167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان خاقاني

  • تو رشک ماه چارده، او چون مه نو چارمه
    مهر شفا در پنج گه از شاه دنيا داشته
  • بل فارغ آن دل در برش از هشت خلد و کوثرش
    صد ساله ره ز آنسوترش جاي تماشا داشته
  • در دلو نور افشان شده، ز آنجا به ماهي دان شده
    ماهي از او بريان شده يک ماهه نعما داشته
  • ماهي و قرص خور بهم حوت است و يونس در شکم
    ماهي همه گنج درم، خور زر گونا داشته
  • در هر چمن عاشق وشان بر ساقي و مي جان فشان
    پير خرد ز انصافشان با مي مواسا داشته
  • جام است يا جوز است آن يا خود بيضاست آن
    يا تيغ بوالهيجاست آن در قلب هيجا داشته
  • در سجده صف هاي ملک پيش تو خاشع يک به يک
    چندان که محراب فلک پيران و برنا داشته
  • زهره با ماه و شفق گوئي ز بابل جادويي است
    نعل و آتش در هواي قيروان انگيخته
  • ني شرر باشد به زير و دود بالا پس چراست
    دود در زير و شرر بالاي آن انگيخته
  • نقش جوزا چون دو مغز اندر يکي جوز از قياس
    يا دو يبروج الصنم در يک مکان انگيخته
  • نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من
    بوستان از ابر و ابر از بوستان انگيخته
  • عيد آمد از خلد برين، شد شحنه روي زمين
    هان ماه نو طغراش بين امروز در کار آمده
  • کرده در آن خرم فضا صيد گوزنان چند جا
    شاخ گوزن اندر هوا اينک نگون سار آمده
  • پي گم کنان سي شب دوان، از چشم قرايان نهان
    دزديده در کوي مغان نزديک خمار آمده
  • و آن کوس عيدي بين نوان، بر درگه شاه جهان
    مانند طفل لوح خوان در درس و تکرار آمده
  • اي با دل سودائيان عشق تو در کار آمده
    ترکان غمزت را به جان دلها خريدار آمده
  • آئينه بردار و ببين آن غمزه سحر آفرين
    با زهر پيکان در کمين ترکان خون خوار آمده
  • او بلبل است اي دلستان طبعش چو شاخ گلستان
    در مجلس شاه اخستان لعل و زرش بار آمده
  • آن کعبه محرم نشان، وان زمزم آتش فشان
    در کاخ مه دامن کشان يک مه به پروار آمده
  • خورشيد زرين دهره بين صحراي آتش چهره بين
    در مغز افعي مهره بين چون دانه نار آمده
  • گر بلبل بسيار گو، بست از فراق گل گلو
    گلگون صراحي بين در او بلبل به گفتار آمده
  • کافور خواه و بيدتر، در خيش خانه باده خور
    با ساقي فرخنده فر زو خانه فرخار آمده
  • از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من
    دولت هميشه يار من با بخت بيدار آمده
  • چون ناخني ز کعبه نه اي دور و زين حسد
    در چشم ديو ناخنه است استخوان شده
  • ني ني از بند اجل کس به نوا باز نرست
    کار کافتاد چه در بند نوائيد همه
  • خوي به پيشاني و کف در دهنم بس خطر است
    به گلاب اين خوي و کف چند زدائيد همه
  • پيش جان دادن من خود همه سگ جان شده ايد
    زان چو سگ در پس زانوي عنائيد همه
  • سرم زان جفت زانو شد که از تن حلقه اي سازم
    در آن حلقه ترازو دار بياعان روحاني
  • بپيچد آه من در بر چو ز آتش چنبري و آنگه
    رسن وار آتشين چنبر گره گيرد ز پيچاني
  • ببستم حرص را چشم و شکستم آز را دندان
    چو ميم اندر خط کاتب چو سين در حرف ديواني
  • مقامت خاک بيزي راست تا زرها به دست آري
    تو زر در خاک مي بيزي و آخر دست مي ماني
  • در اين علت سراي دهر خرسندي طبيبت بس
    چو تسکين سازت او باشد کند درد تو درماني
  • فلک را شيوه بدبختي است در کار نکوکاران
    چو بختي بار بدبختي کش از مستي و حيراني
  • تو را در رنگ آزادان کجا معني آزادي
    که ازرق پوش چون پيکان خشن سيرت چو سوهاني
  • از آن بر سر زنندت پتک همچون پاي پيل ايرا
    که سنداني و در تربيع شکل کعبه را ماني
  • نماند آب وفا جائي مگر در جوي درويشان
    به آب و دانه ايشان بساز ار مرغ ايشاني
  • چون نگهش کني کند در پس چنگ رخ نهان
    تا شوي از بلاي او شيفته بلا دري
  • زهره ز رشک خون دل در بن ناخن آورد
    چون سر ناخنش کند با رگ چنگ نشتري
  • در قصب سه دامني آستئي دو برفشان
    پاي طرب سبک بر آر ارچه ز مي گران سري
  • گفت چه طرفه طالعي، کز درخانه ششم
    مهره به کف به هفت حال، اين همه در مششدري
  • يافت نگين گم شده در بر ماهيي چو جم
    بر سر کرسي شرف، رفت ز چاه مضطري
  • در بر تيغ حصر مي زاده جنابه چون عنب
    برده جناب از آسمان کرده همه دو پيکري
  • گرچه بدست پيش ازين در عرب و عجم روان
    شعر شهيد و رودکي، نظم لبيد و بحتري
  • جز جگري نخورده اي بر سر خوانچه زر برآيدت
    عمر تو مي خورد تو هم در غم خوانچه زري
  • مطرب سحرپيشه بين در صور هر آلتي
    آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحري
  • هر که کبوتري کشد هم به ثواب در رسد
    خيز و ببر گلوي دل، کو کندت کبوتري
  • گوئي از آن رگ گلو ريخته اند در رزان
    اين همه خون که مي کند آتشي و معصفري
  • عيد رسيد و مهرگان باد و جنيبه بر اثر
    هر دو جنيبه هم عنان در گرو تکاوري
  • ميوه چو بانوي ختن در پس حجله هاي زر
    زاغ چو خادم حبش پيش دوان به چاکري
  • تا که ترنج را خزان شکل جذام داده بر
    در يرقان شده است رز همچو ترنج زا صفري
  • ربع زمين ز درگهت ثلث نهند و بعد ازين
    ز آن سوي خط استوا در خط حکمت آوري
  • چرخ مدور از شرف عرش مربع از علو
    طوف در تو مي کنند از پي کسب سروري
  • ور جنبي ز مغکده بر در کعبه بگذرد
    کعبه به لوث کعب او کي فتد از مطهري
  • مي نوش کن و جرعه بر اين دخمه فشان ز آنک
    دل مرده در اين دخمه پيروزه وطائي
  • چون اسب تو را سخره گرفتند يکي دان
    خشک آخور و تز سبزه چه در بند چرائي
  • کاشکي آدم به رجعت در جهان باز آمدي
    تا به مرگ اين خلف بر مرد و زن بگريستي
  • غرقه ام در خون و خون چون خشک شد گردد سياه
    خود سيه پوشم که ديدي؟ گرنه خون آلودمي
  • پاي در گل چون گل پاي آب غم پذرفتمي
    خاک بر سر ، بر سر خاک اشک خون پالودمي
  • ديده را از سيل خون افکنده مي در ناخنه
    بس به ناخن رخ چو زر ناخني بخشودمي
  • واپسين ديدارش از من رفت و جانم بر اثر
    گر برفتي در وداعش من ز جان خشنودمي
  • چون بدين زودي کفن مي بافت او را دست چرخ
    کاشکي در بافتن، من تار او را پودمي
  • گر نبات از دست راد او نما يابد همي
    ز آب حيوان مايه در ترکيب حيوان آورد
  • صورت نمي بندد مرا کان شوخ پيمان نشکند
    کام من اندر دل شکست اميد در جان نشکند
  • زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد يک سر دلم
    هم راضيم گر در دلم سرهاي پيکان نشکند
  • خاقاني ار خود سنجر است در پيش زلفش چاکر است
    گر صبر او صد لشکر است الا به مژگان نشکند
  • مي خواستم که رد کنم احسان خواجه را
    ز آن خواجگي که در بنه همت من است
  • چون در زمانه چيز نداري خرد چه سود
    کآن را که چيز نيست خرد هيچ چيز نيست
  • مرا به دولت تو همتي است رفعت جوي
    نه در خور نسب و نه سزاي مقدار است
  • کنون به عرض صله خاطر من آشوب است
    کنون به جاي درم در کف من آزار است
  • به جان شاه که در نگذراني از امروز
    که نگذرم ز سر اين صداع و ناچار است
  • در طارمي که هست سه وقت اندر او سه عيد
    با طالع سعيد به برهان نو نشست
  • آن نقش جسم اوست نه او در ميان خاک
    شبه مسيح شد نه مسيح از بر درخت
  • از سرت بيرون کشيد آن رشته در پايت ببست
    چون فرو ديدي نه رشته کآهن و پولاد بود
  • محيي الدين کو دهان دين به در آکنده بود
    کافران غز دهانش را به خاک آکنده اند
  • اين دو حرف از خون دل بنوشت و در خاکش نهفت
    نسخه توبه است کز خوناب مژگان تاره کرد
  • تا تو مردم را ستائي در بلائي با همه
    چون تو را مردم ستايند آن بلا بدتر بود
  • وگر چنان که ز سيماب زر سپيد شده است
    ببين در آتش تا سرخ رو چونه شود
  • سپه کشم ز عجم در عرب که صدر عجم
    مرا چو طفل عرب طوق دار مي سازد
  • هر هفت کرده حور و بپوشيد هفت رنگ
    رخ برده بود و در کف پايش بسوده بود
  • خرگوشک است خنثي زن و مرد در دو وقت
    هم حيض و هم زناش، گهي ماده گه نرک
  • گه خرمي از غفلت و گه غمگني از عقل
    در هيچ دو رنگت نه درنگ است و نه حاصل
  • همرهان بر جدول دجله چو مسطر رانده اند
    من چو نقطه در خط بغداد يکتا مانده ام
  • دوستانم قطب و شمس و نجم و بوالبدر و شهاب
    رفته و من چون سها در گوشه تنها مانده ام
  • خاقانيا به کعبه قسم ياد کن که من
    زانگه که کعبه وار در اين سبز پرده ام
  • ز سردي نفس من تموز دي گردد
    چه حاجت است در اين دي به خيش خانه و خيشم
  • چشم در خاکش بمالم تا شود سيماب ريز
    گوش را يک سر بين بارم هم از سيماب چشم
  • در گوش گاو خفته ام از امن کز عطاش
    با گنج گاو و دولت بيدار مي روم
  • سخا بمرد و مرا هر که ديد از غم و درد
    گريست بر من و حالم چو ديد در بدرم
  • منم غريق غم و اندهان که در شب و روز
    غم جمال برم و انده وحيد خورم
  • يارب از لطف و کرم عاقبت خاقاني
    خير گردان تو که ما در طلب خواب و خوريم
  • بنگاه صبر و خرمن دل را به جملگي
    کردم به جهد با هم و در هم بسوختم
  • در خاک کوي ريخته ايم آبرو از آنک
    ترسيده ايم از آب که سگ گزيده ايم ما
  • در دو عالم کار ما داريم کز غم فارغيم
    الصبوح اي دل که از کار دو عالم فارغيم
  • عقل اگر در کشت زار خاک آدم ده کياست
    ما چنان کز عقل بيزاريم از آدم فارغيم
  • اين لب خاکين ما را در سفالي باده ده
    جام جم بر سنگ زن کز جام و از جم فارغيم
  • در آن مسند که چون طور است ثعبان کلک و بيضا کف
    کليمي بين چو خضر آزاد عز الدين بوعمران
  • زري که نقد جواني است گم شد از کف عمر
    در اين سراچه خاکي که دل خرابم ازو
  • من که خاقانيم اين مايه صفا يافته ام
    که به دل در حق بدخواه شدم نيکي خواه
  • ايام دمنه طبع و مرا طالع است اسد
    من پاي در گل از غم و حسرت چو شتربه
  • ماه در هفت فلک خانه يکي دارد و بس
    زحل نحس ز من راست به يک جا دو سراي