167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان خاقاني

  • در همه ملک فلک نان دو و خوشه يکي است
    داده کف و کلک تو خوشه عطا، نان سلم
  • ملک جم و عمر نوح بادت و در بزم تو
    کشتي و رسم جبل ماهي و مقلوب يم
  • زر زر کنند ياران، من جو جوم که در کف
    جز جان جوي نبينم جز رخ زري ندارم
  • طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل
    کز طوق تو برون سر در چنبري ندارم
  • هم از دوست آزرده ام هم ز دشمن
    پس از هر دو تن در خدا مي گريزم
  • در جهان بوي وفا نيست و گر هست آنجاست
    کاين گل از خار مغيلان به خراسان يابم
  • مرغ دل را که در اين بيضه خاکي قفسي است
    دانه و آب فراوان به خراسان يابم
  • مصطفي ساکن خاک و من و تو در غم خسف
    اين چه نقل است کز اعيان به خراسان يابم
  • گير خسف است بر غم همه در روم و خزر
    نه امان همه پيران به خراسان يابم
  • شافعي بينم در دست و هر انگشت از او
    مالک و احمد و نعمان به خراسان يابم
  • در وجد و حال همچو حمام است چرخ زن
    بر ديده نام عشق رقم کرده چون حمام
  • در مطبخ فلک که دو نان است گرم و سرد
    غم به نواله من و خون جگر ادام
  • بودي قوام شرع و به پيري ز مرگ تاج
    با داغ و درد زيست در اين دهر ناقوام
  • بي طعمه و طمع به سر آور چو کرم بيد
    چون کرم پيله سر چه کني در سر دهان
  • لا ز آن شد اژدهاي دوسر، تا فرو خورد
    هر شرک و شک که در ره الا شود عيان
  • طشتي است اين سپهر و زمين خايه اي در او
    گر علم طشت و خايه ندانسته اي بدان
  • تا در دل تو هست دو قبله ز جاه و آب
    فقرت هنوز نيست دو قله به امتحان
  • کس نيست در جهان که به گوهر ز آدمي است
    ور هست گو بيا شجره بر جهان بخوان
  • آن نکته ياد کن که در آن قطعه گفته اي
    « زين بيش آب روي نريزم براي نان »
  • شعرت در اين ديار وحش خوش تر است از آنک
    کشت از ميان پشک برآمد به بوستان
  • صبح دم چون کله بندد آه دود آساي من
    چون شفق در خون نشيند چشم شب پيماي من
  • در سيه کاري چو شب روي سپيد آرم چو صبح
    پس سپيد آيد سيه خانه به شب ماواي من
  • محنت و من روي در روي آمده چون جوز مغز
    فندق آسا بسته روزن سقف محنت زاي من
  • نيست بر من روزه در بيماري دل زان مرا
    روزه باطل مي کند اشک دهان آلاي من
  • اشک چشمم در دهان افتد گه افطار از آنک
    جز که آب گرم چيزي نگذرد از ناي من
  • چون ربابم کاسه خشک است و خزينه خالي است
    پس طنابم در گلو افکنده اند اعداي من
  • در تموزم برگ بيدي نه ولبي از روي قدر
    باد زن شد شاخ طوبي از پي گرماي من
  • برگ خرمايم که از من باد زن سازند خلق
    باد سردم در لب است و ريز ريز اجزاي من
  • آبنوسم در بن دريا نشينم با صدف
    خس نيم تا بر سر آيم کف بود همتاي من
  • جاي نزهت نيست گيتي را که اندر باغ او
    نيشکر چون برگ سنبل زهر دارد در ميان
  • تا جدائي زين و آن بر سر نشيني چون الف
    چون بپيوستي به پايان اوفتي هم در زمان
  • عقل چون گربه سري در تو همي مالد ز مهر
    تا نبرد رشته جان تو چون موش اين و آن
  • جان مده در عشق زور و زر که ندهد هيچ طفل
    لعبت چشم از براي لعبتي از استخوان
  • ني کم از مور است زنبور منقش در هنر
    ني کم از زاغ است طاووس بهشتي ز امتحان
  • شير مردي خيز و خوي شير خوردن کن رها
    تا کي اين پستان زهر آلود داري در دهان
  • چون خود و چون من نبيني هيچ کس در شرع و شعر
    قاف تا قاف ار بجويي قيروان تا قيروان
  • از رخ و زلف تو رست در دل من آبنوس
    وز لب و خال تو گشت ديده من آبدان
  • ابرش خورشيد را ناخنه آمد ز رشک
    تا تو به شب رنگ حسن تاخته اي در جهان
  • گرچه ز افغان مرا با تو زبان موي شد
    در همه عالم منم موي شکاف از زبان
  • اي همه هستي که هست از کف تو مسعار
    نيست نيازي که نيست بر در تو مستعين
  • بنده سخن تازه کرد وانچه کهن داشت شست
    کان همه خر مهره بود وين همه در ثمين
  • گرچه در اين فن يکي است او و دگر کس به نام
    آن مگس سگ بود وين مگس انگبين
  • در سر بازار عشق از جان و جان گفتن بس است
    کاين قدر سرمايه سودا برنتابد بيش از اين
  • سنقراي را کز خزر با سرد سير آموخته است
    در حبش بردن به گرما برنتابد بيش از اين
  • من به مدح شاه نقبي برده ام در گنج غيب
    بردن نقب آشکارا برنتابد بيش از اين
  • بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پيدا
    صد پنو نوست اکنون در مغز سرش پنهان
  • چون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبح
    کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران
  • بحر کفا از کرام در همه علام توئي
    کاهل هنر را ز توست قاعده نام و نان
  • از خط هستي نخست نقطه دل زاد و بس
    ليک نه در دايره است نقطه پنهان او
  • دهر سيه کاسه اي است ما همه مهمان او
    بي نمکي تعبيه است در نمک خوان او
  • دهر چو بي توست خاک بر سر سالار او
    ده چو تو را نيست باد در کف دهقان او
  • خيز در اين سبز کوشک نقب زن از دود دل
    درشکن از آه صبح سقف شبستان او
  • در حق کس اره وار است نيست دو روي و دو سر
    گر همه اره نهند بر اخوان او
  • از براي خوان کعبه ماه در ماهي دو بار
    گاه سيمين نان و گه زرين نمکدان آمده
  • زمزم آنگه چون دهاني آب حيوان در گلو
    وان دهان را ميم لب چون سين دندان آمده
  • مکه مي خواهي و کعبه ها مدينه پيش توست
    مکه تمکين و در وي کعبه جان آمده
  • گر بخواني ورنويسي هم به اسم و هم به ذات
    در مدينه نقش دين بيني به برهان آمده
  • پيش صدر مصطفي بين هم بلال و هم صهيب
    اين چو عود آن چون شکر در عود سوزان آمده
  • در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوي
    با خويشتن بساز و ز هم دم نشان مخواه
  • در گوشه اي بمير و پي توشه حيات
    خود را چو خوشه پيش خسان ده زبان مخواه
  • در کام صبح از ناف شب مشک است عمدا ريخته
    گردون هزاران نرگسه از سقف مينا ريخته
  • زر آب ديدي مي نگر، مي برده کار آب زر
    ساقي به کار آب در آب محابا ريخته
  • هين جام رخشان دردهيد آزاده را جان دردهيد
    آن پير دهقان در دهيد از شاخ برنا ريخته
  • زر دوست از دست جهان در پاي پيل افتاده دان
    ما زير پاي دوستان زر پيل بالا ريخته
  • طاق ابروان رامش گزين، در حسن طاق و جفت کين
    بر زخمه سحر آفرين، شکر ز آوا ريخته
  • چنگي طبيب بوالهوس، بگرفته زالي را مجس
    اصلع سري کش هر نفس، موئي است در پا ريخته
  • وان هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در
    هر تار ازو طوبي شمر صد ميوه هر تا ريخته
  • وان ني چو مار بي زبان، سوراخ ها در استخوان
    هم استخوانش سرمه دان، هم گوشت ز اعضا ريخته
  • کاسه رباب از شعر تر، بر نوش قول کاسه گر
    در کاسه سرها نگر زان کاسه حلوا ريخته
  • زهره غزل خوان آمده، در زير و دستان آمده
    چون زير دستان آمده بر شه ثريا ريخته
  • خاقان اکبر کز شرف هستش سلاطين در کنف
    باران جود از ابر کف شرقا و غربا ريخته
  • ماهي و جوزا زيورت، وز رشک زيور در برت
    از غمزه چون نشترت مه خون جوزا ريخته
  • شاه يک اسبه بر فلک خون ريخت دي را نيست شک
    اينک سلاحش يک به يک، در قلب هيجا ريخته
  • آن يوسف گردون نشين، عيسي پاکش هم قرين
    در دلو رفته پيش ازين، آبش به صحرا ريخته
  • چو يوسف از دلو آمده، در حوت چون يونس شده
    از حوت دندان بستده، بر خاک غبرا ريخته
  • در فرش عاج اينک نهان، سبزه چو نيلي پرنيان
    بر پرنيان صد کاروان، از مشک سارا ريخته
  • کلکت طبيب انس و جان، ترياق اکبر در زبان
    صفرائيي ليک از دهان، قي کرده سودا ريخته
  • تيغت در آب آذر شده، چرخ و زمين مظهر شده
    دودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ريخته
  • ميغ در افشانت به کف، تيغ درخشانت ز تف
    هست آتش دوزخ علف، طوفان بر اعدا ريخته
  • تا در يمينت يم بود، بحر از دوقله کم بود
    بل کآنهمه يک نم بود، از مشک سقا ريخته
  • خاک درت را هر نفس، بر آب حيوان دسترس
    خصم تو در خاک هوس، تخم تمنا ريخته
  • کيد حسود بد نسب، با چون تو شاه دين طلب
    خاري است جفت بولهب، در راه طاها ريخته
  • اي بر ز عرشت پايگه، بر سر کشان رانده سپه
    در چشم خضر از گرد ره، کحل مسيحا ريخته
  • از هند رفته در عجم، ايران زمين کرده ارم
    بر عاد ظلم از باد غم گرد معادا ريخته
  • ما فتنه بر توايم و تو فتنه بر آينه
    ما رانگاه در تو، تو را اندر آينه
  • وز نور روي و صفوت لعل تو آورد
    در يک مکان هم آتش و هم کوثر آينه
  • ابر از هوا بر گل چکان ماند به زنگي دايگان
    در کام رومي بچگان پستان نو پرداخته
  • محراب خضر ايوان او، به ز آب حيوان خان او
    در هر شکارستان او، حيوان نو پرداخته
  • گردون چو طاقي از برش، بسته نطاقي بر درش
    در هر رواقي از زرش، برهان نو پرداخته
  • هر خاک پايش قبله اي، هر آب دستش دجله اي
    هر بذل او در بذله اي، صد کان نو پرداخته
  • دور فلک ده جام را از نور عذرا داشته
    چون عده داران چار مه در طارمي واداشته
  • در آب خضر آتش زده، خم خانه زو مريمکده
    هم حامل روح آمده هم نفس عذرا داشته
  • جام بلور از جوهرش، سقلاب و روم اندر برش
    از نار موسي پيکرش در کف بيضا داشته
  • خصم صرع دار آشفته سر، کف بر لب آورده ز بر
    و آن خيک مستسقي نگر در سينه صفرا داشته
  • مي عطسه آدم شده، يعني که عيسي دم شده
    داروي جان جم شده، در دير دارا داشته
  • ساقي به رخ ريحان جان خطش دبيرستان جان
    در ملک دل سلطان جان وز مشک طغرا داشته
  • از عکس مي مجلس چنان چون باغ زرين در خزان
    باغ از دم رامش گران مرغان گويا داشته
  • دف چون هلال بدرسان، گرد هلالش اختران
    هر سو دو اختر در قران جفتي چو جوزا داشته
  • خاصه که خضرم در عرب از آب زمزم شسته لب
    من گرد کعبه چند شب، شب زنده عذرا داشته
  • در حال خاقاني نگر، بيمار آن خندان شکر
    ز آن چشم بيمار از نظر چشم مداوا داشته