نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان صائب
عافيت مي طلبي، پاي خم از دست مده
که بلاها همه
در
زير سر هشياري است
در
کمين است که صيدي نجهد از دامش
غنچه خسبيدن زهاد نه از دينداري است
اين که از شهپر طاوس مگس ران سازند
در
زمين سيه هند، گل جلوه گري است
نفس گرم طلب کن ز جگرسوختگان
که
در
احياي دل مرده مسيحاي خوشي است
اگر از هر دو جهان چشم تواني پوشيد
در
پريخانه دل آينه سيماي خوشي است
دست
در
دامن شب زن اگرت دردي هست
که نسيم سحري طرفه مسيحاي خوشي است
تو بدآموز به هنگامه ظاهر شده اي
ورنه
در
خلوت دل انجمن آراي خوشي است
بي کسيهاست اگر هست کسي
در
عالم
هست بيجايي اگر زير فلک جاي خوشي است
اي که
در
راه جنون همسفري مي خواهي
مگذر از سلسله زلف که همپاي خوشي است
عالم امني اگر هست همين بيهوشي است
هست اگر جنت
در
بسته همين خاموشي است
اي صبا درگذر از غنچه لب بسته من
که گشاد دل من
در
گره خاموشي است
پختگي
در
خور جوش است درين ميخانه
خامي باده نارس گنه کم جوشي است
غافل از مستي حسني ز جگرسوختگان
داغ
در
چشم تو و لاله سيراب يکي است
چه کنم آه که
در
ديده بي پروايان
صبر آيينه و بيتابي سيماب يکي است
عجز و قدرت نشود مانع بيباکي عشق
خانه شاه و گدا
در
ره سيلاب يکي است
عشق باري است که
در
پله برداشتنش
کمر طاقت کوه و کمر مور يکي است
چون خزان آتش بيداد زند
در
گلشن
چهره نازک گل با خس و خاشاک يکي است
رتبه مردم افتاده کجا، خاک کجا
گر چه
در
مرتبه، افتادگي و خاک يکي است
به قبول نظر عشق توان گشت تمام
در
همه روي زمين آينه پاک يکي است
سربرآورده ام از قلزم وحدت صائب
سرمه
در
ديده انصاف من و خاک يکي است
حرص دايم ز براي دگران
در
گردست
حال اين بي بصر و ديده غربال يکي است
تا رسيدم به پريخانه وحدت صائب
پاي طاوس مرا
در
نظر و بال يکي است
در
کمانخانه زنخجير، ترازو گردد
مژه شوخ تو و تير قضا هر دو يکي است
در
سراپرده گوش تو ز سنگيني ناز
ناله عاشق و آواز درا هر دو يکي است
هر چه
در
سينه بود، مي کند از سيما گل
شاهد تنگي دلها، گره پيشاني است
کيستم من که زنم لاف صبوري
در
عشق؟
کشتي نوح درين قلزم خون طوفاني است
دست
در
دامن انديشه زدن ناداني است
ساحلي دارد اگر بحر جهان حيراني است
تا مگر دولت بيدار درآيد از
در
چشم چون حلقه شب و روز به درداشتني است
جوش درياي کرم نيست به خواهش موقوف
چون سبو دست طلب
در
ته سرداشتني است
تا مبادا ز غريبي به غريبي افتي
در
سفر پاس رفيقان حضر داشتني است
تا سيه مست نگرديم پشيمان نشويم
ساحل توبه ما
در
دل درياي مي است
چه عجب غنچه تصوير شود شادي مرگ؟
در
حريمي که نسيمش دم گيراي مي است
در
زميني که توان رو به قفا کرد سفر
به عصا راه بريدن اثر بينايي است
نقش روي تو
در
آيينه جان صورت بست
آنچه مي خواستم از غيب همان صورت بست
عشق ازان برق که
در
خرمن آدم افکند
از دخانش فلک گرم عنان صورت بست
مهر هر چند که
در
ذره نگردد پنهان
همه ذرات جهان را به گمان بايد جست
نگشايد دلش از سير خيابان بهشت
هر که
در
کوچه آن زلف دويدن دانست
غور کن
در
سخن صائب و کيفيت بين
نتوان نشأه مي را به چشيدن دانست
دست
در
دامن خورشيد زند چون شبنم
هر که صائب به دل و ديده بينا پيوست
عشق را با دل صد پاره من کاري هست
در
دل غنچه من خرده اسراري هست
شبنم بي ادب از دور زمين مي بوسد
گلستاني که
در
او مرغ گرفتاري هست
بلبلي را که به ديدار ز گل قانع شد
در
اگر بسته شود رخنه ديواري هست
گرد بر دامن گلها ز خزان نشيند
در
رياضي که رگ ابر گهرباري هست
نيست سودي که زيانش نبود
در
دنبال
بار مي بندم ازان شهر که بازاري هست
نشود خرج خزان برگ نشاطش صائب
در
چمن شاخ گلي را که هواداري هست
بخت زنگار چرا سبز نباشد صائب؟
روز و شب
در
بغلش آينه رخساري هست
از نفس هاي پريشان غبارآلودم
مي توان يافت که
در
سينه سبکتازي هست
فيض سر رشته اميد عمومي دارد
در
حريمي که نگاه غلط اندازي هست
دامن گل نشود زخمي سر پنجه خار
گلستاني که
در
او شعله آوازي هست
تا نبارد به سرش تيغ، دهن نگشايد
چون صدف
در
دل هر کس گهر رازي هست
صفحه قبل
1
...
1430
1431
1432
1433
1434
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن