از عشق نگريزي چه سود
آن دل که
در
بغداد بود اکنون به شروان تازه کن
بغداد باغ است از مثل بل باغ رضوان گفتمش
روزي به بغداد اين مثل
در
وصف خوبان گفتمش
او سرگران با گردنان من
در
پيش بر سر زنان
دلها دوان دندان کنان دامن به دندان ديده ام
دجله ز تف آه خود کردم تيمم گاه خود
بغداد را
در
راه خود از ديده طوفان ديده ام
خاقانيا جان برفشان
در
من يزيد عاشقان
کان گوهر ار بخري به جان ارزد که ارزان ديده ام
برد آبرويم آرزو، ايمه کدام آب و چه رو
روي از کجا و آب کو، خود
در
غم آن نيستم
هرکس به قدر کام خود جويد به ديوان نام خود
من باز جستم نام خود
در
هيچ ديوان نيستم
نپسندم از خود اينقدر کز دولت او ما حضر
زير نگين و خطبه
در
بلغار و خزران بينمش
چون با رضا گردد قرين جبريل بينم بر زمين
ور
در
فلک بيند بکين هر چار طوفان بينمش
گويم که باد چرخ زين زير سليمان مي رود
در
موکب روح الامين ديوي پري سان مي رود
جنت گهر بر تيغ او دوزخ شرر
در
تيغ او
گوئي به گوهر تيغ عقل است کيمان پرورد
شمشير ضرغام افکنش هردم به خون دشمنش
چون ابر گريد بر تنش
در
گريه خندان باد هم
مدحش مرا تلقين کند الهام يزدان هر نفس
در
هر دعا آمين کند ادريس و رضوان هر نفس
قد چو قدح خم دهيد پس همه
در
خم جهيد
پيش که بيرون جهد آتش از اندام صبح
ناله کنان مي روم سنگي
در
بر چو آب
کآب من و سنگ من غمزه يارم ببرد
تو
در
ميان نيل و همه لاف ملک مصر
زين سرگذشت بس که از آن سر گذشتني است
در
ششدري و مهره به کف مانده هان و هان
مهره نشاندني و ز ششدر گذشتني است
اين چرخ زهرفام چو افعي است پيچ پيچ
در
بند گنج و مهره نوشين چه مانده اي
نزنم بامزد لهو و
در
کام که من
سر به ديوار غم آرم چو بصر باز کنم
کاه ديوار و گل بام به خون مي شويم
پس
در
اين حال چه درهاي حذر بازکنم
خار غم
در
ره و پس شاد دلي ممکن نيست
کاژدها حاضر و من گنج گهر باز کنم
هفت
در
بستم بر خلق و اگر آه زنم
هفت پرده که فلک راست ز بر باز کنم
اين منم زنده که تابوت تو گيرم
در
زر
کآرزو بد که دوات تو به زر درگيرم
خاک پاي تو پر تسبيح به رخ
در
عالم
خط دست تو چو تعويذ به بر درگيرم
اي سهي سرو ندانم چه اثر ماند از تو
تو نماندي و
در
افاق خبر ماند از تو
گر جمله کژي است
در
جهان راست کجاست
ور جمله بدي است از فلک نيک از کيست
در
بازاري که جان ز من، دل ز تو بود
چون بيع به سر نرفت جان باز فرست
داغم به دل از دو گوهر ناياب است
کز وي جگرم کباب و دل
در
تاب است
حسن تو بهار است و شب و روز آراست
قسم شب و روز
در
بهار آيد راست
آن گل که به رنگ طعنه
در
مي کرده است
با عارض تو برابر کي کرده است
با روي تو روي گل ز خجلت
در
باغ
هم سرخ برآمده است و هم خوي کرده است
شمع از تن و سر
در
نفروزد چه کند
جان آتش و دل پنبه نسوزد چه کند
او رفت و دلم باز نيامد ز برش
من چشم به ره، گوش به
در
بر اثرش
من
در
هوس آن رخ هم چون گل و شمع
گرديده چو سرد و گرم هم چون گل و شمع
چون مرغ دلت پريد ناگه تو که اي؟
چون اسب تو سم فکند
در
ره تو که اي؟
از جور تو
در
سفر بيفشردم پاي
دل را به تو و تو را سپردم به خداي
ديوان خواجوي کرماني
اي شده آب زمزم از خاک
در
سراي تو
کعبه ز تست با شرف مروه زتست با صفا
ياران برون رفتند و من
در
بحرخون افتاده ام
طرفي علي هجرانهم تبکي و ما تغني البکا
افتان و خيزان ميروم تاکي رسم
در
کاروان
و الرکب قد ساروا الي الايحاد و الحادي حدا
اين چه خلدست که چندين همه حورست اينجا
چه غم از نار که
در
دل همه نورست اينجا
نام خواجو مبر اي خواجه درين ورطه که هست
صد چو آن خسته دلسوخته
در
شست اينجا
روي از تو نپيچم وگر از شست تو آيد
همچون مژه
در
ديده کشم تيغ بلا را
به جان دوست که هم
در
نفس بر افشانيم
اگر چنانکه کند امتحان به جان ما را
صفحه قبل
1
...
1431
1432
1433
1434
1435
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن