نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان خاقاني
خسروان خاک درش بوسه زنان از لب و چشم
نقش العبد بر آن خاک
در
آميخته اند
شاه شاه است و الف هم الف است ار چه به نقش
با حروف دگرش
در
سور آميخته اند
هر حمايل که
در
آن تعبيه تعويذ زر است
با زرش و يحک از آهن پتر آميخته اند
کشت و زاد از پي بيشي غلامانش کنند
چار مادر که
در
اين نه پدر آميخته اند
سال عمرش صد و
در
بر ز بتان چارده ماه
تا مه و سال و سفر با خضر آميخته اند
بي صرفه
در
تنور کن آن زر صرف را
کو شعله ها به صرفه و عوا برافکند
در
چنبر دف آهو و گور است و يوز و سگ
کاين صف بر آن کمين به مدارا برافکند
نه دمنه چون اسد نه
در
منه نام چو سنبله است
هر چند نام بيهده کانا برافکند
صفتي است حسن او را که به وهم
در
نيايد
روشي است عشق او را که به گفت بر نيايد
چه يگانه اي است کو را به سه بعد
در
دو عالم
ز حجاب چار عنصر بدلي بدر نيايد
چه خطر بود سگي را که قدم زند به جايي
که پلنگ
در
وي الا ز ره خطر نيايد
به مصاف سر کشان
در
چو تو تيغ زن نخيزد
به سرير خسروان بر چو تو تاجور نيايد
در
روزه بودم از سخن و جامه دو عيد
بر من فکند و عهد مرا عيدوار کرد
کس ني سوار ديد که با شه مصاف داد؟
وز ني ستور ديد که
در
ره غبار کرد؟
شش حج تمام بر
در
اين کعبه کرده ام
کايزد به حج و کعبه مرا بختيار کرد
خون گشاد از دل و شد
در
جگرم سده ببست
اين ببنديد به جهد آن به اثر بگشاييد
آنک آن يوسف احمد خوي من
در
چه و غار
زيور فخر و فراز مصر و مضر بگشاييد
تا ببيند که به باغش نه سمن ماند و نه سرو
در
آن باغ به آيين و خطر بگشاييد
دانه
در
که امانت به شما داد ستم
آن امانت به من ايمن ز ضرر باز دهيد
صحن ارم تو را و
در
او روح را نشست
حصن حرم تو را و درو کعبه را قرار
شاهان چه زن چه مرد
در
ايام مملکت
شيران چه نر چه ماده به هنگام کار زار
ز اقبال صفوه الدين بانوي شرق و غرب
در
شرق و غرب گشت شب و روز سازگار
نه ماهه ره بريده مه نو به ره
در
است
کايد چو ماه چارده مصباح هفت و چار
نيست ز انصاف تو
در
همه عالم کنون
جز تن گل پر ز خون، جز دل لاله فکار
چون شود از نعت تو اين لب من
در
فشان
چون شود از مدح تو خاطر من زر نثار
بلبل اگر
در
چمن مدح تو گويد شود
از تو چو طاووس نر چتر کش و تاجدار
اين گنج صرف دارد و آواز
در
ميان نه
و آن همچو صفر خالي و آوازه مزور
مانا که هست گردون دروازه بان
در
بند
اجري است آن دو نانش ز انعام شاه کشور
اي افتاب تا کي
در
بيست و هشت منزل
دارد ده و دو برجت گردان به آسمان بر
انصاف ده که
در
بند ايمان سراست دين را
سقف و سراي ايمان ديوار و دشت کافر
هر مه ز يک شبه مه چرخ است طوق دارش
سگ طوق سازد از دم
در
خدمت غضنفر
اعجاز خلعت تو اين بس بود که شخصم
در
باد و آتش و ني، هستش امان ميسر
گر چه ز بعد همه آمده اي
در
جهان
از همه اي برگزين، بر همه کن افتخار
عز و جلال آن توست وانکه تو را نيست چيست
تا به دعاها شوم از
در
حق خواستار
دبستان از سر زانوست خاص آن شير مردي را
که چون سگ
در
پس زانو نشاند شير مردانش
کسي کاين خضر معني راست دامن گير چون موسي
کف موسي و آب خضر بيني
در
گريبانش
چنان
در
بوته تلقين مرا بگداخت کاندر من
نه شيطان ماند و وسواسش نه آدم ماند و عصيانش
چو طوطي کآينه بيند شناسد خود بيفتد پي
چو خود
در
خود شود حيران کند حيرت سخندانش
در
اين تعليم شد عمر و هنوز ابجد همي خوانم
ندانم کي رقوم آموز خواهم شد به ديوانش
نظاره مي کنم ويحک
در
اين هنگامه طفلان
که مشکين مهره آسوده است و نيلي حقه گردانش
خرد ناايمن است از طبع ز آن حرزش کنم حيرت
چو موسي زنده
در
تابوت از آن دارم به زندانش
هوا مي خواست تا
در
صف بالا برتري جويد
گرفتم دست و افکندم به صف پاي ماچانش
دو بت بيني جهان و جان فتاده
در
لگد کوبش
دو سگ بيني نياز و آز بسته پيش دربانش
مرا چون دعوت عيسي است عيدي هر زمان
در
دل
دلم قربان عيد فقر و گنج گاو قربانش
مرا دل گفت گنج فقر داري
در
جهان منگر
نعيم مصر ديده کس چه بايد قحط کنعانش
بديدي جو به جو گيتي ندارد جو
در
اين خرمن
مخر چون ترک جو گفتي به يک جو ناز دهقانش
بدين نان ريزه ها منگر که دارد شب برين سفره
که از دريوزه عيسي است خشکاري
در
انبانش
نماز مرده کن بر حرص ليکن چون وضو سازي
که بي آبي است عالم را و
در
حيضند سکانش
نهاد تن پرستان را گل خندان گلخن دان
درون سو خبث و ناپاکي، برونسو
در
و مرجانش
سگان آز را عيد است چون مير تو خوان سازد
تو شيري روزه ميدار و مبين
در
سبع الوانش
بگو با مير کاندر پوست سگ داري و هم جيفه
سگ از بيرون
در
گردد تو هم کاسه مگردانش
چو جان کار فرمايت به باغ خلد خواهد شد
حواس کار کن
در
حبس تن مگذار و برهانش
دگر صف خاص تر بيني
در
او درويش سلطان دل
که خاک پاي درويشان نمايد تاج سلطانش
سخا بهر جزا کردن ربا خواري است
در
همت
که يک بدهي و آنگه ده جزا خواهي زيز دانش
و گرچه نحل وقتي نوش بارد نيش هم دارد
تو آن منگر که اوحي ربک آمد وحي
در
شانش
بترس از تيرباران ضعيفان
در
کمين شب
که هر کو هست نالان تر قوي تر زخم پيکانش
چون بيژن داري اندر چه مخسب افراسياب آسا
که رستم
در
کمين است و کمندي زير خفتانش
ملک شه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتش
کنون خاکستر و خاکي است مانده
در
سپاهانش
گفتي که نعل بود
در
آتش نهاده ماه
مشهود شد چو شد زن دود افکن از برش
بوبکر سيرت است و علي علم، تا ابد
من
در
دعا بلال و به خدمت چو قنبرش
بودم
در
اين که خضر درآمد ز راه و گفت
عيد است و نورهان شده ملک سکندرش
خاقان اکبر آنکه دو عيد است
در
سه بعد
شش روز و پنج وقت ز چار اصل گوهرش
چون صبح خوش بخنديد از بيست و هشت لؤلؤ
من هست نيست گشتم چون سايه
در
جمالش
چون
در
اسد رسيدي چون سنبله سنان کش
از ضربت الف سان کردي چو سين و دالش
چون تاردق مصري
در
دق مرگ خصمت
نالان چو نيل مصر است از ناله تن چو نالش
در
تو کجا رسد کس چون موسي اندر آتش
کز دور حاصلي نه جز برق و اشتعالش
لابل که
در
قياس درمنه است و شوره خاک
طوبي به نزد خلقش و کوثر بر سخاش
در
آن زمان که کن تيغ با کف تو وصال
ز بس که جان بدان را دهي ز جسم فراق
منم که نيست
در
اين دور بخت را با من
نه اقتضاي رضا و نه اتفاق وفاق
در
تو قبله افاق باد و خلق زمين
به مهر و مدح تو بگشاده نطق و بسته نطاق
اجزات چون به پاي شب و روز سوده شد
تاوان طلب مکن ز قضا
در
فضاي خاک
غم تخم خرمي است که
در
يک دل افکنم
دردي است جنس مي که ز يک دن درآورم
در
زرد و سرخ شام و شفق بوده ام کنون
تن را به عودي شب يلدا برآورم
هرچه نقش نفس مي بينم به دريا مي دهم
هر چه نقد عقل مي يابم
در
آتش مي برم
داده نه چرخ را
در
خرج يکدم مي نهم
زاده شش روز را بر خوان يک شب مي خورم
بردم از نراد گيتي يک دو داو اندر سه زخم
گرچه از چار آخشيج و پنج حس
در
ششدرم
من چو طوطي و جهان
در
پيش من چون آينه است
لاجرم معذورم ار جز خويشتن مي ننگرم
اين تفاخار نقطه دل راست وين دم زان اوست
ورنه من خود را
در
اين ميدان ز مردان نشمرم
بحر پي پاياب دارم پيش و مي دانم که باز
در
جزيره بازمانم ز آتشين پل نگذرم
مهره خر آنکه بر گردن نه
در
گردن بود
به ز عقد عنبرين خواجه چه بي معني خرم
هم
در
اين غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روح
هم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرم
رفته زينسو لاشه اي
در
زير و ز آنس بين کنون
کابلق گيتي جنيبت زير ران آورده ام
از سفر مي آيم و
در
راه صيد افکنده ام
اينت صيدي چرب پهلو کارمغان آورده ام
نقد شش روز از خزانه هفت گردون برده ام
گرچه
در
نقب افکني چل شب کران آورده ام
ديده ام عشاق ريزان اشک داود از طرب
آن همه چون سبحه
در
يک ريسمان آورده ام
بل کز آن زردم که ترسم سر نبرندم چو شمع
کاين سر از بهر بريدن
در
ميان آورده ام
ميزبان
در
حجره خاص و برون افکنده خوان
من دل و جان پيش خوان ميزبان آورده ام
دوست خفته
در
شبستان است و دولت پاسبان
من به چشم و سر سجود پاسبان آورده ام
بر
در
او چون درش حلقه بگوشي رفته ام
تا پي تشريف سر تاج کيان آورده ام
دل به خدمت ساده چون گور غريبان برده ام
همچو موسي زنده
در
تابوت از آن، آورده ام
داده ام صد جان بهاي گوهري
در
من يزيد
ور دو عالم داده ام هم رايگان آورده ام
گوهر درياي کاف و نون محمد کز ثناش
گوهر اندر کلک و دريا
در
بنان آورده ام
جان زنگ آلوده
در
صدرش به صيقل داده ام
زان چنان ريم آهني تيغ يمان آورده ام
پادشاه نظم و نثرم
در
خراسان و عراق
کاهل دانش را ز هر لفظ امتحان آورده ام
ز امتحان طبع مريم زاد بر چرخ دوم
تير عيسي نطق را
در
خر کمان آورده ام
گرچه خرد
در
خط است بر خط مي دار سر
تا خط بغداد ده دجله صفت جام جم
آب بقم شد شفق مه خم و شب رنگرز
از لب خم نيمه اي غرقه
در
آب بقم
از بن گوش آسمان از مه نو هر مهي
حلقه به گوشي شود بر
در
شاه عجم
تاج تو تدوير چرخ، تخت تو تربيع عرش
در
تو به تثليث ذات صولت عدل و حکم
هست مطوق چو صفر خسم تو بر تخت خاک
در
برش آحاد و صفر يعني آه از ندم
صفحه قبل
1
...
1428
1429
1430
1431
1432
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن